نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

Talisman 2.9.0.0


و اما بعد
یکی از شادی های ما خانوما دیدن عکس های کوچولویی بچه هامونه.این احساس مالکیت بعد ها ما را دچار دردسر هایی هم میکنه.آخه بچه هامون شیء نیستند.یه انسان هستند با همه مقاومت ها عقاید سلیقه ها

لمس کردن در من به شکل یه بیماری در اومده.از بس تو کتاب و مقاله خونده ام لمس زبان بدن است درمان کننده است اشکال متعدد آن نوازش ماساژ بوسهو.....است هر کس را می بینم نوازش می کنم.به نظرم رسید که همسر یه بیمار رو به موت که حاضر نیست بیمارش را لمس کنند نوازش کند تا بازگردد خب چرا پرستار بخش اینکار را نمی کند؟نکند می ترسد مرتکب گناهی شود؟!
البته پرستاران بیچاره دیگه آزادی گذشته ها را ندارند که به صلاحدید خود عمل کنند و حتما یه فرد غیر متخصص باید بیاید بهشان اجازه دهد.از بس به فکر بودم که همسر فلانی اشتباه می کند که همسرش را لمس نمی کند و به زودی او خواهد مرد در خواب دیدم سگ بولداگ بزرگی را دارم رو سرش نوازش می کنم.از طرفی از سگه می ترسیدم از طرفی هم فکر می کردم نجس است وخب همه این پیام های ذهنی حین نوازش منتقل میشه که ناگهان دیدم اون سگ خطر ناک و وحشتناک و نجسه یه مرد است.خب حالا فکر می کردم که درباره ام چه خواهند گفت و از طرفی او حالا جسارت پیدا خواهد کرد که دیدم نه بابا مادرش همراهشه و سخت مراقبشه.
شاید این کابوس را دیدم تا دیگه در طول روز برای همسر بی گناه فلان کس اظهار نظر نکنم.

 مثل چوپان دروغگو که هر چی داد زد فریاد زد گرگ آمد کسی بهش اعتنا نکرد و فکر کرد بازم دروغ میگوید دیگه به فریاد های من هم کسی اعتنا نمیکنه.
دیگه برام معده نمونده.از دست این دندونای دراکولایی که قیافه ام را مثل.......کرده.آخرش جونم را سر چی بخورم و چطور بخورم از دست میدم و حسرت اینجا نوشتن بیشتر را به گور می برم.اسید  معده تا مری بالا میاد.غصه و اندوه اینکه زشت هم شده ام(البته زیبا هم نبودم ولی گل بود و به سبزه نیز آراسته شد) و غربت و تنهایی دوری گزینی این روزا وضعیت معده ام را بدتر میکنه.کاش من هم روزه می گرفتم و برای خوردن ولع نشان نمی دادم.مثل از قحطی در اومده ها با این دو سه تا دندون به جا مونده می افتم به جون غذا هایی که باید خوب جویده شوند و با بزاق دهان  آمیخته بشن.شنیده بودم که نفرین میکنند الهی این.....از گلوت پایین نره ندیده بودم.غذا میخورم نوش جونم بشه کوفت و زهر مارم میشه.باید بازگردم به نحوه در آوردن پولام نظری بیندازم ببینم چرا این لقمه ها به سلامت نمی تونن از گلوم پایین برن.
میگم این روزا وزرا دارن معرفی میشن.اگه وبلاگ نویس نشده بودم می شد امید داشته باشم معاون وزیر بشم ولی به بهای......... پست معاونت وزارت را فروختم.
جاه طلبی و حرص و ولع از من یه موجود همیشه بیمار ساخته که دیگران را به ستوه آورده.کاش من هم همانند پدران و مادران خانواده به شعار خانوادگی مون (کاری را بکن بابات میکرد پیله می ریشت قبا می کرد)معتقد بودم

تلفن زنگ می زنه.گوشی را بر میدارم.صدای آشنایی است.می شناسمش.
مژگانه.دانشجوی دوازده سال پیش.هنوزم که پسرش میره کلاس پنجم با من در تماسه.
میگه :خانوم تلفن زدم بگم من چیکار کنم؟
میگم: چی را؟
میگه: برادرم همسرش را رها کرده رفته شیراز . یه پسرش را زنش به کمک خانواده اش نگه داری میکنه.مامانم و بابام انگار نه انگار که نوه ایی تو اصفهان دارند.زن برادرم رفته تقاضای طلاق غیابی کرده.هرچند وقت یه بار پسر برادرم را میارم خونه مون و ازش مراقبت میکنم و مخارج مدرسه(کیف و کتاب و دفترش ) را می پردازم.درسته همسرم اعتراضی نمی کنه.ولی من هم خسته شده ام.همه مشکلات خانواده مون را من تحمل می کنم.
برادرم دوباره زن گرفته و برای فرزند دومش هم تا به امروز که شش ساله شده شناسنامه نگرفته.
داداش کوچولویم هم که هر جا دانشگاه قبول میشه شانس ها را رها میکنه.
مژگان حرف میزنه ولی گریه نمی کنه.کارش از گریه گذشته.
دختر بی نهایت زیبایی بود.مادر شوهرش تو اتوبوس دیده بودش و ازش آدرس گرفته بود و به خواستگاریش رفته بود و برای پسرش گرفته بودش.
شوهرش دیپلمه بود و در دوران نامزدیش وقتی داشتم به دانشجویان میگفتم قدر تحصیلات خود تون را بدانید و همسر مردی نشین که از شما کمتر درس خونده اومد بهم گفتم یعنی منکه حالا دیگه نامزد شده ام بهم بزنم؟(یا اشتباه غیر قابل جبران کرده ام؟)
خب من با احتیاط گفتم تو زندگی آینده ات با مشکلاتی مواجه خواهی شد که به دلیل بی اعتنایی ات به ارزش هایت بوده
فردای روزی آن روز شوهرش می خواست بیاد معترض بشه ولی گویا خودش مانعش شده بود.
پدرش ارتشی هست و تو خونه شون انضباط های سخت حاکمه.
در تمام این مدتی که ما با هم آشناییم او عالی عمل کرده .از او حیفم میاد.
نمی دونستم چگونه میشه کمکش کرد.
بهش میگم :؛مژگان جان،تو خیلی خوبی.دقیقی.با گذشتی.دلسوزی.زیبایی.ولی کمی هم مراقب خودت باش.
میگم :تو فرزند خانواده ایی هستی که پدر اون خانواده می خواسته خوب خوب خوب عمل کنه.ولی در تربیت فرزندان شان شکست خورده.تنها بلبل این خانواده گنجشک ها تویی مژگان.
مراقب خود بلبلت باش.
میگم : صبر کن تا با هم برنامه ریزی دراز مدت کنیم.
فعلا فقط به خودت و پسرت و شوهرت مشغول باش.تا ببینیم چه باید کرد.
حدود ۴۵ دقیقه ای که با هم صحبت کردیم همش نقاط قوتش را گوشزد کردم تا اعتماد به نفس اش تقویت بشه.
طفلک مژگان
میگه :
زن برادرم چه رنج ها خونه مادرم کشیده تا مجبور به جدایی از برادرم شده.
همسرم چقدر خوب برخورد میکند که به من اجازه می دهد فرزند برادرم را بیاورم خانه مان و برایش بخش از نیازمندی هایش را تامین کنم.

بهش میگم :مژگان جان رابطه ات با خانواده همسرت چطوره؟
میگه :اونا که دیگه با من مطلقا رفت و آمد نمی کنند.ما تنهاییم
میگم: نکنه همسرت به خاطر تو مجبور شده جلوی خانواده اش بایسته؟هان؟

بهش میگم مژگان جان پرستاری از جمله مشاغل سخته.دوری از والدینت و فامیل هم سخته.
کار کردن تو بعضی بخش ها هم مثل بخش سی سی یو و ای سی یو سخت تره.
اینکه همیشه فکر کنی باید عالی باشی هم از تو سلب آسایش میکنه.
گوش کردن به درد دل های مادرت هم انرژی هاتو میگیره.
اینه که تو در مجموع روزگار را خیلی بد میگذرونی.
تو نمیدونی طعم شیرین آسایش یعنی چی.
به خودت هم فرصت لذت بردن بده.
همیشه خود را مکلف فرض نکن.
چهار چوب های سخت و غیر قابل انعطاف را سست تر کن.
خودت را مثل پر کاهی بی اختیار بر روی آب فرض کن.
سعی کن استراحت کردن را قاپ بزنی.
تا فرصتی گیرت میاد زودی یه ذره بخواب.
بخند.(اعم از لبخند یا قهقهه)......سه بار تو تلفن خنده اش گرفت و من تشویقش کردم.
بهش گفتم فعلا به امتحان فوق لیسانس فکر نکن.
گاهی اوقات هم از همکارانت بپرس از چی در رنج اند تا به مقایسه ای برسی.
با کلی تشکر خداحافظی میکنه.
ولی من مطمئنم او باید بیشتر از اینا به من سر بزنه.
باید کمر همت را ببندم و برای مژگان از آقای کرمانی وقت مشاوره بگیرم.مطمئنا پس از هشت تا دوازده جلسه روان درمانی حمایتی این مژگان یه مژگان دیگه است.

جالبه.این هفته روز هایی خوب برای من رقم زد.حوادث روزهاش همه مهیج بودند.گرچه سر دردم هیچ خوب نشد.دندونم را جراحی کرده ام پرده مغزم درد میکنه.ببینم این دوتا چه ربطی بهم دارند.گویا یه کلاه روی سرم ایجاد درد میکنه.سقف سرم در تمام طول روز دردناکه.دوستم میگه فقط کافیه یه دگزامتازون تزریق کنی تا علایم رفع شود .ولی محاله من به توصیه یه خانوم پرستاری که خود درمانیش زبانزد دوستای دیگه است عمل کنم.سرم درد بکنه تا علتش یافت بشه بهتره.
خدا نصیب نکنه سیل کلاله چه غم ها به بار آورد.بازهم بازماندگانی که نیازمند میلیارد ها کمک مالی و روانی هستند.خدایا ما را به آنان برسان