نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

از بس لا قید هستم دسته چک حساب جاری ام گم شده(شایدم از بس مقیدم).
(این کلمه در اهانت به خودم برای آن بود که پیش دستی کرده باشم قبل از اینکه دیگران بگویند خودم گفته باشم).یعنی خودم میدونم نمیخواد شما زحمت بکشید بگویید.


بعضی وقت ها از بس نگرانم چیزی را گم نکنم آنقدر مراقبتش می کنم که حتما گم میشه.به قول داداش کوچولویم که میگه مثل تو مثل همون کلاغه است که گردویش را میبره یه جا تو خاک چال میکنه تا بعدا بخوردش ولی اونو گمش میکنه و بعد یه درخت گردو جاش در میاد.

واقعا من دسته چک ام را چگونه گم کرده ام که خودم هم نفهمیدم؟آیا کسی اونو از تو کیفم کش رفته؟آخه من همه جا کیفم را از خودم دور میذارم.
اصلا چرا آدم باید دسته چک دنبال خودش این ور و اون ور ببره؟
آیا واقعا من باید یه وکیل برای امور مالی خودم داشته باشم؟

از خودم بدم اومده که دنیا را امن و امان می بینم.از اینکه خوش خیالم.
علاوه بر اینکه رفتم بانک حسابم را مسدود کردم رفتم اداره آگاهی.

خدا اون روز را نیاره که کسی مجبور بشه بره اداره آگاهی. طفلک کارکنان قوه قضائیه.اونجا به من گفتند اگر مطمئنی دسته چکت دزدیده شده برو دایره سرقت و عریضه بنویس!
(چه کلماتی!عریضه!)

بعد برو نزد اون دادستان.
دادستان را دیدم . چقدر جوان!

اینا تعارفه که : خدا اون روز را نیاره که........
برای هر آدمی ممکنه هر موقعیتی پیش آید هیچکس نمیتونه بگه من مصونم.
و اصلا مجبور میشه خودشو اسیر کنه مبادا .......

یه خانومی را دیدم که بلند بلند فریاد می زد :؛ شما ها باید برخورد هایتان بهتر ازین باشه؛.
گفتند : اینجا که تو داری قدم می زنی سارق و کلاه بردار ها و شاکیان شان آمده اند.
اصلا و ابدا شکل و شمایل دزد ها و کلاه بردار ها حاکی از کاری که انجام داده بودند نبود.
من همیشه فکر میکردم اگر آدمای بزهکار را ببینم معلومه. (از ظاهر شون میشه فهمید ).
به قول ونوس(زهره)دوست اینترنتی اگر قرار بود ظواهر دال بر کاری که فرد انجام داده بود باشه که دیگه مشکلی نبود.

یاد اون حدیث افتادم که خداوند آن چنان عیوب شما ها را می پوشاند که خودت هم باور میکنی مث گل پاکی.خدا ساتر العیوب هست این بندگان هستند که اگر عیبی را از ما پیدا کنند برای خود شیرینی همه جا جار می زنند.
من خودم هم مبرا نیستم.کافیه خبری از کسی پیدا کنم عینهو کلاغ خبر چین به همه اطرافیان و آشنایان اطلاع میدم مبادا بگن چرا تو که میدونستی ما ها را در جریان نذاشتی؟گویا هر کس باید هر چیز را بداند.

اما کتابی را معرفی کنم که دانشجویان برایم خلاصه کرده اند .کتاب قیافه شناسی/در شاخه پزشکی قانونی تدریس میشه.اونجا میگه شما با نگاه کردن به آدما میتونید یه چیزایی را متوجه بشین.این کتاب برای مواردی پیشنهاد میشه که ادله کافی برای اثبات جرم یافت نمیشه و با استناد به آن میتوان بعضی احتمال ها را فرض کرد.
وقتی خلاصه کتابی را که دانشجو آورده بود می خوندم از تعجب شاخ در می آوردم و گفتم کاش زودتر خونده بودمش.
انواع مو از هر لحاظ نرمی خشکی حالت رنگ و یا انواع فرم بینی و یا انواع اشکال لب و خصوصیات صاحبان آن

چهارمین سال است که علیرغم زخم زبان هایی که می شنوم اینجا بیننده ای فعال هستم



پروین همکارم ،شاعر هست.و وبلاگش، تو پرشین بلاگ هست.بهش پیشنهاد دادم تو بلاگ اسکای بنویسه تا راحت تر باشه.فکر کنم اونم بیاد اینجا را بخونه.


یکی از همکارانم پرینت صفحات نچاق را خونده بود میگفت فکر نمی کنی زیادی تو جلد وبلاگ نویس ها فرو رفته ای؟گفتم هان از من بعیده؟من خانوم تر ازین هستم که سبک حرف بزنم؟میخنده میگه مواظب خودت هستی؟


یه عده وقتی اظهارات خودشان را می نویسند
به دیگران میگویند؛ دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه ولی این کجا و اون کجا؟
ویا میگویند نه هر که آینه سازد سکندری داند.
آیا شما هم فکر می کنید تافته جدا بافته اید؟


مدت چهار سال هست تو اینترنت ابراز نظر می کنم.بعضی وقت ها آن چنان تو دهنی خورده ام که تو دنیای واقعی شاید به این شدت نخورده ام.به احتمال قوی چون اونجا بیشتر جانب احتیاط را رعایت می کنم.ولی بعضی اوقات هم تشویق های جالبی شده ام.هر چه بوده جاذبه اش بیشتر از دافعه بوده که تا حالا ادامه یافته .خدا به خیر بگذراند.

آیا واقعا آدمایی ارزش دارند که به ما گفته شده می ارزند ؟یا هر کسی به اندازه خودش ارزش داره.؟من بچه بودم با طبیعت اطراف خود چنان سر گرم می شدم که هیچ اسباب بازی گرانقیمتی نمیتوانست آن چنان سر گرمی ایی ایجاد کند.حالا هم که تو اینترنت پرسه می زنم از دید خودم چیز هایی جالب می بینم که ساعت هایی از روز فکر منو به خودش مشغول میکنه.اونایی که فکر می کنند فقط اذهان کانالیزه ارزش دارند منو یه ولگرد میدونند که بی هدف پرسه می زنه و هیچوقت به جایی نمی رسد.شما چه فکر می کنید؟.ولی من به اون دیوانه ایی که تو کوچه ها ساز میزنه برای دل خودش و راه میره فکر میکنم که ساعت ها دخترکی به دنبالش روان است و برای او همین مستمع کافیست.
( کمال تار زنم تام شکسته غبار غم به روی اون نشسته همه میگن کمال دیوونه گشته........)


امروز پسرم راهی تهران شد تا ویزای کشور ژاپن را بگیره.برام جالب بود همه مواد غذایی را که برایش تدارک دیده بودم از ساکش بیرون گذاشت و گفت مثل بی بی مجید میمونی مامان؟مگر میخوام برم سفر قند هار؟مگر تو بیابون گیر کردم؟من حوصله باربردن ندارم.هیچ وقت بچه ها از حال مادرا خبر ندارند.


سوار اتوبوس میشم .دختر خانمی داره پیاده میشه.هیشکی رو صندلی خالی نمی نشینه.متعجب میشم.جای خالی گیر اومد.بسیاری دختران ایستاده اند.مصمم اند تو این هوای گرم با این وسیله نقلیه برن کلاس های ......برای پر کردن اوقات فراغت.
جمعیتی از دختران روبرویم ایستاده اند.
طراوت جوانی دیدنیه.به جمعیت جوان کشور فکر میکنم.بر میگردم به روزهایی که همین قدر جوان بودم.به امید ها و آرزو هایی که دارند به غرور خاص شان.جالبند.انگار آدما واسم کتابی شده اند که میشه خوندشان.
با خودم می اندیشم چشم هایی که مشغول کاویدن افکار مردم از روی خطوط چهره شان و طرز لباس پوشیدن شان باشد چشم هایی هرزه است.آزادی آدما را سلب میکنه.می سوزاند.نگاهت را بر گیر.برای دیدن سوژه ایی دیگر انتخاب کن.از مناظر بیرون پنجره.اونجا که درخت ها به ردیف ایستاده اند و تابلو های خیابان که رنگا رنگند.
مادری که روبرویم نشسته لباس کرمی رنگ بسیار قشنگی پوشیده که رنگ کفش و روسری اش را هم با اون مچ کرده.به متانت و وقارش در دل آفرین می گویم.دخترک در نهایت جوانی و طراوت و مادرش شکسته تر از من ولی به مراتب زیباتر از من.با چشمان خاکستری یا سبز تیره .نمی دانم روابط این مادر و دختر چقدر صمیمانه است ولی به نظر می رسد مادر با تواضع و دختر در برابرش متکبر.با خود می اندیشم من اگر دختری می داشتم و اینگونه رفتار می کرد چقدر بر افروخته می شدم.دخترکان یکی یکی با کفش ها بند انگشتی و ناخن های لاک زده غافل از نوع نگاه ها و بی خیال نسبت به قضاوت ها.درین هوای گرم پوست های صورت غرق کرم و پودر و مواد اضافی .باد بزن به دست با طره ای مو بر روی صورت.از اینکه زن دوست دارد عروسکی باشد زیبا ،متاسف می شوم ولی نمی دانم چرا برایش پیشنهادی ندارم.از اینکه در جامعه مان حرص و ولع شدیدی برای نمایش خود وجود دارد دلگیر می شوم ولی احتمال میدهم همه تقصیر ها را بر گردن اینان انداختن جالب نباشد.به یاد می آورم که وقتی دانشجویانم چهار چشمی خویش را می پایند پیشنهاد کرده ام کمی هم راحت بگذارید خویش را.این انقباضات دایمی عضلات برای نگاه بانی خویش خسته و فرسوده تان می کند .جوانی تان را به پیری مبدل می سازد.بسیار افراط ها و تفریط ها در پوشش می بینم.از اینکه دخترکی بی آلایش فکر کند منکه آن گونه نیستم حتما بهتر از اویم و عجب در او ایجاد شود افسوس می خورم.وقتی می بینم کمترین اهمیتی به دیگران نمی دهد و طوری رفتار می کند گویی شاهزاده خانمی است خنده ام می گیرد.با خود شرط می کنم کمتر سوار وسایط نقلیه پر جمعیت شوم و حتی المقدور از نگریستن ها خود داری کنم دختری را می بینم ایستاده چشم ها را بر هم گذارده تا دمی بخوابد.

روز هفتم تیر ماه سال ۶۰
قم بودم که خبر انفجار حزب جمهوری را شنیدم.
رفته بودم از تلفن راه دور جلو حرم با مادرم تماس بگیرم که خانمی ناباورانه خبر تلخ را از دوست یا فامیلش می شنید.
چه روز غم انگیزی بود.
ایران در آن روز ها چه فجایعی را متحمل شد.
و ما چه روز هایی را شاهد بوده ایم.
جوان باشی و طعم تلخ این فجایع کامت را تلخ کند.واقعا تاسف آور است.
شاید در تصمیماتی که گرفتم اثر گذاشت.
به جوانانی فکر میکنم که همانند من شاهد اینگونه وقایع اند.و فکر میکنم برای آنکه احساسی شبیه من برایشان پیش نیاید چه کمکی می شود کرد

جوان ها چه احساسی دارند؟کاش من هم میدانستم طیف رفتار های جوانان در چه حد در نوسان است.
کدام جوان؟منظورم کدام احساس هاست؟