نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

بابامو خیلی دوستش داشتم.ولی روز دوازدهم آبان داره نزدیک میشه و این روز که بیاد من چهار سال میشه دیگهبابا ندارم.تا با دیدنش احساس امنیت خاطر و آرامش کنم.
خوشا به حال اونایی که بابا دارند و قدرشو میدونند.بابا ها واسه دخترا یه جوری دیگه عزیزند گرچه برای پسراشون هم خیلی عزیزند.وقتی سال شصت و نه شنیدم قرار بابامو آنژیو گرافی کنند دلم از شدت وحشت میخواست بایسته.خودش عین خیالش نبود قبل از آن سال شصت و چهار عمل جراحی مغز شده بود و سال هفتاد و دو هم مشخص شد مبتلای به پارکینسون شده ولی در تمام سالهایی که زنده ماند هرگز علیل و دست و پا گیر نشده بود.تا اینکه این اواخر سالهای زندگیش مثل عروسک کودکی هام موهای سفید و شلالش را شانه می زدم ابروهایی که مزاحم مژه هاش می شدند را کوتاه میکردم و ناخن هاشو سوهان میکشیدم.برادر بزرگم اعلام بیزاری میکرد که او را همانند کودکی نوازش کنم ولی گویا خودش لذت می برد.میگفتم مرا ببخشید اگر تقدس شما را نادیده میگیرم سکوت می کرد.همه سالهای زندگیم از سکوتش آموخته بودم اگر اشتباهی مرتکب می شدم نگاهش به من تفهیم میکرد و وقتی از من راضی بود لبخند آرام اش.او برای کنجکاوی هایم همیشه سوژه بود.چه آن زمان که دستان کوچک من در دست های قوی و بزرگش قرار گرفته بود(وقتی کودکی پنج ساله بودم و همیشه کنارش در جمع ها حضور داشتم)و چه این اواخر که دستان نحیف و استخوانی اش را در دستانم میفشرم و ماساژ میدادم او برایم کوه بلند و استواری بود که می شد تکیه گاهی ستبر تصورش کرد.وقتی در ده روز آخر عمرش تنفسش به شماره افتاده بود از خدا میخواستم مرگم را برساند ولی تقلا کردن او را برای بلعیدن هوا نبینم.خدا را قسم میدام که رحمم کند و نگذارد شاهد رنج هایش باشم.لحظه ایی که با کپسول اکسیژن آرامش می یافت ازو پرسیدم بابا دوست دارید برای بهبودی تان چه کنم؟گفت هر چه از دستت بر میآید.ولی خدا میدانست که کاری از من ساخته نبود او دیگر نارسایی کلیه هم داشت قلبی که قدرت پمپاژ خود را از دست داده بود مغزی که دچار پارکینسون بود و تنفسی که به شماره افتاده بود لحظه ایی که چشمانم را می بستم مرگ پدرم برایم همانند رشته رشته شدن آسمان و زمین و انهدام کل عالم بود.مطمئن بودم نمیتوانم مرگ او را هضم کنم ولی عاقبت آن روز رسید و من که دو روز بود سخت بیمار شده بودم و ملاقات او برایم ممنوع بود با جسد بیجانش ملاقات کردم.فریادی می زدم از روی درد برادرانم گفتند به خدا اگر این چنین ضجه بزنی قلب ما نیز از حرکت باز خواهد ایستاد به خاطر ما......و من فقط از ترس مصیبت دیگر ..............اما تا مدت شش ماه دیگر کسی ندید که لبخند بزنم.تنها کسی که جرات کرد به این وضعیت خاتمه دهد همسرم بود که همانند یک جلاد مرا به آرایشگاهی برد و آنقدر ماند تا آرایشگر از چهره من همه رنگهای غم را پاک کرد.شاید آن روز منم توانستم باور کنم این اصل روان شناسی تربیتی را که:همانگونه که باطن ظاهر را تغییر میدهد دست کاری ظاهر هم میتواند تغییرات اساسی در باطن ایجاد کند
خدایا مرگ پدرم را آغاز آرامشش قرار ده و او را در جوار رحمت واسعه خویش................ 

دیروز پس از مدتها(چهار ماه)با دانشجویان رفتیم بخش بیماران روانی.روز شلوغی بود دانشجویان دانشگاه آزاد نجف آباد هم آمده بودند.خدا میدونه ازدحام دانشجویان واسه بخش چقدر سخت بود.هیجده نفر بیمار و هیجده نفر دانشجو از بخش یه تیمارستان میسازه که همه اعضاءش کلافه اند.مسئول این ناهماهنگی مدیر بخش بود پس من دانشجو ها را بردم اتاق موسیقی درمانی و بعد هم مرکز مبارزه با اعتیاد که هر دو بخش وابسته به کار آموزی شان میشد.مسئول بخش مددجویان معتاد گفت که پس از چهار سال کار درینجا تنها دو درصد معتادان واقعا دست از اعتیاد کشیده اند .آنهم به دلیل اینکه روان درمانی شده اند و همسر و خانواده شان از پیگیری دست بر نداشته اند.وقتی از رفتار وحشتناک معتادان(که حتی دانشجوی پزشکی بین شان بر خورده)تعریف میکرد یکه میخوردم.از انواع مواد اعتیاد آور و از علل روی آوردن به این مواد و از راهای ترک اعتیاد و از نحوه سوءاستفاده از مواد گفت و گفت و گفت تا یک ساعت شد تازه گفت اینا مقدماتی بود تا برایتان بگویم.دیدم ای بابا شیوع بیش از اندازه باعث شده حتی تنبل ترین دانشجویان مطالب زیادی را یاد گرفته باشند.جای بسی تاسف بود.از انواع اختلالات شخصیت گفت که مستعد روی آوردن به مواد می شود و از در دسترس قرار داشتن و از علل اجتماعی که افراد را به سوی اعتیاد سوق می دهد و از مبارزه ای که چندان جدی گرفته نمیشه و تخصصی نیست(آموزشی ندیده فرد تیم مبارزه)خلاصه از تاثیر زنان بر اعتیاد همسران شان به عنوان اولین فرد مسئول.خدا اون روز را نیاره که کسی معتاد بشه که....................................

خانومی از همکارانم تو پول مپل و سفید برفیه.تا چند وقت پیش ازین با حجاب چادر بر سر کار حاضر می شد ولی مدتی میشه با استناد به حرف بچه هاش که مامان ما تو همکلاسی هامون خجالت میکشیم شما چادر به سر باشین چادرش را برداشته .امروز دیدمش میگم خانوم طلا چی شد شما هم در هیئت خانوم های بی چادر دانشکده در اومدی؟گفت خانوم این مطلب را چندی است از گوشه و کنار می شنوم که خواسته استخدامش کنند چادر میکرده حالا که خرش از پل گذشته دیگه ضرورتی نمیبینه چادر به سر کنه.ولی خدا شاهد است تنها با اجازه همسرم و بنا به درخواست دو تا دخترم.میگم اینجوری به نظر میانه رو تر می رسی هان؟میگه میدونی اون روز که جوان بودم علیرغم مخالفت پدر و مادر و خانواده چادر گذاشتم تا ببینم حق نه گفتن دارم یا نه و به همین دلیل بسیاری از موارد خواستگارانم را از دست دادم ولی گویا برام می ارزید حرف حرف خودم باشه بعد ها با مردی ازدواج کردم که علیرغم مخالفت خانواده اش با وضعیت حجاب من ،با من ازدواج کردم و خودمان دو تا یه اقلیتی را تشکیل دادیم که بسیاری باهاش مخالف بودند.ما وصله ناجوری بودیم در میان خانواده و فامیل هم او و هم من .ولی این بار نیز این تصمیم من و همسر و فرزندانم بود که برای حضور در اجتماع اینگونه جلوه کنم.تا بدینجا نه از حرف و حدیث کسان ترسی به دل راه دادم و نه از طعنه و کنایه ها از کوره به در شدم باز هم ممکن است بشنوم درباره قضاوت هایی می شود ولی گویا من از هیجان ابایی ندارم.

سی و شش ساله است.میگه یه روزی بر حسب اتفاق با جوانکی داخل اتاق چت بحث مان کشید به نومیدی.از اونجا که مددکاری اجتماعی خونده ام (لیسانس مددکاری از دانشگاه آزادش را تازه تموم کرده)خواستم دلداریش داده باشم.کم کم به من دلبسته شد.و گفت کاش برادرم نیز که به تازگی همسرش را طلاق گفته و در عزای مادرمان بی تاب تر از من است هم با شما صحبت می کرد.اجازه خواست در باره من با برادرش صحبت کنه.چه دردسرتان بدهم مقدمات آشنایی مرا با برادرش که در مشهد کار می کند را فراهم ساخت و منو و مامان رفتیم تهران خانه خواهرم با خواهرانش آمدند خواستگاری من و اونا اومدند شهر ما و الان شش ماه هست نامزد شده ایم.میگه برادرش هم ده سال از من جوان تر است ولی از موقع آشنایی با او جوانی کردن هایم باز گشته او هم به شهادت اطرافیانش سر به راه تر شده.واقعا واسم عجیب بود که دختری مثل ثمینه اینکار را بکند.آخرین بچه خانواده شان است بچه خواهراش دارند یکی یکی عروس و داماد میشن همه جهیزیه اش را که سالها به دردش نخورده داره به پول تبدیل میکنه که بره مشهد.اونم با پسری که فقط و فقط به نظرش قابل اطمینان می رسد.وقتی از معرکه سازی هاش تو جنگهای خیابونی تعریف میکنه فقط میخنده اصلا نگران نیست.واقعا که.اصلا از ما ها نظر خواهی نمیکنه فقط تعریفش را میکنه.ما همه با تعجب نگاش می کنیم و بعضی ها هم بهش حق میدن که با مسئولیت خودش همه چیز را بپذیره.دیروز میگفت این دو ماهه قبض تلفن خانه مان صد و بیست تومان آمده.من چی بگم؟هیچی بهش نمیگم.خدا نکنه بد بیاره.خدا بخت و روز خوبش بدهد

وبلاگ منو خونده و میگه داری با صفحه حوادث روزنامه ها مسابقه میدی؟ازین نوشتنا منظورت چیه؟دنبال چه هدفی هستی؟داری نصیحت می کنی؟یا قصه تعریف می کنی؟نکنه به خیال خام خودت داری غیر مستقیم آموزش میدی؟نکنه میخوای تازه جوونی کنی و با جوونا همزبونی کنی؟از کسی گله و شکایتی داری؟زبان قاصری برای گفتن حرفای دلت داری؟منکه نفهمیدم منظورت از یکی به میخ زدن و یکی به نعل زدن چیه؟ببینم خود سانسوری میکنی یا واقعا حرفی برای گفتن نداری؟خب پس چرا شروع کردی به نوشتن؟من هم عینهو بز بهش نگا میکنم و لبخندی بر لب نشون میدم به حرفاش دارم کاملا گوش میدم .ولی نمیدونم چه جوابی به سوآلاش بدم.شایدم دلم نمیخواد جوابشو بدم چون تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد .شایدم چون دلم  میخواد متکلم وحده باشم و از بحث کردن گریزانم . وقتی می بینه سکوت کرده ام میگه ببخشید من که خوشم نیومد چون نه به نکات دستوری توجه داری نه مقدمه چینی و ارائه مطلب و نتیجه گیری هات معلومه .خود دانی .اگر اینجوری راضی میشی بنویس و پا میشه می ره .دلم میگیره .می بینم درکم نکرد و رفت .می بینم همه دنبال نتیجه اند و خود این حرکت را نمی بینند .خب شاید به نوعی تخلیه هیجانی باشه.دلم میگیره که تو دنیا کسی را نمی یابم که برای آزاد گذاشتنم....