نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سلام
خوشحالم که شما خوبین.

غمگینی من

سلام.اینم از ماه رمضان امسال.فصلی از زندگی من به پایان رسید.مقطع جالب و شیرینی بود.امروز دلم گرفته.چرای اونو نمی دونم.قاعدتا به مناسبت عید باید خوشحال باشم ولی علت غمگینی خودم را نمی دونم.شاید هر پایانی منو غمگین میکنه.مث پایان دوران دبیرستان که از دوستانی که هر روز می دیدم شان جدا می شدم پایان دانشگاه که ......پایان هر ماموریت هم همین حال را دارم.شاید برایم روز مرگ را تداعی می کند که به آخر خط رسیده ام و همه آنچه را به دست آورده ام باید بگذارم و بگذرم.تحمل اندوه برایم سخت است .گاهی اوقات گفته ام ای کاش بر سطح بدنم زخمی عمیق باشد که همه ببینند و برایم دلسوزی کنند ولی غمی از درون نیازاردم.چرا؟؟؟؟چون هرکس به من می رسد مسخره ام میکند که چرا اندوهگینی؟نمی دانم این عدم درک دیگران چرا برایم این قدر تلخ است.بگذارید به حال خود بمانم .همیشه این خودم بوده ام که توانسته ام به خودم دلداری بدهم چرای آن را نمی دانم.فکر می کنم فادر نیستم غم عمیقی را که حس می کنم به دیگران انتقال دهم پس دلداری هایی که دریافت می کنم بر عمق زخم دلم مرهم نیست.خدایا من محصول چه دورانی هستم که اینقدر غم را سنگین درک می کنم؟آیا همه آدما براشون غم همین قدر سنگینه؟به خوبی احساس میکنم برای دلداری دادن به دیگران هم عاجزم.وقتی کسی از دلداری دادن هایم آرام میگیرد متعجب می شوم .شاید هم صحنه های غم و اندوه مردمان را که می بینم به روی مبارک نمی آورم تا به زانو که در آمدم میشود غم و اندوه خودم با منبعی ناشناخته.آره دوباره دیروز صفورا را دیدم که با بچه رنگ پریده و همسر بیمارش به درمانگاه مراجعه کرده.همسرش ناصر مرد زیباییست که برای زن خود صفورا خیلی عزیزه.بهش گفتم صفورا چرا با ناصر که یک بیمار روانی(مجنون)است ازدواج کردی؟گفت خانوم یه شوهری داشتم در دوران عقد پی بردم معتاده گفتم نمی خوام طلاق ازش گرفتم تا اینکه ناصر آمد از قیافه تحسین بر انگیزش خوشم آمد قبول کردم پس از ازدواج فهمیدم بیمار روانی است هر لحظه یه جور رفتار میکرد دوباره به خانواده رجوع کردم گفتم اینهم روانی است والدینم گفتند تو فکر کرده ای شوهر لباس هست که هر لحظه عوض کنی قسمتت همین بوده.برو خونه تون ....نشون به اون نشون الان دوازده ساله یه روز اقدام به آتش زدن زندگی میکنه یه روز خودش را از پشت بام پرت میکنه یه روز...و یه روز.ولی چکنم که هیچ کس مرا کمک نمی کند.من با کمک های مردمی زندگی می کنم و این مرکز به طور رایگان همسرم را در بیمارستان بستری می کند و دارو هایش را به طور مرتب به من می دهد گاهی خانم دکتر اینجا برایم لباس می آورد و برای بچه هایم مواد غذایی. نمی دونم چرا هرچی سنگه مال پای لنگه

شخصیت

چه بحث زیباییست در روان شناسی.در تعریف آن اتفاق نظر وجود ندارد.در زبان عامیانه و در روان شناسی تعاریف متفاوت دارد.و چه زیباست این تعریف آن که:( سبک خاص زندگی هر فرد را شخصیت گویند.).وقتی بخواهم راجع به شکل گیری شخصیت بگویم در اوج لذت هستم.که چگونه یک کودک تازه متولد شده با ره توشه ایی از ارث و.....در تعامل با عوامل محیطی چه بر آیندی منحصر به فرد دارد.وقتی نقش مزاج ها از همون بدو تولد در ترسیم نقشه تربیتی موثر می افتد و وقتی نقش جنس در شکل گیری شخصیت و بحث تفاوت های ناشی از تفاوت جنس و نقش عوامل اجتماعی(تعلیم و تربیت/نقش اولین سالهای زندگی/نقش همانند سازی با والد جنس موافق/و ساخت شخصیت از نظر فروید(نهاد/خود/فراخود) در بروز شخصیت خاص................دلم می خواهد ساعتها فرصت باشد و افرادی همیشه حاضر که با هم بگوییم و بشنویم که چگونه می شود این محصول به بار می نشیند.حیف که نمی یابم آن کس را

توصیف

سلام.ببینم شما هم مثل من ممکنه ......بعضی ها به من ایراد میگیرن که بخشش ات کمه.یا باریک بین و نکته سنجی و این ایجاد مزاحمت می کنه .یا نوع برخوردت منفی است و صراحتا حرفی را می زنی که ملاحظه دیگران در آن مورد بی توجهی قرار گرفته.خب ممکنه گاهی پیش بیاد از شدت رنجی که از اوضاع می بینم دیگران را هم شریک رنج کشیدن هام بکنم.من قسم نمی خورم مث برگ گل لطیفم.بعضی ها میگن اینجوری بر خورد میکنی از خودت یه غول بی شاخ و دم .....شاید.بعید نیست .ولی.....گاهی اوقات سینه ام هوای ترکیدن داره فلبم از سینه هوای بیرون شدن داره .من نمی گم مثل یک دریای آرامم .دیگه چی؟شما هم بگین. وقتی رفتار های آدما را می بینم و با یک سری آموخته های خودم تطبیق می دم .و مطابق نبودن آن ..........بگذریم .