نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

ازدواج اینترنتی

مدتها پیش در اتاق چت سو آلی را مطرح کردم.
نظر شما درباره ازدواج اینترنتی چیست؟
و این بدین لحاظ بود که می دیدم در اتاق عمومی چت دختران توسط پسران خواستگاری می شوند .و چون مواردی از عدم موفقیت اینگونه ازدواج ها را روانشناسان همکارم به سمع من رسانده بودند.
بلافاصله پس از طرح سو آل دختر خانمی که ادعا میکرد دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی عمران است.اعلام نظر کرد که شما چه اصراری دارید ما را از ازدواج اینگونه بترسانید .نفر بعد ظاهرا آقایی بودکه گفت:اونایی را که حضورا می بینیم چی از آب در میاد که ندیده انتخاب کنیم .سومین نظر این بود که از طریق چت نوشتاری بدون هیچگونه دیدن و یا شنیدن صدا می شود طرف را برای همسری مورد بررسی و شناخت قرار داد .
نفر بعدی ادعا می کرد برای همه قابل توصیه نمی دانم ولی به نظر من برای خودم قابل پیاده شدن است .
خب من دیدم شدنی نیست درین جا موضوع به این مهمی را به بحث بگذارم و به همین بسنده کردم که در حد گفتگویی دوستانه بماند.
این روزا با تبلیغ نوعی ازدواج بین وبلاگ نویس های قدیمی تر باز این موضوع برای من مطرح شده است .
عده ایی سخت مشعوف شده اند و دوست دارند اینگونه ازدواج ها به توان برسد .
عده ایی دیگر سعی در لینک دادن به وبلاگ این دوستان شون کرده اند تا همگان این روش را با چشم خود بخوانند و شاید درس بگیرند .
ولی سوآل من درین باره است که ما بارها و بارها در مورد نحوه آشنایی سوآل کرده ایم ولی آیا اینگونه آشنا شدن قابل تقلید بوده است؟
هر انسان نسخه ایی یکتا است و با وجود مشترکات فراوان و تشابهات باز به نوعی از دیگران متفاوته و خاص عمل میکنه.
بهتر نیست هر فرد برای خود یک مجموعه از نحوه های آشنایی را لیست کند و بعد حدس بزند خودش از کدام نوع خواهد بود؟
مثلا من به چند نوع نحوه آشنایی که شاید در فیلم ها به آن اشاره شده باشد شما را ارجاع میدم.
خانمی همکار ما بود می گفت همسر من ادعا کرده که حین رانندگی چشمان مرا در آینه ماشین خودم که جلوی او در پشت چراغ قرمز ایستاده بودم دیده و ماشین مرا تعقیب کرده تا خانه مان را یافته مدتی زاغ سیاه مرا چوب زده و تحقیقاتی را هم کرده ولی خب هسته اولیه عشق او همان چشمان من بوده.
خانمی دیگر ادعا می کرد که من مدتی با یکنفر همکار بودم و هیچ احساسی به هم نداشتیم تا اینکه به علت غیبت من از محل کار متوجه میشه در بیمارستان بستری ام و نیاز مند تزریق خون هستم به دلیل عمل جراحی دریچه ایی قلب و بعد ترحم ایشون به من که اگه خون هم گروه پیدا نشه چه خواهد شد کم کم رفت و آمد و پی گیری هایی در باب سلامت مرا در پی داشته که بعد ها آشنایی با خانواده و شکل گیری یک عشق بوده
فرد دیگری از مهمونی رفتن خونه عمه اش و نشست و برخاست اش با دختر عمه ایی که پسر عمه ایی داشته که در مقایسه با او خوش رفتارش دیده ....و انتخاب اش کرده..و ...
خب پس ببینید از هر کس سو آلی شود بالاخره به نحوی یک آشنایی و یک ازدواج
اما آنچه مهمه اینه که
همه ما دوست داریم ازدواج مان بر اساس روشهایی باشد که پسند بیفتد
فقط خودمون و خواسته های شخصی مون را در نظر نمی گیریم.
به مقبولیت هم فکر میکنیم حالا در دایره ایی با چه قطر بستگی دارد به....
و از عرف جامعه هم خود را کاملا رها نمی بینیم و حس نمی کنیم
دعوت شده اند بچه های وبلاگ نویس که
برای ازدواج های وبلاگ نویس ها طرح قابل اجرا بدهند.
منکه فکر نکنم بتونم نظری بدم
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست /عرض خود می بری و زحمت ما می داری
ما که آرد را بیخته ایم و غربال را آویخته ایم بهتره به مشکلات خودمان بپردازیم نه مشکلات .....نویس
ولی شما که جوانید و وبلاگ می نویسید
به فراخوان آنان جواب دهید
اگر خواستید با من هم مشورت کنید تا بر طرح تون صحه بگذارم حاضرم در صورتی که کمکی از دستم بر آید کمک کنم

سوآل

دوستی/مهر/محبت/انسانیت
اینا چیه؟
شدنیه؟
میشه همانند جنگ افروزان نبود و مهر ورزید؟
میشود انسانیت به خرج داد
هزینه آن چقدر است؟
به حساب ابلهی مان نخواهند گذاشت؟
آنان که نسبت به هم دوستی میکنند را انگ نخواهند چسباند که دست همه شون تو یه کاسه است؟
آنان را که از سر عشق و مهر با هم رفتار کنند تهمت نخواهند زد که در همدیگر طمعی دارند و سلام ...بی طمع نیست و کاسه جایی رود که قدح باز آید ؟
آنان که برای دیگران هم حریمی قائل شوند را مشتی ساده لوح نخواهند پنداشت؟
آنان که همان را که بر خود می پسندند..........

مشاعره در چت

رواق منظر چشم من٫آشیانه توست ---- ....----کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
نمیدونم تو طول هر روز چند نفر به این وبلاگ سر می زنند و از کجا ممکنه باهاش آشنا شده باشند.ولی ندیده به شما خوشامد میگم.
یادش به خیر یه روزی چت میکردم .تو چت کیمیا(http://www.iranscience.net/
اونجا کتاب حافظ را دست میگرفتم و با حافظ نجوا میکردم که جناب!این چت متعلق به شماست .من از جانب شما وکیلم که بنویسم حالا دستت را از آستین من بیرون بیار و بنویس هر چی که خودت دوست داری بعد کتاب حافظ رو وا میکردم و مطلع یه شعر قشنگ را مینوشتم.بعضی بچه های اونجا(کیا)سینا و آرینا مشاعره میکردند و از انتخاب من خوششان می آمد جالب بود که هر شعری اونا مینوشتند و من در جواب اونا براشون یه شعر انتخاب میکردم براشون جالب بود و ابراز میکردند که از بین اینهمه شعر قشنگ حافظ چطور اینو انتخاب کردی ؟که می زنه رو خال و هدفو نشونه میگیره ؟؟؟؟و من لو نمی دادم که با حافظ تبانی کرده ام.
خلاصه بچه ها اونجا منو با مشاعره شناخته بودن و هر وقت تو اتاق عمومی آفتابی می شدم . بساط مشاعره پهن می شد .اینجوری به نظر خودم با یه تیر ٫دو نشون زده بودم .هم چت کرده بودم و هم مشاعره.و چت ام هم خدمتی به فرهنگ ایران زمین شده بود چرا که شعرای محبوب این آب و خاک را یادشون را و نام شون را زنده نگه داشته بودم .کم کم این بچه های اتاق کیمیا/چت به قدری منو تحویل گرفته بودن که من حاضر شده بودم کتاب گلستان سعدی را یک دور با دقت بخونم( پس از مدتها دوری ازین کتاب )و نکات اخلاقی منظور شده در اشعار را در اتاق چت تو ی یک سفره بگذارم .
روزای قشنگی بر من میگذشت و من احساس میکردم کار مثبت و جالبیه .
خدا روز بد نصیب گرگ بیابون هم نکنه.دست اجل از آستین رقابت بیرون اومد و به این برنامه پایان داد البته پس از یکی دو ماهی.و من سر گردون که دوباره کجا این نیت های خودم را جامه عمل بپوشانم که در سایت ایران بحث توسط ؛ابی؛ جامعه ایی راه اندازی شد به نام ؛مشاعره؛ که من هم در اون فعالیت میکردم .
البته قبل از مشاعره اتاقی به نام؛ ادیبانه؛ و یا؛ خلوتگه راز؛ هم داشتیم که اونجا ها هم من از حافظ و اشعارش کمک می گرفتم .
دیگه کتاب های شعر مولوی و وسعدی و حافظ سه تا کتاب همیشه همراه من بودند .
ولی مثل همه چیز که میگذره و تنها خاطره ایی ازش به جا میمونه این نیز بگذشت .
یاد ایران بحث و جامعه هاش/کاربران اش/خاطرات خوش اش به خیر.

غیر قابل پیش بینی

سلام
کی میتونه فکرش را بکنه؟که همه روزا قابل پیش بینی نیستن؟
برای حوادث غیر مترقبه چقدر آمادگی داریم.؟
امروز وقتی رسیدم محل کارم.به من گفتند آماده باش٫ باید به یک هیئت سوئدی که به همراه مسئولین وزارتخانه در راهند جواب های مقبول بدی؟
ای بابا!من ؟؟ من در تعطیلات به سر میبرم.من مدتی به خودم استراحت دادم و فقط چت کردم.
چگونه ممکن است آمادگی داشته باشم؟؟
درباره مطالبی که تو چت گفتم میتونم هر چی بخواهید بگم ولی....
گفتند بله؟
شما از امکانات خوب محل کار برای چت با یه مشت....استفاده کردید ؟؟؟.گفتم به حضرت عباس من در هر حال مشغول آموزش هستم به طور رسمی غیر رسمی . نه زمان و نه مکان /نه حضوری نه نیمه حضوری و نه غیر [غیر حضوری برام فرق نمی کنه..........و سخنی را که در نهان میگویم همان است که بر انجمن می گویم.
ولی گفتند:بستگی داره چطوری بتونی پاسخگو باشی .اگر خوب از عهده پاسخگویی بر آمدی فبها وگرنه.....
خدا به خیر بگذرونه دعا کنید.

ثروت و محنت

سلام
شاید قبلا هم گفته باشم.من باید به نوعی آزار ببینم تا نوشتن ام گل کنه.و گویا مازوخیست باشم که بدون اینکه دردی یا بیماری داشته باشم در بهترین شرایط روحی هم اسباب رنج و غم و غصه را فراهم میکنم تا مغزم ترواش هایی پیدا کنه و اینجوری فکر می کنم نسبت  به آدما٫ ادای دین می کنم و انسان بودن خودم را تازه نگه میدارم و از تاریخی شدن خودم را محافظت می کنم .
خب پس از سرودن این مقدمه برم سر موضوع امروز.
همونطور که گفتم من روز چهارشنبه با دوستان دوران دبیرستان ام (که سابقه آشناییم باهاشون به ۳۰ سال می رسه مهمونی دوستانه داشتیم).دوتا از بچه های این جمع همون روزای آخر ین سال تحصیلی دبیرستان ازدواج کردند و حاصل این عجله شون هم داشتن فرزندانی در دوره فوق لیسانس و دکترا هست.یکی از این دو صد یقه است که تک دختر یک خانواده مذهبی و ثروتمند شهر مان است که با یکنفر مهندس مکانیک ازدواج کرده و الان داماد هم داره و دختر و پسرش هر دو دانشجوی فوق لیسانس هستند.
موضوع صحبت من غم و اندوه صدیقه است .
یه جوری دل آدم آتیش میگیره اونو ببینه . با وجودی که هر ماشین مدل بالا یی بیاد اون از اولین کسانی هست که میخره و سوار میشه ولی نمیدونم چرا این قدر غمگینه.
شاید از این همه اجبار که تو زندگی داشته جان به لب است.
پریروز تو مهمونی به من میگفت: من که دیگه تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زنم . مستخدم میاد خونه مون کارها را می کنه و حقوق اش را هم از مهندس میگیره و میره./من که دیگه به هیچکدام فامیل  ها ٫مهمونی نمیدم.نه خانواده مهندس نه خانواده خودم٫ و هر چی مهندس اصرار میکنه که خانم زشته... اعتنا نمی کنم .بدن ام دبگه توان کار کردن و خسته شدن نداره .طفلک یه جوری میگه که انگار از همه کس و همه چیز که جوونیش را به باد داده متنفره.ته چهره اش یه غم عمیق می بینم که با همه این بی اعتنایی کردن ها هم٫ شفا نمی یابه و از اینکه مادر شوهرش هشتاد ساله  اش همه توجه شوهرش را به خود مشغول داشته. گله منده .میگه مهندس همه سلامتی اش را فدای خانم(مادر شوهرش) کرده.غافل ازینکه ما هم هستیم و نبودش به ما و زندگی مون ضرر می زنه.
(همسرش هم دچار افسردگی و بیماری قلبی هست و طوری رفتار میکنه که زندگی را داره با نیروی اضافی به جلو هل میده.)همه چیز شده تکلیف و ادای دین......
این خانواده آنچنان در قید درست عمل کردن هستند که نگو.
پارسال که صدیقه از مکه بازگشته بود و ما برای دیدنش رفته بودیم خونه اش .برامون تعریف کرد که داییش قلمزن ومنبت کار بوده و بسیاری از میز ها و قاب های اتاق پذیراییش که گاه قیمت آن به چهارصد هزار تومان می رسید حاصل کار اوست.
حالا می فهمم که آدم با وجود نیاز فراوان به پول برای خوشبختی بیشتر نیازمند دل خوش و سلامتی است.
ای بسا آدمایی که به زحمت قوت یک شب و روز خود را در می آورند ولی  با عشق و شادی همون لقمه نون را قورت میدهند و گوشت میشه به جون شان.قابل توجه آنان که همی پرسند:
 ؛علم بهتر است یا ثروت.؟؛

خدایا تو خوب می دانی آرزو دارم صدیقه را اندوهی نباشد.او را دریاب و بسیاری دیگر را که........آنها نیز در گرداب غم اسیرند از فقیر و غنی .٫پیر و جوان ٫ زن و مرد