نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تولد داداش جوان تر از من

پریروز زنگ زدم به  آقا داداش ُکه چرا بیست و پنجم ماه تولدت بود یه کیک تولد و یه شمع چهل و پنج نخریدی ما را مهمون کنی جشن؟ 

میگه  : جالبه من باید دعوت کنم؟ یا شما ها که داداش تون چهل و پنج ساله شده ؟ گفتم اولا ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت(در کدام باغ؟)  ما شش داداش تنی و بیشتر از اون داداش نا تنی داریم قرار نیست به مناسبت تولد هرکدام کلی زیر بار قرض بریم .گفتیم که بدانید به یادمان هست . همسرش و دخترش که همواره مشغول استراق سمع تلفن هاش هستند صدای ما را شنیده فریاد شادی شون بالا رفت که ای دل غافل عروسی و تدارک لباس برای عروسی جوتی جون برای ما حافظه باقی نگذاشته.بریم کیک تولد بخریم بحث بالا گرفته بود که نه خودمان کیک تولد بپزیم خرج مون این روزا بالا بوده.خلاصه دردسرتان ندهم فردای آن شب دخترک یازده ساله داداش وقتی از خواب بیدار میشه صبحانه میخوره و شال و کلاه میکنه که بره واسه بابا کیک تولد بخره و از اونجا که همسر داداش ام.اس داره نمی تونه مانع رفتن دخترک بشه و ساعت دوازده بود که تلفن خونه زنگ زده عمه خانوم تحویل بگیر حالا بلند شو برو دنبال دختر داداشت تو سپاهان شهر بگرد که ببینی از کدام قنادی میخواسته کیک تولد بخره. 

القصه با هزار هول و هراس دویده ام سپاهان شهر که تلفن خانم همسر داداش زنگم زده دخترم به اتفاق دوستش بازگشته ولی خب البته با دست خالی از کیک.داداش میگه خانوم خواهر میشه تو دیگه باعث دردسر و گرفتاری ما نشی؟.میگم شبنم خانوم تو چطور بی اجازه مامان میری خرید؟اونم کیک تولد که وزنش قابل حمل برای شما نیست؟میگه آخه بابام حاضر نیست کیک تولد بخره و من و مامان دوست داریم تولد بابا باشه.نشون به اون نشون امروز همسر برادرم متعاقب استرس شدید بیمار و بستری در بیمارستان شد.اینم از موضوع تولد چهل و پنجم سال زندگی داداش در این دنیای وانفسا

نظرات 1 + ارسال نظر
اکبر چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ http://akbar13.com

سلام
شیرینی و تلخی خاصی داشت این نوشته تون.
فقط همینو می تونم بگم.
فقط همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد