نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دستش را زده زیر چونه اش و نشسته به دور دست نگاه میکنه 

احوالش رو می پرسم 

مث ترقه از جا بر میخیزه و سلام میکنه 

عذر خواهی میکنم که رشته افکارش را گسستم 

تعارف میکنه که اشکالی نداره خوشحالم کردید 

میگم خب تو چه فکری بودی؟ 

میگه خانوم پدرم عمل قلب داشت بر بالینش بودم 

حالا می بینم نمره ام سیزده شده آخه میدونید معدلم هفده بوده تا حالا 

میگم ولی تو باید قبول کنی همه چیزای خوب را با هم نمیشه داشت 

به پدرت بگو این درسم به فدای سر شما شد 

میگه آخه او غصه خواهد خورد که باعث شده 

من و اون و همکار دیگه ام موندیم چگونه این گره را وا بکنیم 

التماس میکنه در طول تابستان ازش یه تکلیف سنگین بخوام ولی... 

من نمی دونم چرا نمی تونم کوتاه بیام 

شما میگین چرا؟

نظرات 1 + ارسال نظر
یک عدد شیزوفرنی از نوع آشنا! چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ

من جای شما بودم بهش صفر می دادم، تا حسابی کیف کنه! تا یاد بگیره زندگی پستی بلندی داره، تا بفهمه برای یک انسان معمولی مثل او، دوتا چیز خوب باهم داشتند زیاده، همونکه خدا را شکر پدر گرامیشان صحیح و سالم هستند، کفایت می کند. شما هم که مامور هستید و معذور! نمره اضافی هم ممنوع! از او بخواهید زیاده خواه نباشد و برایش مثل معروف یا روسری یا تو سری را برایش تعریف کنید! که نه تنها صاحب روسری شدند بلکه توسری هم نوش جان کردند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد