نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نظر شما چیه کمی با هم از کار در بخش بیماران روانی بگویم؟  

 

دانشجویان ساعت هفت و نیم صبح با کلی مشکل به بیمارستان فارابی می رسند بیمارستان فارابی دارای شش بخش روان پزشکی است چهارتا از بخش ها روان پزشکی مردان است و دو تا بخش روان پزشکی زنان.در بیمارستان واحد کار درمانی موسیقی درمانی آموزش به خانواده ها و ریلاکسیشن هم وجود دارد 

دانشجویان از همون ابتدای ورود بعد از پوشیدن روپوش سفید (که در بخش روان پزشکی چندان الزام نیست سفید باشد)با بیماران به ورزش کردن می پردازند(لازم است پا به پای بیماران دانشجویان هم ورزش کنند.پزشکان روان(روانپزشکان)به همین زودی وارد بخش می شوند تا بیماران را ویزیت کنند و چون ضرورت دارد بیمار را ببینند در ورزش ایجاد خلل می شود .بعد از ورزش موسیقی درمانی شروع به فعالیت می کند دانشجویانی که متمایل باشند میتوانند در جلسات موسیقی درمانی حضور یابند ولی بعضی بیماران رغبتی به حضور در جلسه موسیقی درمانی ندارند و از همان اول وقت قالی بافی قلاب بافی و گلدوزی را آغاز میکنند  

برای زنی که در خانه نقش های متعدد دارد حضور در مکانی محدود با کارهایی این چنین شکنجه است. 

فضایی به وسعت پنجاه متر برای حضور سی نفر خانم اونم دارای مشکلات روانی خیلی جالب نمی تواند باشد به تازگی با ابتکار خانم کاظمیان یک حوض با فواره وسط و تعدادی ماهی و دوتا تخت با بالش برای نشستن در کنار حوض تدارک دیده شده است ولیکن ریاست بیمارستان چندان رغبتی به این ابتکار خانم کاظمیان نشان نداده.من و دانشجویان در اوج اندوه بیماران را زیر درختان کاج در کنار گل های همیشه بهار می بریم و از اونا میخواهیم حرفی بزنند چیزی بگویند و ابراز وجود کنند در ضمن چایی و بیسکوییت ساعت ده صبح را میل کنند در حین بیانات بیماران علایمی که بیمارگونه است و باعث شده آنان به اینجا کشیده شوند یاد داشت می کنیم و بعد در جلسه خصوصی بین من و دانشجویان مورد بحث و بررسی قرار می گیرد.این هفته معضل آشنایی زنی شوهر دار با جوانکی معتاد به کراک مورد بحث قرار گرفت .زن بیچاره جیغ می زد هراسناک بود و از شوهرش تمنا می کرد از فکر کشتن آن پسر که فاسق میدادندش خود داری کند مداخله به موقع ما(من و دانشجویان )به قضیه فیصله داد و به لطف خدا در روز های بعد وضعیت مطلوب زن بیمار حکایت از بهبود وضعیت ارتباطی او با همسرش داشت.  

 

بعد یکی از دانشجویان ارائه مطلبی برای همه دوستانش و بیماران حاضر در جمع داره   

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم گلیییی دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ب.ظ

سلام مامان جوونم...
مامان؟؟ از رضا خبری دارین؟ اگه خبری دارین واسم به طور خصوصی بنویسین. دیشب خواب خوبی ندیدم. نگرانم...

رامین چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ق.ظ http://www.canada.blogsky.com

سلام خانم بهشت
ممنونم که کمکم میکنید ولی کمک شما اگر در حد مشاوره هم باشه برای من کافیه !
از نوشته هاتون بر میاد جای مادر من باشید ... منم دوست دارم مادرانه کمکم کنید ولی یه مادری که بی خجالت حرف دلم رو بهش میزنم !
من ۱۶-۱۷ ساله بودم که با غزاله اشنا شدم ! دختر مومن و محترمی بود ... برعکس من که خیلی بی دین و ایمان بودم ... نگم عوضم کرد و مومنم کرد ولی منو به یاد خدا انداخت ... اولا فقط دنبال این بودم که ببینم دوست دختر چیه ... با خیلی از دخترای فامیل صمیمی بودم ولی میخواستم یک دوستی با غریبه ها رو تجربه کنم ... بعد از ۲-۳ سال دوستی احساس کردم نیمه گمشده منه !
اولا بعد از ۲-۳ سال به نظرتون میتونم خوب شناخته باشمش ؟! آخه توی این ۲-۳ سال یه قدم کج هم برنداشته ... حتی تا جایی پیش رفتم که رفتم پدر و مادرش رو هم پنهونی دیدم و باهاشون حرف زدم ! خانواده واقعا خوبیند !
در ضمن حالا بعد از ۲-۳ سال من اومدن کانادا و ازش دورم ... میدونم دختر سر به زیر و محجوبیه و اهل جایگذین کردن یکی بجای دیگری نیست ولی میترسم (از دل برود هر آنکه از دیده برفت)
نمیدونم چطوری خودم رو توی دلش نگه دارم ؟!! میدونم دوستم داره ولی امان از دوست ناباب که یهو کلا نظرشو عوض کنه و من رو توی چشمش بی ارزش کنه !
نمیدونم میتونم ۲-۳ سالی از طریق ایمیل و سر زدن های سالی یکبار دلش رو با خودم نگهدارم یا نه ؟! اصلا شما فکر میکنید این عشق واقعی یا فقط یه توهم بچگانست ؟!
اگر لطف کنید جوابم رو یا به ایمیل بفرستید یا توی نظرات وبلاگم بدید ولی من تاییدش نمیکنم ولی وقتی خوندم همین جا بهتون خبر میدم
ازتون واقعا متشکرم
رامین

رامین چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.canada.blogsky.com

سلام
خیلی خیلی از همدلی ها و هم دردیهاتون ممنونم !
باز هم باهاتون درد و دل میکنم !
خیلی دلم تنگ بود یکمی گریه کردم دلم باز شد !
ازتون ممنون و متشکرم
ارادتمند
رامین

رامین پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.canada.blogsky.com

سلام مامان بهشت
نمیخوام وقتترو زیاد بگیرم ولی فقط یک نکته بود که گفتم به مامان خانم بگم . (راستی مامان من هم ۴۸ سالشه)
این حافظ که گفتی یه جریان داره که گفتنیه : روز آخری که غزاله رو دیدم یک تابلو کار دست خودم براش بردم . غزاله قدیما بهم گفته بود کار چوب دوست داره . منم بخاطر اون رفتم کلاس معرق ولی بهش نگفتم . یه تابلو ساختم که حدود ۲-۳ ماهی روش وقت گذاشتم . روز آخر اون تابلو رو با یک سری نامه که توی سه ماه هر شب براش نوشته بودم بردم . تیو این نامه ها هر شب درد و ذل و شور عشقم رو براش مینوشتم .
اونم بهم یک بسته کارت پستال داد . من کلکسیون کارت پستال دارم ولی غزاله نمیدونست و نمیدونم چه حسی بهش گفته بود که برام کارت پستال بخره .
همراه اون کارت پستالها یک کتاب حافظ هم برام اورد . کتابش خیلی نفیس و پر از منیاتور بود (من عاشق منیاتورم) و مهم تر از همه اینکه بوی غزاله رو برام میده .
غزاله گفت دوست دارم اولین فال حافظ رو من برات بگیرم . منم نیت کردم ولی نیتم رو برای غزاله نگفتم .
غزاله هم یک شعر رو باز کرد و شروع کرد خوندن . حالا نیت من این بود که ( آخرش سرنوشت من و غزاله چی میشه ؟!)
شعر دقیقا و به صراحت گفت که هرچی هم از هم دور باشیم باز هم یک روز بهم میرسیم . این شعر چنان با صراحت بود که خود غزاله هم نیت فال و هم پیام فال رو فهمید . الهی بمیرم براش چشماش پر از اشک شد !!!‌(حتما پیش خودش میگفت من نمیخوام زن این پسره بشم ... اخه من چه گناهی کردم گیر این افتادم ؟!!)
راستی باید بگم غزاله ۳ سال از من بزرگتره ولی هیچ وقت تفات سنمون رو به روی من نیاورده !
ارادتمند
رامین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد