نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

از وقتی متولد شد احترام و عزت داشت 

همیشه مورد توجه بود 

هر جا میرفت بر چشم ها قدم میگذاشت 

نمی دانست ممکن است روزی بیاید که از محبت بی نصیب شود 

آیا ممکن بود دوام آورد؟ 

ولی دوام آورد 

شاید به دلیل توشه ای که ذخیره داشت 

و اکنون او هنوز بر ÷ای ایستاده 

با وجودیکه چیز هایی دیده و شنیده که حدس نمی زد هضم کردنش آسان باشد 

آری او ایستاده و به افق دور دست می نگرد و در اندیشه است 

این جهان چه چیز ها می تواند رو کند !

نظرات 2 + ارسال نظر
دوست از جنس ؟ چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:17 ب.ظ

رضوان بانو

یادداشت امروزتون خیلی مبهم و سر بسته هست
خوب لابد اینطوری دوست دارین؟
بهر حال من طبق معمول برای کسب فیض و ادای سلام آمدم و مدتی وقت گذاشتم و بدون چای و پذیرائی - با لبانی خشک ( نچاق) را ترک کردم!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام عزیزم
مرسی که برام ای میل زدی
من فقط حوصله ندارم. ولی خوبم.
بازم مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد