نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گزارش روز راه پیمایی ما

امسال عروس خانوم و پسر آقا داماد  من با هم به اتفاق هم رفتند راه پیمایی بیست و دوم بهمن.آقا پسر دانش آموز هم با دوستان مدرسه ای اش.در نتیجه من و جناب همسر هم یاد قدیم ها که جوون بودیم و جون داشتیم ،با هم، پیاده، راه را تا میدان امام ،طی کردیم. 

بنده که در سن پنجاه سالگی پاک پیر شده ام و انگشت شست پای راستم آرتروز داره نمی تونستم خوب راه برم ولی از اونجا که احتمال میدم همه بیماری هام به خاطر راه نرفتنه فرصت را غنیمت شمردم و به همراه جناب همسر مسافت سه کیلومتری را پیاده روی کردم رفتیم و بازگشتیم و تو راه به ایشون نگفتم که چقدر پام درد میکنه.مبادا از چشمش بیفتم که دیگه پیرم و می لرزم. 

خودش که مث قالی کرمون هرچی پیر تر شده تو دل برو تر شده و این روزاست که یه جایی یه روزی تو یه دامی بیفته  با انگیزه و مصمم راه میرفت و از خاطراتش تو تهران و سربازی اش میگفت

تو میدون امام رئیس مجلس آقای لاریجانی سخنرانی میکردند .بساط کفش پرانی به تصویر جناب بوش و اولمرت هم تفریح پسر کوچولو ها بود .پرواز با دو فروند کایت بر فراز میدان امام برام جالب بود .چند تا توریست زیمباوه هم اومده بودند که باهاشون حرف زدیم. از قدیم و ندیم چند نفری دوست مون اومده بودند . ولی من و همسر به یاد جوونی ها دور میدون را آرام گز کردیم. 

نی نی گوگوری ها یی که زیر آفتاب اونجا بودند را ناز کردیم و عکس گرفتیم.وقتی برگشتیم خونه مادر بزرگه میگفت میخواستید مرا هم ببرین تجدید خاطره کنم. ولی خب ایشون دیگه صندلی چرخ دار لازم شونه.نمی دونم چرا شانه هام اینقدر درد گرفته جوون بودیم میرفتیم راه پیمایی نمی فهمیدیم خسته شده ایم. شاید چون هیجان هم  داشتیم. هم جوانی، هم احساس ترس از تیر اندازی.این روزا جوونا از جاهای دیگه کسب هیجان میکنند

نظرات 6 + ارسال نظر
آزاد شو چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 08:43 ق.ظ http://azad-sho.blogspot.com

سی سال از سقوط ایران سپری شد. اگر تا سال پنجاه و هفت، آخوندیسم توانسته بود که یک دهه ی « محرم» پر از نکبت و ندبه و شیون و زاری و قمه زنی را برای بیش از هزار سال در ایران براه اندازد، حال سی سال است که توانسته یک دهه سوگواری دیگر بنام دهه ی زجر« دهه ی فجر» را هم بر روی دست ما بگذارد. اما نه دوست می دارم که برای آن فتنه سینه زنی کنم و نه حتا خوش می دارم که تمامی آن بلوای اهریمنی را یکسره منفی و بدون دستاورد ارزیابی کنم. زیرا که من سخن آن فرزانه همشهری خود، زنده یاد کسروی تبریزی را ژرف باور دارم که می گفت:«ما یک حکومت به ملا ها بدهکار هستیم». او کاملآ راست می گفت، زیرا جدای از اینکه وسوسه ی یک حکومت قسط اسلامی پیوسته حتا در ذهن روشنفکران ما هم وجود داشت، اساسآ گذار از جهان بینی متافیزیکی و ورود به قلمرو فلسفه ی عقلی و استدلالی، بدون تجربه ی یک حکومت دینی، اگر نگوئیم ناشدنی، اما پروسه ای بسیار بسیار طولانی و سخت است. این راهی بود که غربیان امروز آزاد هم ناگزیر از طی آن بودند تا بتوانند خود را به دروازه های دموکراسی برسانند

saeed چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:26 ب.ظ http://www.mirzaeesaeed.blogfa.com

سلام
خاطره جالبی بود اما من تا حالا تو هیچ راهپیمایی شرکت نکردم
البته فکر بد نکنید خب وقت نداشتم دیگه

آرام پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 05:53 ب.ظ

بهشت که هیچ وقت خسته نمیشه؟!! میشه؟!!!!
سلام بهشت عزیزم
الهی دو تا مرغ عشق سه کیلومتر رو با هم پرواز کردن و چه لذتی بردن، دلمان خواست بهشت جان :*:*

آشنا شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:52 ق.ظ

خوشم نیومد

مریم گلیییی شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:46 ق.ظ http://zendegiyeman1361.blogfa.com

عجب حس و حالی داری مامان... تو این دوره زمونه کی حال و حوصله این برنامه‌ها رو داره؟؟!! راهپیمایی 22 بهمن!! چه خیری بهمون رسوندن که حالا بخوایم برای نشون دادن رضایت خودمون بریزیم تو خیابونا؟؟!! ما که هیچ خیری ندیدیم. خدا از سر تقصیراتشون نگذره...
دوستت دارم مامان خوبم...
دخمل کوچولوی شما مریم گلیییی از اهواز...

عاصی یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 08:39 ق.ظ http://www.hamsooz.blogfa.com

سلام
امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکیاز آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگوجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آبافتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حالبودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلندداشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتیمی توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانندو قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورشروی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هایدسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یکمهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد