دیروز که روز دانشجو بود سالگرد اون خبرنگاران ناکام هم بود ولی تو خونه ما تولد وحید و روز جشن بود.
وحید شانزده تا سال را گذراند و اولین روز هفده سالگیش را امروز شروع کرد.
وحید پسر کوچولوی نازی بود وقتی دنیا آمد.خلق خوشی داشت و مادرخود را غرق شادی کرده بود.
برادرش هفت ساله بود و نمی دانم با تولد این داداش چه حالی پیدا کرده بود.
فقط می دانم به خاطر احساس شادی و خوشبختی ناشی از تولد وحید مصمم شدم ده ماه مطلقا به کار کردن فکر نکنم.
دیروز به خاطر آوردم که روزهایی بوده که قاطعانه تصمیم بگیرم.
این دنیا برای بعضی آدما روز شاده برای بعضی آدما روز غمگین.امروز بعد از یک بارون درست و حسابی هوای شهر من مطبوع است و دارم آماده رفتن به کلاس درس میشم.
امروز قرار است مکانیسم های دفاعی را در س بدم.
مطالب خوب و جالبی هستند
تا حالا شده از خستگی سردرد بگیری؟الان سرم از خستگی درد داره.
ولی میدونید درد های جسمانی بهترند از درد روان؟
مگه روان انسان هم درد میگیره؟
گاهی اوقات آرزو می کنی کاش یه جایی از جسمم شدیدا درد میکرد ولی دلم نگرفته بود.
چرا؟
چون وقتی دلت گرفته هر کسی می رسه یه نسخه می پیچه که چنین کنی یا چنان دل گرفتگیت خوب میشه ولی وقتی سرت درد میکنه همه اعتقاد دارند باید اون قرص معلوم را بخوری تا خوب بشی.
امروز تو بخش بیماران روان به خودم استراحت ندادم.همش اظهار فضل کردم.زبون به دهان نگرفتم و حاصل آن شد که در ایان شیفت یعنی الان که ساعت....است برای من یه فک خسته و یه سر دردناک باقی مونده.
روز های دیگه فقط لبخندی بر لبم ملایم از کنار بیماران عبور می کردم و دانشجویان به تک و تقلا .