نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دانشجویان پرستاری دختر دانشکده توانستند با موفقیت کارآموزی در بخش روان را بگذرانند.ممکن است سوآل شود که مگر می شود این روز ها با عدم موفقیت بگذرد؟

باید عرض کنم بله.دانشجویانی هستند که به محض ورود به بخش از شدت افسردگی بد حال می شوند و دست ما به درمان آنان می گذرد.دانشجویانی مورد آزار و اذیت بیماران قرار می گیرند و گذران این ایام با سختی صورت می گیرد.دانشجویانی با مربی یا کارکنان بخش برخورد پیدا می کنند به کمیته انضباطی ارجاع داده می شوند

ولی دانشجویان این چند دوره توانستند به خوبی بخش را پاس کنند.

امروز که از کارکنان بخش خداحافظی میکردم گفتند دانشجو هم دانشجویان قدیم.این روزا دانشجویانی را شاهدیم که ام پی تری تو گوش تو وادی هایی دیگه سیر می کنند و یا همواره نگران پاسخگویی به موبایل و پراندن پیامک هستند

دانشجویان از طرف دیگر می گفتند خانم اگر مانیز در آینده پرستارانی چنین بی حوصله باشیم ترجیح می دهیم کار نکنیم.اگر انسان در کار پرستاری از بیمار روانی چنین فرسوده شود که حوصله دانشجویان را نداشته باشد باید به فکر تغییر دان شغل آینده خود باشیم ما فوق لیسانس خود را در رشته غیر پرستاری)بافت شناسی-فیزیولوژی و یا روان شناسی خواهیم گذراند).

من حلقه میانی این اعتراضات هستم.

گفتم بیماران روانی به ما می آموزند سازگاری نشان دادن مانع بستری شدن در بخش روانی است.اگر همچنان بر مواضع انتقادی خود پافشاری کنید عنقریب ممکن است مشتری این بخش باشید رعایت انصاف را بکنید و سلامت روان خود را مد نظر داشته باشید .زیرا هیچ کسی نمی تواند ادعا کند مصون از بیمار روانی شدن است

 

نظرات 5 + ارسال نظر
پیر پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:14 ق.ظ

دوست داشتم - دوستان مجازی و آنها که در این سالها با خلق و خوی اینترنتی مان آشنا شده اند- دست به انتشار مطالبی میزدند که برای دیگران -بخصوص برای بانوان که مورد ستم و زور گوئی بیشتری هستند- مفید فایده میشد۰
از بخت بد !! در میان جمع این نوع دوستان ، شما تنها خانمی هستید که باید مطالب مفید بحال بانوان را با شما درمیان گذاشت-(گفتم از بخت بد) - در نهایت رک گوئی باید بگویم. شما زن هستید - اما دشمن زن و دشمن خودتان و دشمن دوستان از هر رقم و قوم و قماشی می باشید- زیرا حتی در برابر حرف حساب همواره (گارد گیری) کرده اید و انگار اگر واقعیت ها را تائید می کردید- مثلا به حضرات حزب الهی که دقیقا این نام را بخاطر نیاز های مادی با خود یدک می کشند- برمیخورد!.
بگذریم .. حالا مطلب بسیار خواندنی - مفید - و درعین حال آموزنده و دردناکی را از سه زن - در سه نقطه دنیا در وبلاگ (زن درایران امروز) آورده ام که برای کم کردن زحمت کلیک کردن شما روی آدرس این وبلاگ!!، موضوع را در سه و شاید هم چهار بخش به ترتیب برایتان (درهمین صفحه نظرات) فرستادم۰
باشد تا .... با خواندن آن به میزان اهمیت موضوع پی برده - برای آگاهی دیگر دوستان خود ( اگر حزب تان اجازه داد!) در نچاق تکرار کنید۰

شما دوست عزیز با وجود ی که مرد هستید ولی نگران زن و سلامت او هستید.تنها کسی که هر مطلبی بنتویسم درباره اش اظهار نظر می کند شمایی.من متوجه مسئولیت شناسی شما هستم.در بخش بیماران روان زنانی را مشاهده می کنیم که در کودکی و توسط محارم و در بزرگسالی و توسط دیگر انگل های جامعه مورد تجاوز قرار گرفته اند .دانشجویان لطیف و جوان دختر در مواجهه با چنین صحنه ها تا مرز بیهوشی بد حال می شوند و من باید مراقبت پرستاری شان کنم.کم کم پرستاران بخش از شدت فشار های عاطفی بیمار و بعد افسرده و بی تفاوت می شوند ولی چه کسی است که ببیند
در مجلس خود راه مده همچو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
چون فیلتر می کنم شما ها مطلع نشوید کلکسیونی از بیماری ها شده ام

اول پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:14 ق.ظ

۱- من "گلسا" ۱۸ سال دارم. اهل ترکیه هستم.
شش ماه قبل به زور با پسر عمویم که ۲۵ سال از من بزرگتر است ازدواج کردم. با اینکه خانواده ام در برلین زندگی می کنند اما مرا سه سال قبل به ترکیه فرستادند تا به قول خودشان از تربیت اروپایی و آزادی ها و بی بند و باری های اروپا دور بمانم.
زندگی در ترکیه و سخت گیری های مادر بزرگم مرا عاصی کرده بود. در آنجا همه فامیل به کار من دخالت می کردند. من اجازه درس خواندن هم نداشتم. امیدوار بودم که با ازدواج و آمدنم به آلمان امکانی برای ماندن در اینجا پیدا کنم.
همسرم مرد وحشتناکی بود. او حتی فکرهای مرا هم کنترل می کرد. بعضی وقتها مرا از خواب بیدار می کرد و می پرسید خواب چه کسی را دیده ام که در خواب لبخند زدم.
وقتی او را ترک کردم، خانواده ام مرا به خانه راه ندادند و برادرانم تهدید کرده اند که مرا می کشند. مادرم هم از ترس آنها مرا پناه نداد.
آنها فکر می کردند که من دوباره به خانه همسرم بر می گردم اما من فرار کردم. من دیگر نمی توانم به ترکیه برگردم. اینجا در آلمان هم نمی توانم راحت زندگی کنم. زندگی من در ۱۸ سالگی در ترس و وحشت به واقع تمام شده است.

دوم پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:16 ق.ظ

اسم من " ماریا " است. پنج سال پیش وقتی سی سال داشتم از بوسنی به آلمان آمدم.
جنگ که شروع شد من مادر دو پسر بودم. خانه مان در جنگ خراب شد. ما این خانه را سال قبل ساخته بودیم.
وقتی پدرم کشته شد، مادرم به خانه ما آمد و با ما زندگی می کرد وقتی به خانه ما ریختند انگار دنیا همان لحظه سیاه شد. دنیای من سیاه شد. من نمی دانم چند نفر بودند و چند بار به من تجاوز کردند اما آنها نفرتی که به جانم ریخته اند که تمام نمی شود.
من و مادرم در مورد آن روز و آنچه بر هر دوی ما گذشته بود هرگز با هم حرف نزدیم. همسرم بعد از این ماجرا مرا ترک کرد. فکر می کرد تقصیر من بوده.
من ماندم و ترس و فقر و دو بچه کوچک.
رنجی که زنان در کشور من در جنگ بردند اصلا قابل مقایسه با مردان نبود. ما زنان، هم خشونت جنگ را داشتیم و هم خشونت مردان را.
حالا هم بیمار شده ام، ترس همه زندگیم شده. من همه اش عذاب وجدان دارم انگار جنگ را من به راه انداخته بودم.
می دانید مردان هیچوقت نمی فهمند که وقتی به زنی تجاوز می شود، روان او تا آخر عمر در رنج است.
حالا با همه اتفاقاتی که افتاده، شما به من بگویید من چطور پسرانم را تربیت کنم که جور دیگری باشند. من چطور به پسرهایم که هنوز نوجوان هستند بگویم که به واقع از هم جنسان آنها می ترسم. از همه مردهای دنیا.

سوم پنج‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:22 ق.ظ

اسم واقعی من چیز دیگری است اما در ایران همه مرا "مریم" صدا می کردند. البته یک خانم هم به آن اضافه می کنند که به خاطر موی سفیدم است. تنها کسی که حرمت این موی سفید را نگه نداشت همسرم بود.

خیلی کار آسانی نیست که آدم در سن ۶۰ سالگی تصمیم بگیرد طلاق بگیرد آنهم در غربت. حتما باید کارد به استخوان آدم رسیده باشد.
وقتی به شوهرم گفتم که می خواهم جدا شوم گفت من که تا به حال دست روی تو بلند نکرده ام.
البته او راست می گوید ولی نمی داند که بارها و بارها تا اعماق جانم مورد خشونت قرار گرفته بود. وقتی هم می گوید "من که به تو اصلا حرفی نزدم"، راست می گوید.
او اصلا با من حرف نمی زد. او با سکوتش و بی تفاوتی اش روح مرا می خورد. او به روان من دست درازی می کرد. من برایش مثل هوا بودم، باید برای او وجود می داشتم، ولی اینقدر حضورم و خدماتم طبیعی بود که جدی گرفته نمی شد.
باور کنید بعضی وقتها فکر می کنم اگر از شوهرم بپرسند زنت چه شکلی است نمی تواند جواب بدهد. اوائل زندگیمان دوستش داشتم و هر وقت به او اظهار محبت می کردم مثل این بود که با دیوار حرف بزنم.
وقتی چمدانم را بستم تا به خانه دوستم بروم شروع کرد به حرف زدن یعنی داد زدن. تازه وقتی من رفتم، او مرا دید.
شاید خشونتی را که من تجربه کردم قابل مقایسه با رنجهای زنان دیگر نباشد اما در این سالها انگار خوره به جانم افتاده باشد، روح من خورده شد.
من قربانی سکوت و بی تفاوتی شدم و وقتی که بچه ها از خانه رفتند و دیگر کسی نبود تا با او حرف بزنم از خانه رفتم تا صدای خودم را بتوانم بشنوم...

****************
این سرگذشت آخری از لحاظ روانی فوق العاده قابل اهمیت است.... وگرنه خشونت های بسیار وحشیانه مذکر های سبیل کلفت عامی - بخصوص در میان اقوام و روستا های ایران - بیداد میکند......

پیر جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:10 ق.ظ

بر عکس ........

درد را باید گفت ...... و اگر غیر ازاین بودهیچ دردی درمان نمیشد۰

نسل جوان بخصوص ، با خواندن مکرر و آشنا شدن با خلق و خوی انگل های به اصطلاح ( سالار!!!!) بیشتر با کسانی که متاسفانه با کثیف ترین پنهانکاری ها . در جامعه خودشان را مصلح و متقی جا میزنند ـآشنا خواهند شد۰


ضمنا نگفتن دانستنی ها - باین بهانه که سبب افسردگی میشود- کاملا خطاست..

تمام بدبختی ما ایرانی ها از نا آگاهی مان هست ......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد