نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دانشجویان پرستاری دو بار در بخش روان کار آموزی دارن.یک بار ترم پنجم دوم بار ترم هفتم.


دانشجویان در ترم پنجم کار آموز نامیده می شوند و در ترم هفتم کارورز در عرصه.


وقتی با دانشجویان ترم پنجم کار آموزی دارم باید ببرم شان اتاق درمان غیر دارویی شوک(E.C.T )


باید درباره عوارض داروهای ضد جنون و ضد افسردگی هشدارشان دهم و در جلسات گروه درمانی و موسیقی درمانی و فعالیت های ورزشی بیماران شرکت شان دهم.و به همراه آنان بیماران را مورد بررسی از نظر وضعیت روان قرار دهم.بیمارانی را که حاضر با پاسخگویی نیستند ترغیب به گفتگو کنم و رفتار بیماران را تفسیر کنم و از احساس شان سوآل کنم و میزان برقراری ارتباط را در آنان مورد توجه قرار دهم و با خانواده هاشون هم یه مصاحبه بگذارم.اگر بتوانیم به محل زندگی بیماران(خانه و محله شان)هم سری بزنیم نور علی نور است و مدد کاران در این امر کمک مان می کنند ولی موانع بسیاری برای موفقیت در بخش دارم.یکی از موانع موفقیت من همکاران پرستار مسئول بخش هستند که لبریزند و برای شیطنت های دختران جوان دانشجو هیچ امکانی را در نظر نمی گیرند مرتب تذکر میدهند دانشجوی شما چرا چنین کرد؟ چرا چنان می کند؟


و من این وسط باید یه خورده دانشجو را حمایت کنم یه کمی دانشجو ها را نسبت به فشار روانی(مشاغل سخت)پرستاران آگاه کنم.خودم این وسط خرد و خمیر میشم تا دانشجویان یه دوره را تمام کنند.


تعداد دانشجویان بخش هشت تا ده نفر باشد دیگه برای من نفس باقی نمی ماند آنها هم راضی از بخش بیرون نمی روند.استدعای من برای تقلیل تعداد دانشجویان به سه یا چهارنفر ، هرگز پذیرفته نشده و مجبورم در طی ده روز به خودم و خانواده کمی سختی بدهم.


این روز ها که دوران نقاهت را هم پشت سر می گذاشتم بیشتر اذیت شدم.ولی نمی دانم چرا باید جسمم را تحت فشار بگذارم تا روحم تنفس کند.

نظرات 3 + ارسال نظر
ماریا سه‌شنبه 17 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:46 ق.ظ http://negahekhodemani.blogfa.com/

حرفات منو می بره به اون سالها...من خودم ترم هفت بودم که رفتم بخش روان...بیمارستان روزبه!!!بخش مردان...یه کی از مریضام رو تشخیص اسکیزو فرنی گذاشته بودن...با کسی هم حرف نمی زد...همش نگاه می کرد...یه پسر ۲۶ ساله به اسم مسعود...تو پروندش نوشته بودن با پیمانکارش دعواش شده و اون پولشو بهش نداده...و از اون روز تا حالا با کسی حرف نمی زنه!!!
من خیلی دور و برش می چرخیدم تا بهونه ای برای حرف زدن پیدا کنم...یه روز اومدم تو بخش دیدم پاش زخمی شده...رفتم ست پانسمان آوردم ( بدون اینکه سوال و جوابی ازش بپرسم که چرا اینطوری شدی...با خودت چه کردی؟؟؟...)حین پانسمان یه نگاهی به من کرد و گفت شماها عین فرشته های آسمونی هستین...من از تعجب چشمام داشت از حدقه در میومد...اینکه بعد سه ماه بالاخره یه جمله حرف زده بود...
سرتو درد نیارم فرایند پرستاری که درباره اون مریض نوشتم و کل اقداماتی که براش کردم و نتایجش (که در پایان کارورزی ما اون مریض مرخص شد...و تماس من با خانواده اش و صحبت با برادرش اونو از اون روستای دور افتاده در خراسان به تهران کشوند و ...)...باعث شد که فرابند پرستاری ۷۰ صفحه ای من!!!برای همیشه نزد مدیر گروه روان پرستاری دانشکده باقی بمونه و مربی ما به همه دانشجویان هم دوره ایم اعلام کنه که کاش نمره ای بیشتر از بیست داشتیم تا به ماریا می دادم...!!!

مهدی فلاحی چهارشنبه 18 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ق.ظ http://falahisocialworker.blogfa.com

سلام اگه قابل باشم می توانم در بخش روانی اجتماعی دانشجویان در مرکز کمکی بکنم به امید دیدار

مژده شنبه 21 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:28 ق.ظ

رضوان خوب من سلام امیدوارم که تا حالا حسابی سرحال شده باشی می خواستم صمیمانه این عید عزیز رو به شما و خانواده محترمتان تهنیت عرض کنم و آرزو کنم که خدای مهربان سالها فرشته مهربان و دوست داشتنیم را در پناه خود حفظ کند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد