نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

شرح ماوقع چهارده روز کار آموزی

دوره کار آموزی دانشجویان در عرصه در بخش روان پزشکی را امروز به پایان بردیم.تعداد یازده تا دختر متولد شصت و سه و چهار همسن پسرم بودند روز های آخر ترم هشت خود را میگذرانند.از اونا خواستم منو مانند مادر خود بدونند و از من به خاطر داشته باشند دوره چهارساله کارشناسی ژرستاری فقط اونا را دارای مدرک تحصیلی می کند ولیکن باید بیماران روانی را دوست بدارند تا در بخش روان پرستاران موفقی باشند.به اونا گوشزد کردم دانستن دوز دارو نام دارو مهم است ولیکن مهم تر از اون توجه به رژیم غذایی بیماران است تا دارو ها جذب شوند.برایشان از مرگ عروس جوانی گفتم که با داروی ضد مانیا(لیتیم)مسموم شد و اگر پرستاران میدانستند میتوانند دارو را قطع کنند و آب و نمک فراوان به بدن بیمار برسانند او در بهترین روز های زندگیش مهمان قبرستان نمی شد.از تفاوت دوز داروی هالوپریدول(سرنیس)بین دو تا دوز نیم میلی و پنج میلی(دو تا دوز شبیه که امکان اشتباه )گفتم.نسبت به دارو دادن حساس شان نمودم و از جایگاه بین رشته ای پرستاری برایشان گفتم(اعتقاد روان شناسان اینه که روان درمانی بهتر اثر بخش است تا دارو درمانی و اعتقاد روان پزشک آنکه کار اصلی را دارو ها می کند که شیمی بدن را تغییر می دهد)و اینکه پرستاران دارویی را که پزشک تجویز کرده به بیمار ....و در عین حال نحوه سلوک و رفتار با بیمار را بهبود می بخشد تا اثر بخشی دارو ها را ببیند.

نمی دانم این دسته دانشجویان را چقدر و چگونه آموزش دادم ولیکن برای روزی که یمی از عزیزان خود ممکن است مهمان این بخش باشد خوب آموزش دادم.

از نداشتن مصونیت گفتم از اینکه هرگونه دوست دارید با شما برخورد شود باید رفتار کنید و بسیار حرفا

به خیر گذشت

 روز هایی خوب در کاردرمانی، اتاق گروه درمانی، جلسه ریلکسیشن(آرام سازی )

امیدوارم روزی توفیق این را پیدا کنم با شما در بخش روان پزشکی کلاس های آموزشی و تسکین آلام بیماران را تمرین کنیم

تولد پیامبر گرامی باد

امروز دارم جمدون می بندم بروم تهران مراسم چهلمین روز داماد مرحوم جناب دایی.

بیست و چهار سال پیش پانزدهم فروردین روز دوشنبه بود و با روز تولد حضرت فاطمه (س) دخت ژیامبر مصادف بود.و من تو همین ساعت سر سفره عقد داشتم به شمع های روشن سفره عقد نگاه میکردم و بابام با اصرار از من میخواست آبروریزی نکنم و با بهانه ای عقد را به هم نزنم و بله را بگویم.

ممکن نبود چنین کنم ولی بابام به من اعتماد نداشت.تا رسیدن این لحظه بگو مگو های زیادی با هم کرده بودیم که این چه وضعه ؟اینا چه برنامه هاییه؟چرا برای یه ازدواج اینگونه سد ها سر راه دختر پسراست و بابام فقط یه چیز را می دونست من باید به رسوم جامعه احترام بذارم.میگفتن قیافه ام جالب شده ولیکن خودم فقط حواسم به این بود که این مهمونا کی خواهند رفت و این دادماد را کی خواهم توانست نگاه کنم؟عصر حجر بود؟نه