نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

چکیده ای از خون جگرش

وقتی از جلسه مشاوره با شما بیرون رفتم طی مسیر تمام صحبت های خودم و شما را مرور کردم و به این نتیجه رسیدم که شما دوست دارید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم.دوست دارید یک انرژی مضاعفی به من بدهید تا مشکلاتم را کوچکتر ببینم و حس نومیدی در من را کمتر کنید به خاطر همین بعد از هر جلسه یک احساس سبکی و راحتی به من دست میده.ولی دوباره .وقتی صبح فردا شد وقتی تنها هستم و بچه ها رفته اند مدرسه وقتی سکوت در خانه حکمفرماست همش فکر می کنم ممکنه برای بچه هام اتفاقی بیفتد(دلشوره نگرانی اضطراب از یک حادثه قریب الوقوع).:؛خدایا بچه هام*اتفاقی واسه شون نیفته . نکنه حس ششم منه که داره خبرم میکنه که به زودی در آستین روزگار برای من و بچه هام حادثه ای در کمینه؛ اگر اتفاقی افتاد چه کنم؟دیگر از این زندگی برایم چه می ماند؟منکه همه آرزو هام همه امیدام تو خوشبختی بچه هام خلاصه شده اگر آخرین امید را هم از دست بدهم چگونه میتوانم دوام بیاورم و به زندگیم ادامه دهم؟ نکند مجبور شوم خودم را سر به نیست کنم!
خانم
به خدا قسم خونه من سوت و کوره . بی روح و خشکه . من این محیط را اصلا دوست ندارم . هرچه تلاش می کنم همانند گذشته بخندم و شاد باشم نمیشه . حرفی برای گفتن ندارم نمی تونم شلوغ و بی غم باشم همش تصور می کنم یه تبعیدی ام و باید صبر پیشه کنم تا این دوران تبعید به سر برسد و تا بر نگردم همینقدر عذاب است .
از اینکه محمد من عوض شده و گویا موفق شده که منو به این روز بنشاند ناراحتم.
خانم یاد دوستانم که می افتم گریه میکنم جای جای خونه هدایای اوناست یاد روز های خوب و خوش در کنار هم بودن می افتم واسه ادامه شاد بودن شان دعا میکنم و بر حال خودم که از اونا دورم اشک می ریزم..
تو خونه سکوت رنجم میده . وقتی هم بیرون میرم همه چیز را غریب و متفاوت از قبل می بینم . دوست دارم برگردم شهر خودم تهران خانه پدریم و یه فصل گریه کنم و از ناراحتی هام تو اون محیط امن خانه پدری بگویم و بگویم تا دلم خالی شود .ولی گویا این یه آرزوی دست نیافتنی شده برام نمیدانم چرا این فکر(که زن اجیر و اسیر مرد است)اینقدر آزارم میدهد
چرا برای آنکه زن خوبی تلقی شوم باید بله قربان گوی بدون چون و چرای مرد باشم؟
مگر من تا به حال از زندگی چه خواسته ام؟ که چنین باید زیر دست محمد باشم؟
من جوانیم را در خانه او از دست داده ام او برای من چه فراهم می کند مگر؟
بیشتر احساس می کنم شوهرم صاحب خانه ام است تا همسرم رفیقم همدلم.
پارسال پیش خوددم فکر میکردم اگر محمد پیشم بود خیلی خوب بود ولی الان اصلا خوشحال نیستم .ای کاش آنقدر که به روزنامه خواندنش اهمییت می دهد به من اهمییت می داد حداقل احوالم را می پرسید یا از وضعیت بچه ها سوآل می کرد .اصلا اعتماد نمی کنم باهاش درد دل کنم هرچه میگویه موقع بگو و مگو هاش مستمسک قرار میده و چماق می کنه تو سرم می کوبه.همه دوستام به او ختم شده اونم اینجوری.نامحرم من شده و این منو غصه دار کرده باور نمی کردم نزدیک ترین کس زندگیم پرخاشگر ترین فرد به من باشد نمی دونید جلوی خانواده اش چگونه مرا سکه یه پول کرد از اونا دادخواهی میکرد می گفت شما ها بگین من با این زن چه کنم که....و.....و......و...... .ای خانم به خدا فرو ریختم شکسته شدممن روی او بیشتر از اینا حساب باز کرده بودم او نه تنها همسرم بلکه همه هستی ام همه وجودم همه عشقم و امیدم بود وای حالا من بدون اویی که دلم را به یغما برد و چنین از آب در آمد چه کنم؟
همیشه فکر می کردم وضع مالی محمد که خوب بشه از من خیلی قدر دانی میکنه و همه سختی هایی را که کشیده ام جبران میکنه.من برای اینکه محمد به اینجا برسه(صاحب کارخانه سنگبری)خیلی سختی کشیدم حتی دعاهام به درگاه خدا این بود که *خدایا محمد مرا غنی کن به هر آنچه دوست داره برسان موفق کن.قدرت ببخش مبادا دشمن شادش کنی ولی حالا با خود فکر میکنم شاید آرزوی او چیز دیگری بوده که هر چه زودتر به نون و نوایی برسد و مرا از سر خود باز کندحالا می بینم از خدا چیزهایی را میخواستم که به ضررم بود .خوابهام همه کابوس است در صورتیکه از بس بی خوابی دارم آرزو دارم بتوانم چشم بر هم بگذارم من که هرگز نگراشتم محمد اشکم را ببیند گویا برای او این همه سر افرازی من سخت بوده.به من میگفت خیلی دوست دارم اشکت را در بیارم.آخه چرا؟حالا موفق شد و من در هم شکسته.او مرد خودخواهیست مرد به خود خواهی او ندیدم او خود را در برابر همه مسئول می داند جز من رضایت همه را به دست می آورد جز من پس چرا من اینهمه سال دلسوز او بودم. و از همه حق و حقوق خود گذشتم؟و او الان مرا حتی لایق یک جو محبت یه جو احترام نمی داند؟وقتی خواهر هایش با همسران شان اختلاف پیدا می کردند به همسران خواهرانش می گفت شما به خودت احترام بگذار نه به خواهر من تا زندگی تان شیرین باشد پس چرا چنین وعظ و خطابه را در خلوت با خودش نمی کند؟
دیگه اصلا برام مهم نیست.من هم سعی می کنم چون او باشم اگر هم اینا را برای شما نوشتم چون خودتان از من خواسته بودید.


--------------------------
درد دل بالا را ........سا نوشته خانوم بسیار زیبای تهرانی که با همشهری من ازدواج کرده است و کارش اشک .و آه است.
من و او پنج جلسه داشتیم(روان درمانی حمایتی و این خودش بود که متوجه شد باید با خوردن دارو(فلوکسی تین )که دکتر تجویز خواهد کرد ابتدا خوابش را اصلاح کند و بر افسردگیش غلبه کند و نومیدی و دلهره اش را مهار نماید تا بعد سر صبر مقصر زندگیش را بتواند شناسایی کند
زندگی هامون پیچیده است و عامل منحصر به فردی را برای علل افسردگی هامون یافتن اشتباهه.من از همسرش دفاع نمی کنم و نزد خودش هم نکردم.ولی واقعا شما فکر می کنید آن خانم زیبا بعد از بزرگ کردن دو فرزند دختر 14 ساله و پسر ده ساله و کلی تفاوت سطح تحصیلات و فرهنگ و تفاوت وضعیت مالی.......
بهش میگم عزیزم تو خودت را فدا کردی تا همسرت از پدرت کم نباشد همیشه وساطت کردی پدرت با همسرت همانند پسر خودش رفتار کند ریش و قیچی تو زندگی دست تو بوده حالا با مردی که سالها از تو بزرگتر بوده ولی با تو خوشایند رفتار می کرده چپ افتادی؟این مرد همونه که تو خیلی دوستش داشتی.بذار اول درمان افسردگی بشوی بعد با هم مفصل موضوع را مرور دوباره می کنیم.
------------------
کم نیستند زنانی که......
امیدوارم بشود یاری شان کرد
---------------------------------------او هفت صفحه درد دلش را طی یک هفته برای من نوشته و آورده.با خط خوب پاکنویس کرده. طفلکی فکر میکنه اینجا کلاس انشاست حتی اگر خط کشی نمی کرد و خطش هم خوب نبود و چرکنویس هم بود اشکالی نداشت.نظم و انضباطش طرز لباس پوشیدنش نزاکت در رفتارش همه و همه نشان از نهایت ریز بینی و دقتش داشتو
ـ---می دانم دعای شما در حق او مستجاب است پس بسم الله

دیگه ننوشتم به یه دلیل واهی و اونم اینکه این کامنت برام گذاشته شد

من از اینکه براش جالبه بوده تعجب کردم برق گرفت   ...ام.

پاسخ به بانوی متعجب


اولین سئوال خصوصی....نه ... بابا .. پشیمان شدم

جوان قدیم ........ بچه ملا صدرا (!)
هر وقت با همسرش صحبت می کرد خیلی تند می رفت، بالاخره یک روز گشت بزرگراه اون رو گرفت و به خاطر سرعت غیر مجاز و صحبت کردن با موبایل در حین رانندگی جریمه اش کرد.!!

خوب.................. منظور ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بگرد و پیداش کن........!

مورچه خورتی (یادش بخیر۱- درود !
۲- فکر نمی کنم توی مراجعین به وبلاگ های ما کسی پیدا بشود و جرات کند در باره قربانیان مرد سالاری درمیهن مان مطلبی له یا علیه بنویسد.... بد جوری ترسو شده ایم!۰
۳- تصویری که از فرزند (لیدا) فرستاده ای .. واصل نشده است .!. احتمالا اشکالی در کار بوده است!۰
۴- اینقدر در عالم نت و دنیای مجازی ( نقطه بازی) نکن. سعی کن خودت را باز کنی و عطر (رهائی) از (ناچاری را) حس کنی...... .

سلام یادت نره
////////////////////////////////////////////////
بانوی متعجب !
هر کدوم ازاین اشارات - پیامی در خودش دارد ..... هم انتقاد است و هم تاکید و هم  علامتی بر احساس خودمونی کردن۰
البته این احساس آخری را (حالا) پس می گیرم.. چون می بینم بخلاف شهرتی که اصفهونی ها در (طنز گوئی و نکته سنجی و بذله گوئی دارند) تو از اونها ، حتی پیش دوست ، منهائی!۰
وقتی خسته هستی . سراغ نوشتن نرو ۰

 

با مادر ولی........

مادرش را از دست نداده بالای سرشه.فقط تنبیهش میکنه.با سیخ داغ.شاید چون از شدت افسردگی بی حوصله است.بهش شماره تلفن ۱۲۳ را دادم تا کمک بخواد.

شب یلدا و ما

شب یلدا را همچون دیگر شبها زود خوابیدم.بعد از اینکه از برادران و مامان خداحافظی کردم رفتم خونه و زود لا لا.متاسفانه شب نشینی را طاقت ندارم.حیف از شبهایی که جمع خانوادگی به زحمت کنار هم جمع می شوند و.....

پسرا از مصاحبت با دایی ها و بچه های زیباشون کلی لذت بردند.مامان احساس رضامندی داشت ولی خیلی خسته بود.چون همه مشکل جمع کردن بچه ها رو دوش خودش بود.آقا داداش ها بدون توجه به زحمات مامان با اخلاق غر غرو همسر ها را در جمع خانواده شوهر دلگیر میکردند و باعث سرشکستگی مامان می شدند.ولی خوردن آجیل و انار و هندوانه توی یه جمع باعث شده بود همسران برادران بزرگواری کنند و همانند گذشته باز هم گذشت نشان دهند.

بچه ها اما غافل از بزرگترها موقع جدا شدن از هم و خاتمه مهمانی مقاومت میکردند و خواستار ادامه شب نشینی تا نیمه شب بودند.جالبه که برپایی یه جشن ملی خانوادگی به آسانی گذشته هایی نیست که جمع مان همان خانواده هسته ایی بود.مادر همسر از من رنتجیدند که به جای حضور در جمع آن طرفی اینطرف غلتیده بودم.پسرای ما هم ترجیح میدهند تو جمع خانواده پدری باشند که همه تقریبا همسن و سال شون فرزند پسر دارند و جمع اون طرفی را تا نیمه شب با خنده و مزه طول میدن.خلاصه که یلدا هم با یکماه تدارک دیدن گذشت .دوستانم از کانادا اهواز شیراز ارومیه مشهد  تهران با اس ام اس تبریک گفتند و چه جالب جملاتی کلیشه ای بین مان مرسوم شده

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

یا ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

یا اگرچه قلبم به سیاهی شبش و رفتارم به سردی استخوان سوزش است ولی قسم به مهربانیت که مهرم به درازای گیسوی سیاهش است.