نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

روزهای واپسین شهریور ماه است.اولین روز نام نویسی قبول شدگان کنکور است.چه سالها بر من گذشته!چندمین مهر ماهیست که اولین روز های مدرسه را به یادم می آورد.
خدای من
آخرین روز های شهریور با اضطراب مادران مان برای تهیه وسایل مدرسه.خوشحالی زاید الوصفی که با نگرانی ناشی از شروع مدرسه آمیخته شده و مشام جانم را قلقلک میدهد.

همین دانش آموز پر اضطراب روزهای دانشجویی در دانشگاه را هم میگذراند ولی مهر ماه احساس او را تغییر نمی دهد.
هنوز هم کودکی هایش پر رنگ تر است.روپوش های مشکی ،خاکستری، آبی نفتی ، چهارخونه ای ها،سرمه ای وای خدای من چقدر کوچولو بودم.
بوی دفتر ،کتاب های نو ،مداد و تراشه هایش ،مداد تراش های آینه دار ، پاک کنی که هنوز یک ماه نشده با دندونام جویده بودم و تکه تکه اش کرده بودم.
روپوشی که با آمدن زمستان ،(آخ آخ) با آتش بخاری سوزونده ام.
وای از توبیخ ها، ساعات تفریح ،خوراکی ها ، قهر و آشتی ها ،لی لی کردن ها و گرگم به هوا بازی ها .
ساعات ورزش ، انشا؟ ریاضی.
خدایا نمی شد من از کودکی کمی درس خوان تر می شدم؟چه حرص عجیبی برای نوشتن انشا دارم حالا
گذشته ها گذشته.(از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن).
(از گذشته باید درس گرفت ؛در حال باید زندگی کرد ؛ و به آینده باید امیدوار بود.).
روز های ابری خدا حافظ
سال های غمگین خدا حافظ
خدا حافظ

من امروز معلمم.همون که آرزو داشتم باشم.
ولی در سطحی بالاتر از آنچه انتظار من بود.
معلمی که دانشجو هاشو دوست داره و متعجبه چرا اونا متوجه نیستند که این زمان های یادگیری از دست خواهد رفت.
وقتی اولین روز سر کلاس درس دانشجو ها حاضر میشم کمی اخم ها را در هم میکشم و خیلی رسمی سال نو را بهشان تبریک میگم.بهشون دلگرمی میدم با گفتن یه آفرین ناقابل.
وقتی باهاشون صحبت میکنم فقط به احساس های خودم فکر میکنم که اول سال افق پیش روم برام محو بود و من همانند گوسفندی که منتظر است ذبح شود.اون روز اول را با گفتن؛( عزیزانم شما آدمای موفق جامعه اید که توانسته اند سد کنکور را پشت سر بگذارند و مصمم به انتخاب رشته باشند و حالا تو این چنین فضای زیبا و دوست داشتنی بنشینند )؛میگذرانم.خیلی جدی ازشون میخوام همین امروز به کتابخانه رجوع کنید و یه دونه کتاب روان شناسی عمومی بگیرید و ببرید خونه مبحث انگیزه را خلاصه نویسی کنید بیاورید جلسه آینده به طور تصادفی یکی از شما مدیر جلسه و بقیه شرکت کنندگان در بحث اند و من ناظری که اولین نمره ها را به دانشجو هاش میده و سره را از ناسره جدا میکند.
خدا میداند روز اول کلاس چه ذوقی می کنم.و اونا را هم ذوق زده می کنم.بعد ها در طول ترم از اینهمه شوق چیزی باقی نمی ماند چون مشکلات دوران دانشجویی خودشو نشون میده.دانشجو ها بعضی خوابگاهی و بعضی همشهری هام هستند.تنوع مشکلات بعضی شون را به هم نزدیک می کنه و بعضی شون را از هم دور.تو کلاس صدا میاد بچه ها بی حوصله میشن.روز شماری می کنند ترم تمام بشه.روز هایی که یکی دو تا تعطلیل پشت سر هم هست کلاس خالیه یعنی بچه های شهرستان به سوی پدر و مادری که آرزو می کردند کمی به حال خویش بگذارندشن پر میکشند.امتحانات میان ترم دانشجو ها را از دلهره و اضطراب معیوب کرده.گاهی بعضی دانشجو ها از بدی تغذیه خوابگاه و دوری از یار و دیار بیمارند.دیگه این روزا جدیت من کمتر میشه.انعطاف به خرج میدم.حالا دیگه مسائلی را که تو اجتماع و مشکلات دوران دانشجویی می بینم و به بحث ها ربط داره مورد گفتگو قرار میدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:48 ب.ظ http://boys-e-girls.blogsky.com

سلام
حالتون خوبه ؟
اول از همه می خوام ازتون تشکر کنم... لطف کردین به وبلاگ من سر زدین... .
خوب به نظر من هیچ وقت برای پیشرفت دیر نیست... .
پدر بزرگ من در سن ۷۵ سالگی هم دست از مطالعه بر نمی داشت... .
او استاد دانشگاه بود... .
پس زمان های از دست رفته را فراموش کنیم و سعی کنیم تا از این به بعد بهترین استفاده را از زمان ببریم...
از آشنایی با شما خوشحال شدم.
اگر مایل باشید با هم در ارتباط باشیم.
خداحافظ

مورچه خورتی * یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:13 ق.ظ

خوب البته وقتی سبزی فروش و میدونی و شوفر تریلی و قاچاقچی های خرمشهر و آبادان بشن سردار و استاد و ارباب . باید که مثل شما هم ادعای معلمی بکنه.۰
حالا خدا کنه مثل سید علی و بیشتر عقب مونده های ذهنی که مدعی پیغمبری اند تا دو سه هفته آینده ادعای استادی نکنی !۰
معلم به کسی میگویند که افکارو نوشته هاش در جهت بیداری و هوشیاری شاگردانش باشد و باهرزبان و بیانی که میتواند به شاگردان خود بفهماند که در جهنم خرافه و سیاهی دروغ و تظاهر - چه خطرها و چه مصیبت های بزرگی نهفته است۰
فکر نکنی با شخص بهشت یا رضوان و یا هر فرد دیگری خورده حساب دارم - ابدا۰ من با تفکر تو مخالفم . با نگاه تو به مسائل که عصاره بی خبری و خرافه هست مخالفم .......۰
من میگویم بنویس تا دختران جوان بدانند که به بهانه دین و خدا و پیامبر چقدر تو وامثال تو را تحقیر کردند وچقدر کتک زدند و چقدر حق ات را خوردند و چقدر تو را نصف و نیمه مرد بحساب آوردند۰۰۰۰۰ ازاینها بگو ولو با زبان آخوندی و یا هر طور که از کسی واهمه و ترسی نداری۰ قدری جلوی پایت را روشن کن تا احساس رضایت کنی۰

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد