نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

رفتم عروسی خانوم دکتر دندون پزشک جوان.پیمان ازدواجش را با پزشکی جوان بست.او که دارای یک خواهر دندان پزشک و دو دایی پزشک است و مادرش استاد دانشگاه است در مدت دو سال که عقد این داماد بود چه رنج ها که متحمل نشد.ولی فکر کنم هوش خوب او(رتبه کنکورش سی و پنج بود)باعث شد خوب تحمل کند.آنچه مرا سخت مصمم کرد به عروسی او بروم این بود که خواهر شوهر جوانش که لیسانس زیست داشت و دارای یک بچه سه ساله بود گفته بود داداش جون من شب عروسی تو آن چنان در جشن ظاهر می شوم که همه چشمها به سوی من نگران باشه(چشم و چراغ جلسه باشم).جناب دکتر جوان بارها همسرش را با خواهرش مقایسه کرده بود و این برای من جای تعجب داشت که چگونه کسی که تا حد پزشکی ارتقا یافته این همه بی سیاست باشد. شب عروسی با چشمان باز فقط در صد شناسای شخصیت این خواهر شوهر رقابت جو بودم.دلم به درد آمده بود دختری با اینهمه استعدا و هوش و زیبایی خاص از همین الان باید درگیر این کنتاکت ها باشد
نظرات 2 + ارسال نظر
پارکانت شنبه 28 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 03:01 ب.ظ http://www.parkanet.com/weblog

سلام مبارک باشه با ما هم سر بزنید.

* یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:38 ب.ظ

*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد