نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

ارتباط تلخ فیزیکی

داشتم از طول خیابان می گذشتم که دیدم طرف دیگر خیابان پیاده رو شلوغه.گرچه هیچ حوصله نداشتم بدانم چه خبره ولی متوجه شدم دختری مشغول هیس گفتن به پسری است که پسر دیگری او را به مبارزه دعوتش می کرد.گویا تلاش دختر خانم موثر واقع نشد و یک بار دیگر گلاویز شدن شان اتفاق افتاد.دلم سخت به درد آمد. واقعا چه شده بود؟موضوع از چه قرار بود؟.از آنجا که همواره در ذهنم به دنبال سوژه های نوشتن ام.به نا گهان به ذهنم رسید بهتر است بروم جلوتر تا متوجه موضوع شوم ولی گویا جمعیت حاضر در آنجا هر کدام را به سویی کشان کشان بردند.و من هم با خود اندیشیدم سری که درد نمی کند بهتر است دستمال نبندم.خیلی دلم می خواست از آن دختر وسط این جمعیت پسرا جوان سوآل کنم چه شده ولی خب از صبح بخش بیماران روانی مشغول آموزش بودم و فکر کردم برای تحمل درد و رنج کافی ام باشد.به طرف خانه سلانه سلانه می رفتم و با خود می اندیشیدم پسرای خروس جنگی؟چتونه؟دنبال دردسر اید ؟چرا همدیگه را مسخره می کنید؟چرا فریاد هل من مبارز سر می دهید؟چرا از سر هیجان خواهی و برای اثبات زور بازوی تان همدیگر را کیسه بوکس تصور می کنید؟چگونه است که برایتان می ارزد؟شما را چه شده که خیابان را میدان کارزار کرده اید.باز با خود اندیشیدم آیا ممکن است روزی کسی پسرانم را به مبارزه بطلبد؟آنوقت من وقتی بفهمم چه احساسی خواهم داشت؟اگر یه صحنه ساختگی باشد تا دق و دل هایشان را خالی کنند چگونه پسرم را بیاگاهانم؟همانگونه که : آری یادم آمد قضیه پسری جوان را بگویم که دریک دعوا جان باخت.همسایه خانه مادرم بود.سرش را از پنجره خانه شان بیرون کرده بود تا به پسر های نو جوانی که مست کرده بودند و در خیابان ادرار کنان می رفتند بگوید این مسخره بازی ها و نمایش های مستهجن چیست؟که اون جغله پسران با مبارزه دعوتش کرده بودند و او که دانشجوی سال سوم بود به نصیحت های مادرش اعتنا نکرده بود و آمده بود پایین پنجره تا به خیال خودش این مگس های مزاحم را بپراکند.ولی آمدن به خیابان همان و مورد هجوم هفت پسر .......حالا در همان لحظه.....شر......همان.آری با ضربات چاقوی یکی از آن هفت نفر بر زمین ولو شد و در لحظه جان سپرد .جلوی چشمان حیرت زده مادرش....و با فریاد های مادر همسایگان جمع شوند و همچنان پرونده این قتل مفتوح باقی مانده...... کم گرفتاری داریم که جوانان بی فردایمان دردسر هایی جدید می آفرینند؟
نظرات 3 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:36 ب.ظ http://4all.blogsky.com

امپراطور سرزمین یخها دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:07 ب.ظ http://ice-man.persianblog.com

والا تازگی ها این لایه اوزون که سوراخ شده جو بدی اومده سره کار ...یه جورایی همه جو زده شدن..بابا ....یه خورده أروم تر .بعد یه خورده هم عامیانه تر بنویس تا نوشته ها به دل بشینه بانو

حسنی سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:32 ب.ظ

امپراتور!! میخوای به مدرس دانشگاه یاد بدی چطوری بنویسه؟۰
خجالت داره!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد