نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

پرنیان و قصه پر غصه اش

همیشه سعی کرده ام قصه های زندگی آدما را بنویسم .اونم مدلی که خودم تشخیص میدهم درست تره. پرنیان خانمی زیبا ست. ۳۱ ساله است .در سن ۱۷ سالگی چون عاشق شده پدرش به تشخیص رسیده که وقت شوهر دادنشه.پس به جای اونی که خودش دوست داشته و انتخابش کرده به دندان پزشکی شوهرش داده تا لا اقل ظاهرش شبیه خودش باشه.(آخه پدره هم دندان پزشکه).پرنیان میگه گرچه ازین کار پدرم خوشم نیامد که منو به مردی شوهر بدهد که ۸ سال از من بزرگتره ولی دم بر نیاوردم.از همون ابتدای ازدواجم خانه ای را که از مادر مرحومم به ارث داشتم بهش دادم بفروشد و در بهترین خیابان شهر مطب بخرد.هر گونه دوست داشت آرایش کردم و لباس پوشیدم و عمل کردم.حتی چون دوست داشت همسری لاغر داشته باشد عصب روده ام را عمل جراحی کردم تا بی اشتها شدم و شکل مانکن ها شدم.چه بسیار پذیرایی ها که از خانواده کاشانی اش نکردم.به طوریکه خودش هم تعجب می کرد که چگونه می توان یه سفره بالا بلند با انواع غذا ها بیاندازم.ولی مگر این باعث شد که دست از رفتار های ناشایست خودش بر دارد؟ خیر من موندم و یه دنیا تنهایی رفتم اتاق چت(سکسولوژی)و شروع کردم فحش نوشتن به هر چه جنس مذکره.که هر چی می کشیدم از دست اونا بود.یه آقایی آمد گفت .شاید شما اشتباهی اومدین .چرا باید عصبانی باشی؟خلاصه جواب های مورد علاقه ام را او میداد.ومن فهمیدم در دنیای اینترنت می توانم دوستانی همدل بیابم که به جای طفره رفتن از صحبت با من ساعتها وقت مصروفم می کردند.همه کسانی را که دوست داشتم و پسندیدم آزمودم.و تنها افشین را به صحبت بر گزیدم.مدت سه سال است که با او سخن می گویم.جا نماز آب نمی کشد همانند شوهرم.ادعا نمی کند که پسر امام زمان است.ولی با وجودیکه با من ملاقات حضوری هم داشته هر گز حد خود را گم نکرده.و هرگز به حریم خصوصی زندگیم پا نگذاشته.همسرم هم به این ارتباط روی خوش نشان داد . امر بر من مشتبه شد که مخالفتی ندارد .ولی الان مدتیست به برادرم که پزشک است و به خاطر طلاق گرفتن همسر پزشکش از هر چی زن و دختره عصبانیه شکایتم را کرده .که من یک بد کاره ام .و هم خودش و هم برادرم کتکم زده اند.و الان هم مرا آورده اند بیمارستان بستری کرده اند. خوش خیال فکر میکنه به خاطر داشتن سه تا فرزندم حاضر میشم هر خواری و خفتی را قبول کنم و هم چنان همسرش بمانم.وکیل دارم .و ازش طلاق می گیرم.به پدرم هم اعتنا نخواهم کرد که تهدیدم می کند.او اگر راست می گفت چرا پس از مرگ مادرم دوبار ازدواج کرد؟چرا حتی در زمان حیات مادرم زن دوم اختیار کرد؟ من هم برای خودم حقوقی قائلم. می گفت و گریه می کرد.به قدری زیبا سخن می گفت که ازش پرسیدم این وسعت اطلاعات را از کجا آورده است.گفت مدتی افسردگی داشته و در تهران در مرکز بنیاد مشاوره می شده.و مشاورش راجع به مطالب زیادی آموزشش داده است.دو دخترش بزرگتر(۱۱ و ۸ ساله)بودند و پسرش فقط دو سال داشت.به تازگی از سفر حج بازگشته بود.و میگفت تنها دعایی که سخت بر استجابت آن در خانه خدا اصرار داشته نجات از قید همسری اش بوده.گرچه با شوهرش به حج رفته بوده است.مادرش را که معلم بوده است در سن ۸ سالگی از دست داده است .و از تفاوت فرهنگی عمیق بین مادرش و پدرش سخن می گوید.امیدوار است بتواند پس از طلاق به نزد خاله و دایی اش به فرانسه برود.سخت نگران آینده فرزندان خویش است .و از من تقاضا می کند در جایی غیر از بخش بیماران بستری ملاقاتم کند.
نظرات 3 + ارسال نظر
۶۲۲ شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:36 ب.ظ http://413.blogsky.com

سلام
وبلاگت جالبه موفق باشی . من همیشه دلم میخواست که بتونم قصه یه زندگی رو بنویسم . الان ودر حال حاضر فکر می کنم داستان زندگی خودم رو بنویسم ول ینمی دونم چه طوری از کجا شروع نم .ممنون میشم اگه کمکم کنی

ف شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:33 ب.ظ http://gastby.persianblog.com

خوب چرا رابطه اشو به شوهرش گفته با وجود شناختش از اون ... چه شوهری با وجود اینکه تحصیل کرده است .

رضا یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:38 ب.ظ

باید گریست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد