نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

.....

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
شرح این قصه جان سوز نگفتن تا کی؟ سوختم سوختم...........تا کی؟

همکلاسی

ساعت ۴ صبح بود.کمی دیرتر از روزهای دیگه بیدار شدم.غلتیدن تو رختخواب دیگه بی ثمر بود.ساعت بدنم بود که می گفت:  خواب بسه پاشو .جالبه که شب وقتی خوابم میاد حمله خواب به هیچ وجه قابل دفع نیست و صبح هم وقتی اعلام بدنم را می شنوم( خواب دیگه  تمام ) فشار دادن پلک ها بی فایده است .تو رختخواب می شینم.این چه خوابی بود می دیدم.؟خواب زهرا شاگرد اول کلاس چهارم( سال آخر دبیرستان )که به بخش روان پزشکی مراجعه کرده و من می رم جلو و به دکترش میگم که اینو می شناسم دست در گردنش می اندازم و میگم او شاگرد اول کلاس مون بوده. یه جوری که آهای دکتر سرش را سر سری متراش ای استاد سلمانی که او هم در دیار خود سری داشته و سامانی .به یادم میاد چقدر مرا دوست داشت .طفلک .وقنی نتایج  دانشگاه  اعلام شد او رشته شیمی و شهره دوست خوبم رشته روان شناسی و من و مریم رشته پرستاری قبول شده بودیم و مهناز هم کاردانی علوم آزمایشگاه.هیچ کس تو کلاس به زهرا اعتنا نمی کرد چون مغرور بود پدرش سنگ قبر حک کی کرد و دایی هاش قداره بند بودند .با هم سوار اتوبوس می شدیم بریم خونه .قد بلندی داشت مثل بزن بهادر ها راه می رفت سرخ و سفید و مصمم بود نگاهش به پسر ها تمسخر آمیز بود و من احساس می کردم به اتکای دایی هاش یه جوری شهامت داشت و از پسر ها زهر چشم می گرفت.دو سال آخر دبیرستان با ما هم کلاس شده  بود بعد ها شنیدم تغییر رشته داده رفته رشته زبان دانشگاه . و با اندوه و درد شنیدم مادرش روانی شده و سر برادر کوچولوش را سر باغچه خونه شون مث گوسفند گوش تا گوش .........دیگه دلم نمی خواست هرگز تو زندگی ببینمش ولی یه روز تو لیست بیماران روانی بخش اسمش را دیدم باور نمی کردم .با احتیاط به اتاقی که در آن بستری بود نزدیک شدم و دیدمش.نگذاشتم منو ببینه .به دانشکده زنگ زدم که چون حال عمومی ام چندان رو به راه نیست می خوام اکثر روز را در کتابخانه بیمارستان مستقر باشم . دانشجویان را از دور کنترل و راهنمایی می کنم.دانشکده قبول کرد .از دانشجوی ممتاز کلاس خواستم مسئول مراقبتش باشد . وضعیتش را دقیق برایم گزارش بنویسد .باورم نمی شد.همسرش که مهندس بود پس از قتل برادرش طلاقش را داده بود مبادا فرزندانش به دست آن چنان مادر بزرگی به قتل برسند .معلم شده بود در یکی از نواحی آموزش پرورش شهر و نه روستا ها چرا که دانشجویی نمونه بوده.وای خدای من به چه گناه من و همسرش با او چنان کردیم؟بیچاره گناهش چه بود؟آیا او در مکانی که تولد می یافت دخیل بود.؟زهرا جان این چه خوابیست؟کابوس است.تویی که مرا آن اندازه دوست داشتی.این بود سزای تو؟تو که با همه غرورت نزد دیگران نزد من این همه محبت و احترام را به هم می آمیختی؟.ببینم نکند در کربلا بوده ایی و من دیگر نخواهم دیدت؟هان.چرا این روز ها من این قدر خبر غم انگیز می شنوم؟سوسن و ساسان همسایه دوران جوانیم هم  مادرشان خانم نوابی معلم دبستان  را تو سانحه تصادف از دست داده اند و الان خواهر کوچولوشان لادن هم جز زخمی های حادثه تصادف است.ای بابا غم پشت سر هم؟ببینم قصه شاد روز ها ،عمر کوتاهش ،تمام شد؟دوباره با نزدیک شدن به فروردین من باید غم بخورم؟کافی نبود اون حادثه تلخ (سال ۷۳) مرگ دو خواهر محبوبم و خواهر زاده هایم؟که اگر الان زنده  بودند ۳۰ ساله و ۲۸ ساله و ۲۶ ساله شده بودند و چشم من به جمال دل آرای شان قوت و قدرت می گرفت؟چرا من باید همیشه همه کسانی را  که دوست دارم از دست بدهم؟بهتر نیست دل نبندم؟گرچه این روزها سخت در تدارک تهیه یک جهیزیه نو نوار برای خونه تازه ساز خودم هستم ولی گویا در اندرون دلم غوغای غم در .............. است.
وقتی به خاطرم میاد که خواهرم میگفت تو چرا اینقدر بی دل و دماغی؟چرا ذوق نداری خانه ات را تغییر بدی؟نو کنی؟اونوقت پا میشم می رم دنبال تهیه قشنگ ترین وسایل.بعد می بینم اوه گرانی را!خوبه من آرزو های دراز ندارم ناکامی از دست نارسی به آن با من چه می کرد؟

همین و هیچ

نظرتان چیه؟که به هیچ چیز این جهان پیچ در پیچ اعتماد نکنیم؟
واقعا غم انگیز است.
چرا بعضی ها مث من باید گزارش کنند و اون بقیه در صحنه باشند.راوی هم برایش سخته ها

واقعه کربلا

خدا رحم کنه.جنگ شیعه و .....خدایا تا به کی باید؟.........در حالی که ......زائران شما را چه شده؟که........در بین کشته شدگان عاشورای خونین کربلا چندین نفر از خانم های........آشنای ما.چرا باید؟

تاسوعا و عاشورا

دهه اول محرم در خانه ما که پدرم نوحه سرایی می کرد یه رسم قدیمه.فقط ۴ یا ۵ سال داشتم که ناظر صحنه های اجرای مراسم توسط پدرم بودم.او آنقدر اطمینان خاطر داشت که صدایش زیباست و تاثیر گذار که در مجامع بزرگ می خواند و برای هدیه به مادرم نیز روضه خوانی می کرد.هر رو شان از پدر و مادری مذهبی بودند ولی برای تربیت ما سخت مخالف مذهبی شدن مان بودند زیرا معتقد بودند ما باید کار کردن و پول در آوردن را بلد باشیم مبادا طفیلی اجتماع باشیم (به نظز او کار کردن و نان خوردن باید از عرق جبین باشد)کار از نظر او کار یدی بود.به نظر آنان داشتن مذهب فقط زینت بود و بس.با وجودیکه صدای پدرم گیرا بود هرگز ندیدم تصنیف ها یی را که ایرج می خواند تکرار کند .چه سخت مذهبی بود و چه سخت تر پنهان می کرد .زهر چشم گرفتن های رضا شاه از طرفی اورا حریص به مذهب بار آورده بود از طرفی سخت نگران کرده بود .ایشان از من نیز می خواست عقاید مذهبی خویش را پنهان کنم و هرگز از برادرانم نخواست مذهبی شوند ولی وقتی آنان با شوق به جلسات مذهبی می رفتند تکالیفی را که ازشون انتظار داشت می بخشید .بعد ها که من پای ادعای خویش ایستادم که دوست دارم بیشتر مذهبی به نظز برسم تا....و.... ایشان دست از مخالفت با من برداشت و گفت دخترم از تو التماس دعا دارم و به تو اعتقاد دارم ولی من به او بی اعتنا شده بودم.برادر کوچولویم را که به دلیل فاصله ۱۳ سال از من مجبور به اتکای به من بود سخت مذهبی بار آوردم به طوریکه این روزها همسر و فرزندانش را ملزم به شرکت در تمامی مراسم دهه عاشورا می کند .حرف قشنگی که پسر ۴ ساله اش به مادرش می زد این بود :مامان ، بابا را ببین به من گیر میده باید بیایی سینه زنی.آخه من نمی خوام لباس سیاه بپوشم .