دوستش آورده بودش.۳۴ ساله بود .چشمای قشنگی داشت.گریه کرده بود.ولی حالا فقط منو نیگا می کرد.ازش پرسیدم چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟گفت فکر نمی کنم از دست شما یا کس دیگه ایی کاری ساخته باشه.ولی این دوستم(اشاره به زنی زیبا با بچه ایی در بغل که کنارش نشسته بود میکنه)گفت بیام اینجا شاید حالم بهتر بشه.میگم خب بگو چی شده؟میگه :خانوم ده سال پیش شوهرم رفت قزاقستان .گفت اونجا کار بهتره.کارش سراجی(کیف و چرم و...)هست.حالا مطلع شدم آقا یه زن روسی داره که فرزند ۳ ساله ایی هم داره.منو بگو که اینجا هر بار با اومدنش چه خوشحال میشدم بیچاره دخترم نغمه ۱۹ ساله و پسرم......خانم دیشب اینقدر جیغ زده ام که نفسم بند اومده.داییم واسطه شده آشتی مون بده.ولی من دیگه نمی خوام ادامه بدم.فقط ۱۴ سال داشتم که به این مرد شوهرم دادند.همه چیز زیر سر مادر شوهرمه.اون زندگی من و اونو خراب کرد .کاری کرد پسرش فراری بشه .بره قزاقستان . حالا به دخترمون میگه مادرت.......
میگم خودت میتونی بفهمی چرا این قدر واسه ات سخته؟چون با سن کم ازدواج کردی.چون در غیاب او خود نگه بان و خود نگه دار بودی.چون تو به او وفادار بودی.اینا کدامش غلطه؟شاید میگی چرا من چون او نباشم؟شاید میگی حالا که او این چنین کرده پس من چه ساده اندیش بودم.میگی خب چه کسی از ما ها می خواد به این چنین کسان وفادار باشیم.تو نمی تونی برای کار او توجیهی دست و پا کنی.حتی تو نمی تونی از او بخواهی برایت توجیهی بیاره که قابل قبول باشه.بهش میگم وقتی اینجا نبود چگونه می تونستی دوریش را تحمل کنی؟فکر نمی کنی عدم مخالفتت با رفتنش به اینجا منجر شد؟او فقط گریه می کند.میگه خانوم نمیدونم چکار کنم.تو سینه ام یه بار سنگین را حس می کنم.تهدید کرده ام خود کشی خواهم کرد.دوستش به صحبت میاد.میگه خانوم من لیسانس علوم تربیتی دارم.هر آنچه سعی می کنم آرام اش کنم نمیشه.آخه خانوم واقعا سخته.شما فکر نمی کنید سخت باشه؟خانوم چرا باید وضع اینگونه باشد؟صدیقه آرام به دوستش نگاه میکنه و از همدردی او خوشش میاد.من فقط نگاه شان می کنم.میدونم افسرده شده.میدونم اگر شوک داده نشه ممکنه خود کشی بکنه.میدونم غرورش لگد مال شده.دلم برای دختر ۱۹ ساله و پسر ۱۱ ساله اش می سوزه.وقتی مادر جراحت عاطفی بر داره بچه ها به دامن چه کسی پناه ببرند.؟دختران دانشجوی حاضر در جلسه ،از هر چی همسر گزینی است بیزار میشن.گاهی میگن آره.در جامعه ما هیچ زنی نمیتونه با شوهرش مقابله به مثل بکنه.من قصد ندارم نصیحتی بکنم.خودم هم موندم چه کلامی بگویم که آرامش دهنده باشد.میتونم درک کنم زنانی که زمانی عزیز بودند نمی توانند جایگاه خود را از دست بدهند.امپراتوریستی شان سقوط می کند.بهش آدرس یه روان شناس پیر شهرمان را میدم که با پزشکی کار کشته همکاری میکند.مطمئن هستم آن روان شناس ضمن حمایت و راهنمایی او برای دریافت درمان های کمکی و دارو درمانی به پزشک همکارش معرفی اش خواهد کرد.در پایان نشست از من تشکر می کند و به پا می خیزد و اتاق را ترک می کند.من میمانم با دنیایی انزجار از........واقعا این زن چه بکند؟
سلام
والا چی بگم
ایشون می توانند برن پیش یه آخوند و از اینکه همسرشون کار خلافی انجام نداده مطمئن بشوند و پس از سرخوردگی به سر زندگانی خود برشگته و به زندگی فرزندان و شوهر محترمشان رسیدگی کنند و حرف اضافه هم نزنند. همین.
رضوان عزیز سلام همه اینا بر میگرده به نداشتن تعهد و ایمان مرد اگر مرد و زن بعد از ازدواج احساس مسولیت و تعهد بکنن این مسایل پیش نمی یاد
نمی دونم اگه جای این زن بودم چکار می کردم. اما اگه خودم تویه همچین موقعیتی باشم اصلا به خودم سخت نمی گیرم. نه گریه نه زاری نه ناله نه جیغ. فقط جدا میشم. همیچین آدمی موندن نداره.
سلام . نوشته شما هم قشنگ بود و هم .... نمی دونم چی باید در باره اش گفت .
اما گزارش کار : مثل اینکه از دست منو این گزارش کار لعنتی من خلاص شدید . حالا دلیلش رو می گم . روزی که رفته بودیم سر کلاس دیدم که استاد عوض شده و استاد جدید هم به روش خودشون تدریس می فرمایند پس نتیجه عقلانی اینکه دیگه در مورد میمیک شناسی تحقیق نمی کنم . هر چند این برای خود من خیلی جالب بود از اینکه در این مدت نوشته های منو خوندید ممنون . الان اصلا نمی تونم بنویسم .
براتون آرزوی موفقیت می کنم . اگه وقت کردید باز به من سر بزنید ممنون میشم من هم همیشه یعنی وقتی که بتونم بیام بنویسم میام و براتون می نویسم .
دوست خوبم باز هم ممنون .
قصد طرفداری از مردان رو ندارم ولی برای قضاوت همیشه به حرف دو طرف باید گوش کرد!