نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

خواستگاری

سلام
میبینید که وقتی زبونم باز شد به چی واشد.
خب تجربه کاری من اینه
و مسیر فکری من کم کم همین شده.
موضوعی که هیچگاه تو عمرم فکر نمی کردم بتونم بهش فکر کنم و ذهنم را به خودش مشغول کنه
می خوام از آزیتا بگم
شاگرد اول کلاس درس روانشناسی سال ۷۲
یه روز بعد از کلاس دنبالم  اومدتا تو اتاق کارم و
 گفت: ببخشید خانوم.....
اگه اجازه بدین یه سوآل خصوصی غیر درسی دارم
 گفتم: بگو(همیشه در پایان درس کلاس اسن اتفاق مس افته که کسی سوآلی غیر درسی از من بکند)
گفت :من مدتیه خواستگاران زیادی دارم ولی........
سکوت...........
گفتم: خب ولی چی؟
تردبد داشت که بگه. یا  شایدم که چگونه بگه
گفت: ولی........فکر می کنم یکی از پسرای کلاس اگه روزی بفهمه عروس شدم خیلی ناراحت بشه......به نظر می رسه منو دوست داشته باشه
دیگه از اصرار های خانواده خسته شدم و می خوام به این وضع(خواستگارا) خاتمه بدم
گفتم :خب حالا چه کمکی از من ساخته است؟
گفت: خانم........ من چطوری به اون پسر همکلاسی ام بگم خب اگه منو می خوای چرا جلو نمیایی؟
یه نظر شما اشکالی داره ؟بهش بگم منم از او خوشم میاد و خوشحال میشم باهاش ازدواج کنم ؟
وای
منو میگی از جا پریدم
دختره زیبا و شاگرد اول کلاس چرا اینقدر بی توقعه
خشمگین شدم
گفتم: نه
خواستگاری باید توسط پسرا صورت بگیره.
مثل همیشه که بر سر یه سوآل درسی اش منو کلافه می کرد راضی نشد و گفت چرا؟چه فرقی میکنه .؟کی این قانون را گذاشته؟من قبول ندارم .این خیلی بده.چرا من نباید بتونم به کسی که ازش خوشم میاد پیشنهاد ازدواج بدم؟
خب دیگه چاره ایی نبود باید کوتاه میآمدم
 این دختر بیدی نبود که از این بادا (هارت و پورت من) بلرزه
دیدم حالا متهم ام میکنه به ....و ....
گفتم: ببین عزیزم تو کلاس شما همه پسرا ممکنه از تو خوششون بیاد تو دلت  فقط واسه اون پسر می سوزه ؟ ناقلا نکنه دلت واسه خودت می سوزه ؟ هان؟
ببین تو هم زیبایی٫ هم درس خون ٫ وهم آداب اجتماعی را خوب میدونی  .نماینده کلاس هم که هستی و همه شون باهات سر و کار دارند تو به من بگو این پسر چی داشته که تو ازش خوشت اومده؟
 گفت :خانوم خیلی معصوم است؛ خیلی کم حرفه؛ مث پسرای دیگه کلاس نیست که هپل هپو کنه: اصلا تا لازم نشه با من حرف نمی زنه: اصلا هیچگاه به هیچی اعتراض نمیکنه و هر برنامه بذاریم قبول میکنه.
 گفتم: عزیز من این رفتارها دلابل زیادی میتونه داشته باشه که همه این دلایل ممکنه جالب نباشن.........
حالا که اصرار داری پس با یک واسطه ایی بهش بگو دوستش داری. خودت مستقیما نگو. ممکنه تو معذور قرار بگیره به خاطر تو تن به ازدواج بده که بعد ها پشیمون بشه .
با به عنوان نماینده کلاس واسه تو بد بشه.
 گفت :خانم به همکلاسام بگم بهش بگن؟
 گفتم نه اونا هم مث خودت جوونن.اگه بخوای من بگم یا معاونت دانشجویی دانشکده
البته الحق و الانصاف سلیقه آزیتا هم مث همه چیزای دیگه اش خوب بود.
ولی با تاسف فراوان
من پیغام دادم به آن پسر که بیا اتاق من. من کارت دارم
طفلک آمد
با ترس و لرز که چه خطایی از من سر زده که احضار شدم 
وقتی به دیدن من آمد
گفت: ببخشبد خانوم شما با من کاری داشتید؟
 گفتم بله بیا تو بنشین
هر آنچه تلاش کردم که با من راحت صحبت کند نشد همه اش دست به سینه و مودب در حالیکه به نقطه ایی از زمین خیره بود
گفتم: آقای ...نگران نباش موضوع مربوط به درس کلاس  و نمره و .....نیس.
 گفت: خانم پس راجع به چیه ؟
گفتم: مربوط به خودته
چشاش گرد شد
 خودم؟/؟
ای بابا
آره
ببینم تو  تو کلاس خودتون دختری را دوست داری ؟
نیم خیز شد
 گفت: نه خانوم به خدا
 ای بابا
 چقدر فاصله اش را با من حفظ میکنه
 چطور اصلا به من اعتماد نمیکنه
 گفتم .:...من مامور مفتش دانشکده نیستم ولی گویا یکی از بچه های کلاس تون فکر می کنه شما از او خوشتون میاد 
گفت: نه به خدا خانوم.... ما دست از پا خطا نکردیم
 گفتم: پسر خوب من آرام بشین راحت باش
 اینجا که دیگه من معلم ات نیستم اینجا یه سو آل دوستانه از تو دارم دختری از همکلاسی های تو که خواستگاران زیادی هم داره داره عروس میشه می خواست اگه تو به او تمابلی داری خواستگاراش را رد کنه و تر جیح میده با تو که همکلاس اش هستی ازدواج کنه 
گفت: نه خانوم ما قصد ازدواج نداریم
آخه اصلا امکان اش را نداریم
ما باید برای اداره زندگی خانواده مون کار کنیم حالا تا نوبت خودمون بشه
گفتم :خب پسر خوب
اینکه اینقدر نگرانی نداشت
میتونی بری
من از اون دختر هم کلاس تون خواهش کردم به من اجازه دهد که از شما بپرسم
از جا بلند شد
 آروم شده بود
 لبخندی هم به لبش اومد
خواست بره 
ولی برگشت
و گفت: ببخشید خانوم میشه بپرسم کدامیک از دخترای کلاس؟
گفتم :مگه چند دختر تو کلاس تون شما را می پسندد؟
 حتما خودت هم تا حدودی میدونی
گفت: حالا نمیشه شما بگین
تعجب کردم ازین این موش مرده عجب دمی در آورد.من چگونه رفتار کردم که جسارت پیدا کرد؟

گفتم: نه جانم نمیشه بگم
دوستاش که با نگرانی بیرون در اتاق من قدم می زدند به استقبالش اومدند
گفتند: چه کارت داشت خانوم.....
خوشحال و خندان به همراه شون روانه شد .و گفت چیزی نبود
آزیتا آمد
کف دستش عرق کرده بود رنگ به چهره اش نبود
 گفت: خانوم چی شد  ؟چی گفت؟
گفتم: آروم باش عزیزم
اون طفلک به قدری مشکلات داره که فعلا قصد ازدواج نمی تونه داشته یاشه حتی اگر بخواد و تمایل قلبی داشته باشه
گفت :خانوم به خدا هر جور باشه باهاش کنار میام
گفتم :آزیتا خانوم از خر شیطون بیا پایین چاهی که از خودش آبی نداشته باشه هر چی توش آب بریزی خشک میشه.(خوش آن چاهی که آب از خود در آرد)
طفلک آزیتا
دست از پا دراز تر
 غمگین و ناراحت
 اتاقم را ترک کرد
 صداش زدم
گفتم: هر وقت با دلت کنار اومدی بیا تا باهات کمی حرف بزنم فعلا احساس ات  اون قدر جریحه داره که نمی تونی به حرفام گوش کنی.
ولی حرفای خوبی برات دارم
ولی اینو بدون اگه او  خودش اینجوری دمق ات می کرد بدتر بود
خوبه که غیر مستقیم.... 
نظرات 1 + ارسال نظر
جوتی دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:22 ق.ظ

شما که بخیل نبودین! خوب بذارین پسرها هم لذت نه گفتن برای خاستگاری رو تجربه کنن! چرا همش دخترا کیف کنن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد