نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

او باز هم آمد و دستان نوازشگرش آرامم کرد

دستفروشی موفقیتچه اصطلاح جالبی

توصیه های قشنگی کردی عزیزم.ممنونم

به کار می بندمشان حتما

نگرانت کردم؟باید ببخشی

سعی کردم ساکت باشم مبادا چنین شود ولی سکوت کردنم مشکل را حل نکرد

وقتی گفتم و تو شنیدی و نگران شدی خجل شدم و نیرویی عظیم در من ایجاد شد انگیزه ام قوت گرفت خانه تکانی کردم و حالم بهتر شد.

نمی خواستم شرمندگی امروز را تحمل کنم که سکوت را ترجیح می دادم .

میدونی شرمندگی را متحمل شدن هم سخته

دستانت شایسته بوسه های منست.

گرچه از گذر روزگار زبر و خشن شده ولیکن هنوز هم میتواند نوازشگر باشد قدرشان را بدان.

چشمه اشکم خشک شده بود امید از دلم رخت بسته بود اعتمادم به تو سلب شده بود میخواستم تنها باشم و باخودم کلنجار بروم تا فشار مشکل سبک شود نمی دانم چه خاصیتی است در تو که خودم از آن بی نصیبم.

تا با تو میگویم سبک می شوم و مشکل گشوده می شود

پس چرا آنهمه کلنجار رفتن با خود این معجزه را نداشت

اما اکنون چه کنم؟که قاصرم از بوسه زدن بر دستانت؟

تو معجزه ایی؟چیستی؟کیستی؟این توان تو وصل به کدام معدن است؟

فکر کنم این اعجاب من از این گشایشگری تو نوعی حسادت هم باشد

چرا من به خود نمی توانم چنین کنم و حتما باید خاک درت را سرمه دیدگان خود کنم؟

نمی شد بی منت تو باشم؟در عزلت و تنهایی؟

آنگاه که خود را برای خود کافی میدانم آنچنان پوزه ام خاک مال می شود که دوباره اعتراف و اقرار کنم که تو معجزه ای نه من

دوستت دارم منعم نکن از گفتن.خوشحالم که می فهمی حق با منست.و تعجب نمی کنی از این عشق خالصانه ام.نگاهت که می کنم درمان دردهای جانکاه منی.

تماشایت برایم چه لذت بخش است.

دیدگانم چه خوشبختند وقتی تماشایت میکنند.روحم اوج میگیرد و به من میخندد وقتی با تو دمساز میشود.کاش همواره در کنارم بودی تا آن تجارب طاقت فرسا را نمی داشتم تو که نیم نگاهت اینهمه درد از دل من میبرد چرا از من میگریزی؟نسیمی میشوی و بر روحم می وزی و تا به خود میآیم همچون جن که از بسم الله میگریزد دور میشوی و میبینم فاصله ات با من چه دور است.همیشه دوست داری ستاره زندگیم باشی؟سو سو بزنی و امیدم را زنده نگاه داری؟نمی شود چراغ همیشه روشن شبهای زندگیم باشی؟چرا مرا تنها میگذاری؟تو درین تنهایی من چه میبینی که هر ازچند گاه امواج روحم را زیر و زبر میکنی؟

امروز چه شاد و خوش هستم

نصیحتت آویزه گوش منست

.""آرام باش.

                بنگر

                      کلاهت را قاضی کن

                                                 جایگاهت را مورد بررسی قرار بده

                                                                                             سپاس فراموشت نشود

تو میتوانی

بگو یا الله

شعرانی کیست؟

 

.

میگویند او کسی است که:

کوچکترین مدرسه دنیا  را در ایران

دارد 

 

شهرت بین المللی و بلاگ سرباز معلم کوچک ترین مدرسه ایران و جهان

 

 

عبدالمحمد شعرانی، سرباز معلم روستای«کالو» در١٨٠ کیلومتری شهرستان دیر استان بوشهر، توانسته است با راه اندازی یک وبلاگ در باره مدرسه ای بنویسد که با ٤ دانش آموز و با کمترین امکانات در این نقطه از کشورمان قرار دارد.

این یه ای میل بود که مجید دانشجوی دکتری دانشگاه فردوسی(دوست سال های اخیر )برای من فرستاده بود.قبلا با اسم آقای شعرانی و وبلاگش از طریق دوست قدیمی مان ابی آشنا شده بودم ولیکن وقتی دیدم مجید نیز با او از طریق تبلیغات آشناست خیلی حظ کردم.

جالبه تو دوستانی داشته باشی که در ضمن اونا هم با هم دوست باشند.

اهالی وبلاگستان هر کدام یه بار هم که شده با هم آشنا شده اند.

دلم تنگ برقراری ارتباط صمیمانه با دوستانم است ولی...

بماند

علت سکوت من هر چه میخواهد باشد اتفاق جالبی نمی تواند باشد

خوشا روز هایی که بی توجه به آنچه ممکن است اتفاق بیفتد مینوشتم

خوشا آن روز ها که نوشتنم می آمد

شکر خدا که هستند کسانی که از نوشتن خود داری نمی کنند

یه دوست به من دلداری میده که خوب میشی دوباره نوشتنت میاد ولی من به نظرم نمی رسد که این اتفاق بیفتد

خیلی مینویسم ولی پاک میکنم .یا تبدیلش میکنم به چرکنویس های وبلاگم

دیگه حافظ هم نمیخونم.

با کسی هم حرف نمی زنم

منتظرم

منتظر چی؟

نمی دونم

انتظار یعنی اضطراب

قراره چه شود؟

خودم را سرزنش میکنم که تو چکار می کنی؟

انگیزه های خود را مورد تردید قرار داده ام

این روزها کسانی با من مشورت میکنند

زیر گوشم حرفایی می زنند

من ولی بی توجه به همه آنچه در جریان است

این روزا یه رنگ قشنگ به موهام زده ام که تغییر واضحی در ظاهرم ایجاد شده

به خیاط سفارش دوخت چند دست لباس جدید داده ام

تو مد افتاده ام

دارم جبران جوانی هایی را که....میکنم

آروم تر شده ام

تو کلاس هایی شرکت میکنم که نوشتنم را اقناع کنه

با دوستانی جلسه میگذارم که نماز های مستحبی و .....

من عوض شده ام

ضربه خورده ام

یه شوک خاص

یه جورایی شده ام

همه دنیا را گشتم تا....ولی

خیلی فکر کرده بودم نقشه کشیده بودم برنامه ریزی کرده بودم

ولی....

سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیس یه فراز از یه تصنیفه که زمزمه اش می کنم

برادر زاده ام زنگ زده

 میگه :عمه میای بریم شهر شادی؟

با بی حوصلگی میگم: با عرض معذرت نه عزیز دلم

این پسر با ما چه کرد؟خدا عالم است

ازدواج پسر درگیری با این مسئله به طور جدی از بیست و پنجم خرداد و عقد و جشن و مکه رفتنش

هنوز از سفر بازنگشته

دیشب زنگ زد محرم شده ام و در مسجد شجره هستم

نمی دونم دیگه برام مهم هست یا نه نگرانش هستم یا نه کنترلم بر اوضاع زندگی از دستم .....

نه میشه گفت تردید دارم افسار زندگی در دستانم باشد

گویی پر کاهی بی اختیار را با خود به آسمان برده و در دلهره و اضطراب است که کجا فرود می آید

سالهاست از این نوع زندگی بدم آمده

سکان دار کشتی چگونه تحمل میکند که امواج خروشان بی اختیارش کنند؟

دارم فکر میکنم به شعر شفیعی کدکنی

به کجا چنین شتابان؟

 گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا ،

هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم ، به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

پسرم سفر به خیر دوری تو اما...

وقتی داشت از فرودگاه می رفت

عروس جوان یه حالی داشت

من با کنجکاوی ناپسند خود از او سوآل کردم: ناراحتی؟اما جواب جالبی داد

شاید اگر جایی غیر از مکه میرفت بله  ولی...

من

احساس میکردم از دفعات قبل کمی سبک ترم

شاید در رنج کشیدن شریکی داشتم

شاید اشتباه میکردم و فرزندم را به حال خود گذاشته بودم

روز مبعث را در حالی گذراندم که تو دلم...

شب خونه برادر همسرم( به اتفاق عروس خانوم )دعوت بودیم

فردای آن روز زنگ میزدم احوال عروس خانوم را بپرسم احتمالا ناخوشایند جلوه میکرد که...

روز یکشنبه خبر دار شدم به اتفاق خانواده اش قصد عزیمت به مشهد را دارد دیروز ساعت دوازده یه پیامک به من رسید ما به مشهد در ساعت ...رسیدیم و روز تولده حضرت امام حسین (ع)را تبریک ...

دلم میخواد همه جمله هامو نیمه تمام رها کنم

اینم یه شگرد روان شناسانه نیست که بخواهم شما تکمیلش کنید میخوام متوجه شوید بی حوصله ام

ولی مطمئن نیستم از قضاوت های شما

دیگه نمیخوام ....اینم بگذریم

آلبوم عکس های بچگی پسرم را ورق می زنم دوتا آلبوم پر از ادا و اصول بچه گانه

چرا میخوام او همیشه بچه بماند؟

مگر نه اینکه عقب ماندگی ذهنی و جسمی....بگذریم

چرا وقتی با فاطمه که آرایشگر منست صحبت میکنم دل و دماغ ندارم ولی وقتی در مراسم سوگواری خواهر زاده منیره شرکت میکنم راحت ترم؟

(منیره دوسمه همون که از دبیرستان دیگه ندیده بودمش و الان ده سال میشه هر چند مه یکبار باهاش مهمونی داریم)

دختر خواهر هجده ساله اش را از دست داده و فردا چهلمین روز به خاک سپاریش است دم به دم چشمان خودش و فرشته خواهرش نمناک میشه

ما مادرا چی میگیم؟چی میخوایم؟

دوست عزیزی از هالی وبلاگستان به من میگه چرا ناسپاسی؟

رفتم یه سایت و ...

تحت فشار شدید قرار دارم

شاید تا حالا شنیده باشین کسی از شدت ناراحتی ترکیده باشه

واقعا تا حالا دیدید؟

به من میگن مواظب رفتارات باش

مبادا رفتاری از تو سر بزنه که...

بعضی فامیل تو جشن عقد پسرم نیامدند تا با من تصفیه حساب کنند

من اهمیتی ندادم

ولی گویا همین گونه هم نمیگذره و باید جواب بدم

ستون پنجم ها چه کسانی هستند که اسرار را لو میدهند و زمینه را برای مانور دیگران تو خونه آدم فراهم میکنند؟

بعضی ارتباط های فامیلی قطع شدن شان اجتناب ناپذیره

ولی افسوس که...

از خدا خواسته بودم عقد ازدواج ژسرم بی سر و صدا و بدون هیچ گونه هول و. اضطرابی بگذره و چنین شد

حالا می شنوم که آن کسانی که نیامده اند گفته اند اگر چنین کرده بود می آمدیم

ولی جالبه که دلگیر نشدم حضور نداشتند

دارم کم کم پیه دل پیدا می کنم

با خودم گفتم خوبه دلجویی کنم

بعد گفتم بگذار در سکوت بگذرد

حتی از اینکه نیامده بودند تشکر هم کردم .و گفتم ممکن بود پذیرایی خوبی نشوید و من شرمنده شوم

از همه کسانی که تشریف فرما شدند تشکر کردم و از همه کسانی هم که تشریف نیاوردند تشکر کردم

آنها که آمدند چون سرافراز فرمودند

و آنها که نیامدند چون مانع شرمندگی شدند

در هر حال جالب بود

یک پرستار دلسوز

آقای رضایی همکار ما شبها با خانمش میروند پیاده روی تا لاغر شوند  برای سلامتی بنا به توصیه مشاور سلمت شون.

میفرمایند  وقتی شبها می بینم مردم رو چمن های پارک نشسته اند و بچه هاشو ن را با خیال راحت تو چمن رها کرده اند پشتم می لرزه میگم :شبها این چمن ها  جایگاه تزریق معتاد های تزریقی است و سرنگ حتما  آلوده شان را اینجا رها می کنند چه اطمینانی دارید که فرزندان تان  را رها میکنید بدود بیفتد و... خودها تان که اینجاها می نشینید  زیر حصیر تان یکی از همین سرنگ هاست.

مردم خوششان نمیاد (عیش شان منقص میشه)چرا که مانع لذت بردن شان میشوم سگرمه ها را تو هم میکشند اخم و ...و شاید تو ذهن شان یه فحشی هم نثار میکنند ولی  مگر نه آنکه احتیاط شرط عقله؟البته  کم کم می پذیرند و تشکر هم می کنند ولی کار من این شده که

با خود میاندیشم چه مسئولیت پذیر و انسان

کاش همه ما ها .....

این دوست روزی به من پیشنهاد تبادل لینک داد به او سر بزنید و از او اجوال بپرسید شاید ...

اینم یه دانشجوی مامایی فعال که ترم آینده با من کلاس درس داره

اینم مطلبی از وبلاگ دومان

ادامه مطلب ...

جشنی که جای شما در آن خالی می نمود

دیروز ساعت ۴ تا هفت عصر یه جشن تو یه سالن با تعداد ی از مهمان ها برگزار شد.پسر من دامادشد

از مدت یک سال و نیم پیش مامور شده بودم دختری را که موافق معیار ها و ارزش های خانواده و شخص پسرم هست بیابم ولیکن پشت گوش می انداختم چون فکر میکردم زود است روز پدر سال گذشته پسرم تهدید کرده بود اگر خودم اقدام نکنم ممکن است سلایق مرا نادیده بگیرد و خودش اقدام کند .همان روز از خدا خواستم مرا ازین سختی نجات دهد.نمی دانستم چگونه می شود برای سر دختری را کاندید ازدواج کرد که هم خودشان زوج متناسبی باشند هم من و باباش راضی از انتخاب خود باشیم .دلم میخواست پسرم همسرش را عاشقانه دوست بدارد و با اینگونه انتخاب کردن من ممکن است این اتفاق نیفتد و او عمری آزار را به خاطر خود خواهی من تحمل کند.

خوشبختانه همسرم هم بر این عقیده بود و هشدار داد اگر کسی را بیابم که فقط معیار هایی را لحاظ کرده باشم که عقل جمعی تایید میکند......

سر در گمی بدی پیدا کرده بودم از طرفی فکر میکردم حالا زوده اون هنوز دانشجوست و درس ها سنگین تر میشه و نمی تواند مسئولیت اداره یه زندگی را داشته باشد و از طرفی می دانستم جوان است و باید همسر آرام جان داشته باشد و...و...و...و....

خلاصه سعی فراوان می کردم ولیکن تازه فهمیده بودم چه اشتباهاتی در زندگی مرتکب شده ام که امروز مانع درست انتخاب کردن است

نمی خواستم نظر بدهم نمی خواستم بی نظر باشم نمیخواستم کنترل کنم نمی خواستم بی خیال باشم تا اینکه این چرخ گردید و گردید و گردید و سال هشتاد و هفت شد و روز پدر هم فرا رسید

ولی در روز تولد حضرت علی )ع( امسال او منتظر روز موعود بود چون کارت جشن عقد هم آماده بود سالن رزرو بود و...

خانواده عروس خانوم کمک بزرگی برای من بودند و هم فکری و حمایت فامیل )خواهر برادر های همسر و خودم(مرا در جهتی هدایت کرد که با عروس جوان و ...و.... آشنا شویم

حالا این دوتا جوان رعنا آماده اند که سفر زندگی را به اتفاق آغاز کنند خیر پیش و سفر بی تشویش