نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دانشجویان در میز گرد انتظار شما از والدین تان چیست شرکت کردند هیچکدام اظهار نظر نکردند متوجه شدم این یک رازه که ترجیح میدن بر ملا نشه.سوآل را عوض کردیم

 :انتظار شما از دوست تان چیست.

جواب دادند و چه جواب هایی.همین باعث شد جلسه ما به مدت یک ساعت حول محور انتظارات به حق از دوست چیست ادامه پیدا کند.همه آنچه را در آن جلسه گفتم از دوستان این دنیای مجازی وام گرفته بودم.جلسه خوبی بود و به خوبی به پایان رسید فرصت کنم درباره اش مفصل اینجا خواهم نوشت.

میشه از شما نیز همین سوآل را بپرسم؟

انتظار شما از دوست تان چیست؟

جواب های آنان

:دوستم با من صادق باشد.

دوستم راز هایم را نزد دوستان مشترک مان بر ملا نکند.

همان گونه که دوستش دارم دوستم بدارد.

به من اعتماد کند و مشکلات اش را به من در میان بگذارد

....

.....

 

 

صبح میشه از خواب سنگینت بیدار میشی.تعجب میکنی چگونه اینقدر عمیقا خواب بودی.؟!
تو رختخوابت می غلتی. میل داری بازم بخوابی . ولیکن به خودت نهیب میزنی از جا خیز اینو تمرین کردی عادتت داده اند. به روی لذات چشم ببندی. لذت بردن را قیچی کنی.مبادا غرق بشی و غافل بشی و یه روز بیاد که بهت بگن ای تنبل .چون خودت هستی که بر خودت حرام می کنی آنچه حلال بوده را در نتیجه با خودت دشمنی پیدا می کنی که یه تصمیمی را گرفتی که لذات را مخالفت کرده باشی.
دیگه کم کم نسبت به سلامت خودت بی اعتنا میشی.چرا که این خود را باید از بینش ببری.
این خودی که مجموعه عاداتی داره از سر احساس نا امنی.
دلت میخواست بگی خوش عالمیست عالم بخور و بخواب ولیکن از بدو تولدت توسط والدینت تو گوشت خونده شده خور و خواب تنها طریق دد است برین بودن آیین نا بخرد است.
تا لباس ها را عوض میکنی و آبی به سر و صورت می زنی و عازم محل کار میشی و چهره خواب آلوده و طلبکار بعضی دوستانت را می بینی بیشتر از خودت بدت میاد که چرا به این سو قدم نهادی.
دلت میخواد فرار کنی برگردی بری تو همون پوسته دنج خواب.
ولیکن باید توجیهی برای اینکارت داشته باشی توجیهی که مردم پسند هم باشه.
چرا باید در دنیایی زندگی کنی که برای هر کاری که می کنی باید توجیهی هم داشته باشی؟
فکرت به این مشغوله که ارباب رجوع و رئیس قسمت هر دو با میزانی از وظایف امروزت متحیرت میکنند.
رئیس قسمت ازت می پرسه دیروز کجای کار بودیم؟و اخم میکنه چرا دو تا قسمت به خودت متعلقی (هشت ساعت خواب و هشت ساعت تفریح)و فقط یه شیفت برایش کار میکنی.
و ارباب رجوع مواخذه ات میکنه که این کسی که کار منو باید حل کنه فیصله بده تویی؟
چرا باید گذر پوست به دباغ خونه بیفته ؟
و منو سر و کار با تو فتد؟
خودت هنوز گیج و مبهوت باید جمع و جور بشی و کمر همت ببندی و خودت را قبراق و سر حال و بانشاط نشون بدی که هان،این منم آماده به کار،با نشاط از خواب خوب دیشب و علاقه مند به حل و فصل مشکل همنوع.
کار می کنی راه و چاه را بهتر از دیگرانی که در اینکار سر رشته ای ندارند میدانی.
تا به خود ظهر در حال تلاش و بالا و پایین رفتن و بکار گیری همه توانت هستی
ظهر میشه بنا به عادت مالوف احساس گرسنگی میاد سراغت
ولی هنوز کارات تموم نشده.اجبار درونی برای خوردن و خوابیدن، یه چرت کوتاه حس میکنی.اجازه نماز و ناهار را اداره داده ولی چرت و خواب لحاظ نشده.بالاجبار نماز را با عجله بر پا میداری و یه ساندویچ دست پیچ به معده سرازیر می کنی و ادامه کار تا ساعت دو ،دو و نیم

روز قدس

ساعت نه و نیم بود که از خواب بیدار شدم.زود از جا پا شدم وضو گرفتم لباس و کفش راحت پوشیدم و با سجاده نمازم رفتم تو خیابون تا آرام آرام قدم زنان خودم را به میدان امام برسانم میعاد راه پیمایان روز قدس.اما با وجودیکه نیم ساعت بیشتر پیاده روی نبود تنبلی کردم و با یه اتوبوس مقداری از مسیر را رفتم و بقیه را پای پیاده.خیلی جالب بود حضور مردم.خیلی خوشم آمده بود.وقتی داشتم به خطبه های نماز جمعه گوش می دادم حواسم همش به خانومایی بود که عینک آفتابی زده نفاب گذاشته بودند و زیر چادر سفیدشان به خطبه ها گوش می دادند چه دختر های زیبایی عینهو عروسک زیبا با شرم و حیا و متین به همراه مادران شان آمده بودند.تو دلم تحسین شان می کردم .دو نفر کنار دستی خودم را بوییدم و بوسیدم و نوازش کردم.خدای من چقدر دوست داشتنی بودند و نازنین.پای پیاده تا پل فروسی رفتم که پسرم با دوچرخه اش به من رسید و گفت مامان میخوای پیاده بشم با هم بریم؟گفتم نه دیگه خسته شدم.راه رفتن با زبان روزه ممکنه از پا در بیاره منو.به خصوص که دیشب هم شب احیا و بیداری بوده و فردا هم باید برم بخش بیماران روانی با هشت تا دختر دانشجو.ولی عجب روز جالبیه این روز قدس با این راهپیمایان محترم
اونجا فکر های زیادی به سرم زد که خوشم آمد .

http://www.linkestan.com/news/ARTICLEview.asp?key=1855

آرد را بیختن و غربال را آویختن

آخرین روز دانشجویان در بخش روان بود.بین خودشان یک میز گرد داشتیم.تا انتظارات شان را از اساتید دانشگاه بگویند هفده نفر دانشجو اظهار نظر کردند و خودشان خیلی خوش شان آمد.

این یه دونه از وظایف محوله آغاز سال تحصیلی من بود شش روز بخش بیماران روانی(خانم)با تعداد ده نفر ددانشجوی دختر.واقعا  حظ کردم از این جمع هماهنگ دانشجو.

تکالیفی بر عهده شان گذاشتم که در آخر ماه آبان تحویل دهند.

ذخیره عشق و محبت

امروز هجدهمین روز بعد از جراحی منه.دیگه درد و سوزش تو سینه ام حس نمی کنم.ولی سیستم گوارشم بهم ریخته.دکتر برام پرونده تشکیل داده تا برای مذت نامعلومی تحت نظرش باشم.یه دارویی داده که احتمال بروز ضایعه بد خیم در آینده به صفر برسه.مامور شده ام سبزی تازه و میوه تازه و سالم و ماهی بخورم و از خوردن کاکائو و قهوه و غذای چرب و سرخ شده اجتناب کنم در فضاهایی که دود سیگار هست حضور نیابم و از خوردن ادویه جات و غذای کنسرو شده نیز خود داری کنم.
از روز سی و یکم شهریور رفتم بخش بیماران روانی تا بر بالین بیماران روانی دختران ترم شش دانشگاه مون را تدریس عملی.....خیلی خوشحالم که 4 روز در بخش حاضر شده ام و یه دونه کلاس تئوری را هم برای دانشجویان مامایی با قدرت قبلی اداره کرده ام.گویا سلامتی من باز گشته.دعاهای شما مهربانان سنگ را جا به جا میکنه پس همه بیماران دیگه را هم دعا کنید .محبت و عشقی را که در نگاه نگران اطرافیان دیدم و محبت هایی را کر کردند فراموش نمی کنم و فقط به خاطر همه محبت هایی که دریافت کردم من نیز به نوبه خود من بعد به دیگران محبت می کنم.قلک وجودم پر از سکه عشق و محبته.ازش بر می دارم و تو قلک وجود نیازمندان می اندازم و ثواب آن را هدیه می کنم به همه آن کسان که ذخیره کردند در این فلک.اگر نامهربانی دیده بودم بیم آن میرفت من نیز نامهربانی به دیگران کنم.خدا را شکر که نیرو و امید به من برگشت.در شبهای قدر و همه شبها و روز ها و لحظه ها با خدا خواهم گفت آنچه را پیوند مان را مستحکم تر خواهد کرد.