نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

من و دعا و نیایش

تو این روزا دعا کنید به درگاه خداوند به امید آنکه به استجابت برسد دعای شما.

خیلی جوان بودم بگو (۱۰)ده ساله شروع کردم از خدا درخواست کردن.به روش خودم رو دیوار آجری خونه تاریخ همون سال که توش بودم ۱۳۴۷ را نوشتم و تو تصور خودم آوردم سال دیگه همین موقع را    ۱۳۴۸ که من دانش آموز کلاس پنجم خواهم بود و سال بعد ۱۳۴۹  و قدم به قدم سال ها ی بعد را نوشتم بعد از کمی فکر  و تعمق و تصور سال بعد و سال بعد تا رسیدم به دیپلم بیشتر از این پیش نرفتم چون دیگه نمیتونستم بیشتر از این موفقیت را تحمل کنم.تصور روزی که دیپلمه میشم و به آرزوی دوران کودکیم جامه عمل می پوشانم و معلم می شوم مرا قرین شادی و سرور کرد.همش با خودم میگفتم یعنی میشه؟من بزرگ میشم؟من معلم میشم؟من میتونم دیپلم بگیرم؟و همین تصور قوی باعث شد ترک تحصیل به تصورم نیاید.سختی های دوران دبیرستان بارها نومیدم میکرد ولی آرزوی رسیدن به پایان تحصیلات سختی ها را در نظرم قابل حل جلوه میداد تا اینکه موفق به اخذ دیپلم تجربی شدم و وقتی در دانشگاه رشته پرستاری قبول شدم و شروع به تحصیل کردم باورم نمی شد یه روز معلم بشم.ولیکن سال ۶۶ یعنی ده سال پس از اخذ دیپلم من مربی پرستاری داشنگاه شدم و الان حدودا نوزده سال میشه که کم و بیش معلمی کرده ام و پرستاری نیز هم.همه اینا را گفتم تا به این نتیجه برسم که خواستن توانستن است و آرزو کردن یعنی همان رسیدن(گر در طلب گوهر کانی کانی (کان+ی) ور در پی جستجوی نامی نامی(آن+ی) من فاش کنم حقیقت مطلب را هر چیز که در جستن آنی آنی(آن+ی))

همدلی از هم زبونی بهتره

همزبونی ها اگر شیرین تره

همدلی از هم زبونی بهتره

التماس دعای با عجله

روزهای خوب ماه رمضان را یکی یکی به امروز رساندم.دیشب فریبا زنگ زده که خانوم تو سیستان بلوچستان برادرم فردین را که مهندس راه و ساختمان هست به گروگان گرفته اند و تقاضای صد میلیون کرده اند تا آزادش کنند و تهدید کرده اند و گرنه تو مرز افغانستان به طالبان تحویلش خواهند داد.اشکهای از سر سوز جگر فریبا(دوست خواهر در گذشته ام)مرا به آتش کشیده بود.دیشب تو سحر گاه خدا را به نازنینی بچه های وبلاگ نویس قسم میدادم که این پسر را نجات دهد.امیدوارم خیلی زود بیام و اینجا بنوئیسم شما وبلاگ نویس ها اونقدر پیش خدا ارزش دارید که وقتی به معصومیت تان قسم اش میدهم دعاهام مستجاب میشن.دیگه نمی دونستم چگونه برای دل سوخته فریبا دعا کنم.عجب امنیت مان دچار خدشه شده اون مرز های مشترک مون با افغانستان اون مرز های مشترک مون با عراق .خدایا ما در حالی زندگی می کنیم که همواره به امید این هستیم از این ستون به اون ستون فرج.جالبه که فریبا یک هفته قبل از به گروگان گرفته شدن برادرش در خواب می بیند که برادرش را در حالی سوار یه ماشین می کنند که طرفین اش دو نفر غریبه با خصومت هلش میدهند و این داره آجیل میخوره که با ضجه کاسه آجیل را پرت میکنه و خودش را سرزنش میکنه که برادرم را دارند دستگیر میکنند من آجیل میخورم؟میگه به برادرم زنگ زدم تو حالت خوبه؟گفت خوبم.همسرم رفته بود و برگشته بود گفته بود فردین در بد جایی مشغول کار سد سازی استباید هرچه زودتر برگردانیمش به شهر خودمان.ولیکن در مقابل درخواست های مکرر پدر و دو خواهرش مقاومت کرده بود و باز نیامده بود گفته بود مرد باید که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد پروژه سد سازی وزارت نیرو در آنجا در صدد یافتن فردین و بازگردان او به ایران است.به دعاهای شما در چنین ایام مبارک سخت نیازمندیم.آیا شود که گوشه چشمی به ما کنید؟خدا را در حق این مهندس سی و هشت ساله قسم دهید شاید به آغوش خواهران در عزای مادر نشسته اش باز گردد.مادر زیبای این سه بچه در همسایگی خانه مادر بود و بارها از جور همسرش به خانه مادرم پناهنده شده بود و عاقبت به علت دیابت مرگش فرا رسیده بود فریبا با اشک میگفت خانوم جان چرا هر چه سنگه مال پای لنگه؟

عدم تفاهم

من چی میگم؟اون چی میگه.خداوندگارا این آدما میشه متوجه منظور هم شوند یانه؟همواره باید عدم تفاهم حکمفرما باشد؟

نوشتن

اگر بنویسی خود گفته ای منظورت چیست.

البته  اگر فهمیده شوی

 ولی اگر ننویسی.

 درباره  ات هزاران احتمال میرود .

که بعضی خوشایند است و بعضی ناخوشایند .