روز یکم خرداد ایران بودم.رفته بودم با دلی آکنده از نگرانی.نمیدونستم دوست دارم سفر حج داشته باشم یا نه.بارها گفته بودم کعبه دل را بر دیدار کعبه ساخت دست ابراهیم ترجیح میدهم.ولی وقتی ملزم شدم این سفر را برم (اصرار بچه ها و دعوت همسرم)رفتم.اولش فکر میکردم من نخواهم توانست درک معنوی کنم.ولی وقتی رسیدم آنجا احساس کردم به ایمانم باز گشته ام.در برابر مسجد النبی قرار گرفتم و غرق توجهات مردم شدم و زمزمه عاشقانه ای کردم.گفتم عده ای دوست دارند بیایند سلام شان خدمت تان.و من و شما که دوستی دیرینه ای داریم.چه حال؟چه خبر؟ممکنه توفیق داشته باشم صدای تان را بشنوم؟محاله.ولی مطمئنم میدانید خیلی دوست تان دارم.کبوترای حرم آسمانی بودن آنجا را گواهی میدادند رنگین پوستان مشتاق و نژاد های گوناگون همه یکجا بر بهت من افزوده بود ناباورانه اینهمه اشتیاق را مینگریستم.کاش تو ایران همه اقوام و با هم اینگونه رو به یکسو جمع می آمدیم.نظم جالبی حاکم بود.دفتر سفر نامه را گشوده بودم تا بنویسم ولیکن حیفم می آمد که با تفاسیر خاص خودم بنگارم.بگذار فقط تماشا کنم لا اقل اولین روز.ولی نشان به آن نشان تا آخرین روز هم کلامی بر صفحات کاغذ ننگاشتم.خواستم جاری و سیال بر صفحه ایام بگذرانم.