نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

عشق به زادگاه

از احساسش میگه.و اینکه عصبانیه که پسرش و عروس و نوه هاش قراره به شهر ما مهاجرت کنند.میگه من که بیش از یه دختر و دو پسر ندارم.اون پسرم که آلمانه و اینجا کمتر میاد.این پسرم هم بیاد شهر شما.من هم که بیمارم و معلوم نیست زنده بمونم پس چرا او مرا درین لحظات آخر تنها میذاره انصاف نیست با من پیر زن این رفتار ها بشه.
بهش میگم حاج خانوم.وقتی عروس جوان شما مدت بیست و چهار سال است به تبعیت از همسر مادرش و خانواده اش را ترک کرده شما هرگز سخن از انصاف نگفتید.نکند معتقدید او هر چه شما ها می فرمایید باید تبعیت کند هان؟
از صراحت کلام من چندان خوشش نمی آید ولی از آنجا که مطمئن است سو گیری خاصی ندارم بر من می بخشاید.
با خودم می اندیشم چه جالب است که همیشه ما از مردان مان گله مندیم در صورتیکه در واقع همین اشک و آه های مادران همسران مان بر تصمیم گیری های همسران موثر است.امروز هم اگر پسر آخر خانواده  پدرش را مصمم نکرده بود که به زادگاه مادرشان باز گردند امکان نداشت این همسر محترم باز گردد.در وافع رفتار های مهر ورزانه خانواده دختر آنچنان بر جوان ترین پسر اثر گذاشت که پیگیر از پدرش در خواست کرد می خواهم نزد خانواده مادری مان به زندگی ادامه دهیم.از امسال پسر من میتواند با پسر عمه جوانش ساعات خوش فراوانی داشته باشد اگر چرخ روز گار اجازه دهد.
من بیشتر نگران آن هستم که نسبت به درس و مدرسه اش کم کار شود.و به همین دلیل از او خواسته ام  متوجه باشد نقطه ضعف(چشم اسفندیار)اش کجاست.و همانجا را مراقبت کند که هم روز هایی خوب داشته باشد و هم موفقیت خود را فدای لذایذ اجتماعیش نکند.

به کدامین گناه

روزنامه ایران را میخوندم.نوشته عاطفه بیست و دوساله در نکا به دار مجازات آویخته شد تا از شهر نکا لکه ننگ ....زدوده شود.
از زندگینامه او و روان پویایی رشد شخصیت عاطفه نوشته است تا به حال که....
خاطره ایی را برایم زنده کرد.
سال شصت و هفت بود.اطلاع یافتم کمک بهیار بیمارستان که دوران کودکی خود را در پرورشگاه گذرانده و اکنون مطلقه و دارای دخترکی جوان بود شب گذشته  به قتل رسیده است.
گویا.......از همکاران بیمارستانش کسی بوده که از آبروی خود می ترسیده و بر خود باکی ندیده پس از.......جامعه را ازین لکه ننگ پاک کند.
آن روز نتوانستم ناراحت شوم و از مرگش افسوس بخورم.
ولی خواهر مرحومم گریست.معلومه من از خواهر جوانم ده سال دیرتر عاطفی شده ام.چون الان من نیز هم از اینکه زنانی اینگونه رشد می یابند که سرنوشت شان به اینجا ختم می شود گریه ام میگیرد.
به راستی دختری که دامان مادری را نمی یابد که در آن به مهر پروریده شود و مورد سوءاستفاده .......قرار می گیرد که مرگش اینگونه رقم بخورد مرتکب کدامین گناه شده است.اغلب دخترا پرورشگاهی که دیده ام سرنوشت شان تباهی بوده است.شاید بدین لحاظ است که در انجمن خیریه زینب تهران تاکید می شود زنان داوطلب قبول دختر بچه های بی مادر شوند.همین دیروز مردی به من مراجعه کرد که چون همسرش ناتوان از نگه داری فرزند دخترشان است و حاضر نمی شود او را به خاله یا نامادریش بسپرد تا تربیت شود و مادرش و خواهرش از کمک به او در تربیت فرزندش خود داری می ورزند مجبور شده دخترک شش ساله اش را که چپ و راست از خانه پسر ۹ ساله همسایه شان سر در می آورد به سختی تنبیه کند.

امواج دریا

با هم رفته بودیم دریا.
کنار دریا ساحل شلوغ بود.
امواج خروشان به سوی ساحل هجوم می آوردند.
طرح سالم سازی دریا برای شنا مجوز نمی داد.
همه با حسرت به آبها می نگریستند.
مردی کنار ساحل روی شن ها نشست.
لباس راحتی تنش بود.امواج به سویش هجوم آوردند.
گویا از تماس آب دریا با تنش احساس خوشنودی می نمود.چون قدمی جلوتر رفت.
و بازهم جلوتر و جلوتر.
همه ما عصبانی شده بودیم.
درباره اش به قضاوت نشستیم.
چه خودنماست این مرد!
مرد گنده خجالت هم نمیکشه.عینهو بچه هاست.
اونوقت از بچه ها انتظار داریم حرف شنوی داشته باشند.
دریا ندیده.!
نمی تواند بر امیال خود لگام بزند.
پیداش نیست.
غرق شد.
امواج او را با خود بردند.
آه لعنتی.
روز ما را خراب کردی.
کجا رفت؟
نیست.
چرا هست.
اوناهاش سرش پیداست.
دیگه صدامونو نمی فهمه که داد بزنیم بگیم بیا بیرون.
کاش مانعش شده بودیم.
حتما زیر پاش خالی شده.
امواج دارند با خودشان او را می برند.
اوه/
وای/
خدای من
به پا خاست.
پیداش شد
.به طرف ساحل آمد.
سراپاش خیس
از لباس هاش آب میچکد.
لباس ها به تنش چسبیده.
خوش به حالش.
همه با محبت نگاش میکنیم.
خوبه زنده است.
خوبه غرق نشد.
خدایا شکر.
پس من میخوام برم کنار ساحل بنشینم تا سیلی امواج گونه هایم را نوازش کند.
شایدم.........

باز دوباره رفته بود مشهد
دومین باره تو این تابستان
عجب پسریه این پسر من؟
بابا تو میدونی تا بری و بر گردی دل من هزار راه میره؟
آخه بچه من چقدر نگران تو باشم؟
تب داره و دلش هم درد میکنه
اتوبوس بدی سوار بوده
هله هوله هم زیاد خورده
ولی

ملاحظه

یه دوست جوان دارم
خیلی نازک دله
همه شون اینجورن
جوانان را میگم
ولی اون ناله هم سر میده
هرچه با خودم میگم اعتنا نکنم
مقتضای جوانی اینه
ولی باز مراقبتش میکنم
فکر کنم از توجهات من هم بدش میاد
ولی ادب مانع هست بگه بابا دست از سرم بردار
فکر کنم محتاط تر از دیگر جوانان هست
شایدم نمیخواد دوستی منو از دست بده
میگه کفش کهنه هم در بیابان نعمته
خب
خوبه مث بعضی دیگه شون نمیگه چرا گیر میدی؟
بازم خدا را شکر
شاید چون واسه من احترام قائله
ازش ممنونم
که اجازه میده نگرانش باشم
و تحملم میکنه که با چشمای نگران نگاش کنم
کاش مشکل اون
و همه دیگر جوونا حل بشه
و خدا صبرش دهد
تا این دوران سخت جوانی را به خوبی پشت سر بذاره
چه کار از من بر میاد جز دعا
؟/