نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گزارش سفر نوروزی

به لطف خدا این سفر بازگشت توش بود.گرچه قاعدتا باید راضی به رضای خدا باشم . و برایم علی السویه باشد که بر گردم یا بر نگردم.و گرچه خون ما از آنان که رفته اند رنگین تر نیست.خدا همه آنان را که رفتند بیامرزد.و ما که مانده ایم را هدایت کند تا برای روزی که سفر آخرت را در پیش می گیریم آماده باشیم.سفر را به اتفاق همسرم ،پسرانم،خواهرش ،همسر او و پسرانش و مادرشان(مادر بزرگ بچه ها)آغاز کردیم.قرار شد من وسایل ضروری سفر را بر دارم.عمه و مادر بزرگ ناهار خوشمزه ایی برای ناهار تهیه کرده بودند.(پلو و کوکو).منکه تا از اصفهان خارج شدیم تازه فهمیدم ای بابا، یادم رفته چند قلم چیز را بر دارم.تا به همسرم اعلام کردم گفت حالا میگی؟مگه کم و تو یه لیست ننوشته بودیم؟مگه طبق لیست چیزا را جمع نمی کردی؟گفتم چرا.ولی یادم رفت آخرش یه بار دیگه چک کنم.پسر بزرگترم دوست داشت اصفهان بماند میادا به مطالعاتش ضرر بخورد ولی پدرش مخالفت کرد و گفت:چرا مث بز گر از گله به در هستی؟اینجا با پسر عمه هات(۴ تا پسر عمه داره)بهت خوش میگذره.به خصوص دو تاشون که دانشجویند.و من هم ادامه دادم اصلا این سفر برای شما جووناس وگرنه منکه همینجا راحت ترم.میخواهیم شما در محیطی امن دنیا را ببینید.گویا او تر جیح میدهد همیشه با دوستانش سفر بره(کما اینکه الان ۵ سال هست که با دوستاش سفر میکنه).خلاصه با اکراه آمد.و از همون اول راه به پدرش کلی حرص داد.حالا هم که من فراموش کرده بودم چند قلم چیزا را همراه بیارم حسابی دمق شده بود.ولی با پا در میانی همسر عمه جان همه چیز به خوبی گذشت.(فرمودند بی خیال بابا می خواهیم رانندگی کنیما.نباید خشمگین باشیم حالا فرض می کنیم این چند تا قلم تو خونه نبوده و می خریم)..یکی از پسرای عمه تو ماشین ما بود.همون که داره فوق ....برق می خونه.
در بین راه هرجا پمپ بنزین وامیستادیم بچه ها از ماشین پیاده میشدند و تا دوباره سوار بشن کلی طول می کشید.جاده ها شلوغ و شماره ماشینا نشون می داد از راه های دور مثل آذربایجان و همدان و مشهد هم اومده اند.همه برای هم دست تکون میداند و لبخند می زدند.همسفر بودیم.از پشت شیشه های ماشین خورشید کباب مان می کرد(ةخه دیر راه افتادیم.ده صبح) .جای شما خالی از همون اول راه شروع کردیم به خوردن میوه و آجیل های نوروزی مان.و گرچه تاکید شده بود راننده نخورد و نیاشامد و با مو بایل حرف نزند ما......تا اینکه بین راه در اولین شهر(شرضا)برای مادر بزرگ دنبال صندلی سفری به هر دارو خانه سر زدیم.یکی دو تا از بچه ها کلافه که مادر بزرگ را که نمیتونه خودش بدون کمک راه بره چرا با خود آوردیم.که فریاد عمه خانم بلند شد پس شما ها می خواهید پس فردا ما ها را بذارید خانه سالمندان تا بچه ها تون راحت باشند.هان؟ما ها را بگو که جان مان واسه تون میره.چه بچه هایی!همه ساکت.و دوباره سکوت و آرامش.دومین شهر آباده بود ۱۹۰ کیلومتری اصفهان که برای نماز و ناها پیاده شدیم.تو یه پارک قشنگ و سرسبز درغرب شهر ایستادیم.همه رفتند دست شویی(وای که چقدر کم گنجایش و کثیف بود!)و وضو گرفتند آمدند زیر آسمان به نماز ایستادند و ما دو تا خانوم هم سالاد درست کردیم و غذا را گرم کردیم و ناهار دلچسب(جای شما خالی.دستپخت مادر بزرگ حرف نداشت).خوشحال و شاد و خندان با ترس و لرزچای خوردیم(آخه دست شویی که نمی یافتیم پس.....)راه را ادامه دادیم و آنقدر رانندگی را ادامه دادند تا له جشنواره نر های محلی عشایر رسیدیم.برای دیدن صنایع دستی اونا پیاده شدیم و.......متاسفانه ماشین ما در محل پارک مورد لطف یک راننده ناشی قرار گرفت و خراشیده شد.همسرم کلافه که بابا مگه شما رانندگی نمی دانی چرا........؟و دو باره وساطت همسر خواهرش بود که به قضیه فیصله داد که خدا را شکر ضرر به جان نخورد این چیزا مهم نیس جونت سلامت و.....و.... و اون آقای راننده ناشی کلی عذر خواهی که آقا جون ببخشید سفر را به خانوم و بچه ها تلخ نکنید هر چه بفرمایی خسارت میدم...و من می خندیدم که با همه ناشی گری چه مهربان و انسان هست.باز به راه افتادیم.حالا به سری خرید از عشابر و بحث تو ماشین که خوراکی ها بهداشتی نیست نباید مصرف بشه.خلاصه اینم شده بود محور بحث ها که......
در ادامه راهچند جا در کنار دشتهای سبز و زیبای جاده شیراز ماندیم و چای خوردیم و خستگی در کردیم.بچه ها ها ترقه بازی شون را از شب چهار شنبه سوری معطل مانده بود.......دادند.
اولین شهر شیراز مرودشت بود.فلش زده بود به طرف تخت جمشید.مراسمی از ساعت هشت شب با رقص نور.خواستیم بریم منصرف شدیم گفتیم اول برای اطرق شب جایی را بیابیم بعد.که موکول شد به دیدن آثار به جا مانده از تاریخ در روز بعد.رفتیم شام خوردیم و گردشی در شهر کردیم و واسه صبحانه فردا مکان های خرید را شناسایی کردیم و تا نیمه های شب بچه ها خندیدند و حرف زدند و ما بزرگترا هم نشستیم به تماشای شادی و نشاط اونا و حظ بردیم.
حالا مادر بزرگ خوشحال( که مدرسه راهنمایی قشنگی را تجهیز کرده اند و اتاق  کلاس ها را موکت کرده و صندلی گذاشته و مدرسه را رنگ زده اند و در ازای دریافت مبلغی ناچیز با کارت دخترش که معلم آموزش پرورش است) نشسته به فوتبال بچه ها در حیاط مدرسه نگاه می کند
فردا سبح پس از داشتن خوابی شیرین و خوردن صبحانه به طرف تخت جمشید راه افتادیم.دیدن خوابی هایی با قدمت ۵ قرن قبل از میلاد بچه ها را به وجد آورده بود.دانشجویلن تاریخ راهنما بودند و توضیح می دادند و همه با اشتیاق گوش می دادند.از معماری آنجا از.........و .......و
آنچه برای من جالب بود اینکه زنان در انجام کارهای ظریف تخت جمشید (سایدن و پرداخت ریزه کاری ها )همکاری می کرده اند.خلاصه همه بچه ها با عینک آفتابی و کلاه های فانتزی مث یه جهانگرد خارجی مو شکافانه آثار را تماشا کرده و احساس غرور می کردند.موزیک جالب و ملایمی که پخش می شد اندوه دل را از ظلمی که بر اینجا رفته بود تسکین میداد...................
...................................
اگه بخوام اینجوری لحظه به لحظه گزارش کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.
همین قدر بگویم خیلی خوش گذشت و به دلیل ناتوانی مادر بزرگ در راه رفتن و......................و شلوغی جاده بوشهر پس از دیدن أثار تاریخی و خرید و زیارت پس از ۵ روز به شهر خود بازگشتیم.چقدر تفریح خوبی بود!چه مناظر قشنگی!چه راهنما های خوبی!و چقدر شلوغ و استقبال قشنگ مردم از گردشگری.
خدایا مسافران جاده ها را حفظ بفرما.من امسال تو راه هیچ تصادفی ندیدم.می گفتند ماشین های سنگین در جاده ها ممنوع اند تا روز سیزدهم
اگر سفر می روید سبک بروید خوش بگذره.

عید نوروز من طی بیست و چند سال

به زودی لحظه تحویل سال نو فرا می رسد.همه ما منتظر هستیم.لحظات انتظار شیرین است.هیچکدام از ما از آنچه در شرف وقوع است آگاهی نداریم.با امید دلبسته ایم که لحظات شیرینی خواهد بود.چشم در راه شادی هستیم.نمی دانیم  سرنوشت چه چیز  در آستین دارد(برایمان چه رقم زده شده ،ینهان است).
خدا را خدا را که........
سال خوبی داشته باشید توام با شادی و نشاط،موفقیت و پیروزی
خدایا شکر ایام شادی و نشاط را نصیبم کن.
خدایا در پیشگاه تو دستها را به سویت دراز می کنم و از تو می طلبم که ........
چه بگویم؟تو خود داننده غیبی.(هم نامه نانوشته خوانی هم قصه نا نموده دانی).
خدایا مرا چه به دعا در پیشگاه چون تویی؟
وساطت کنم که با بندگانت روزی خوش نصیب کنی ؟مگر حکمت تو جز این.....؟خدایا خودم را به تو میسپارم تا هر آنچه خویش میدانی......
(دست تقدیر روز های سال نو را برایم چگونه رقم زده؟)
خدایا چه بسیار سالها که نوروز اش را با امید آغاز کردم.
خدایا تو خود میدانی که چه ها بر من گذشت.
خدایا چه می دانستم در پس پرده غیب چه بر سرم می رود؟
دیشب یاد آوری هر نوروز را کردم
اولین سالی که به یادم آمد و متفاوت بود از سال های قبل از خود. فروردین ۵۸ یود تازه انقلاب پیروز شده بود. مثل همه سال های قبلش گذشت ،ولی با این تفاوت که کابوس جنگ های خیابانی به پایان رسیده
سال ۵۹
نمی خواستم چون دیگر سالها بگذرد.پس با اکیپ بهداشت روستای جهاد سازندگی، به اتفاق خاتم دکتر گرایش نژاد و خانم نیک روش رفتیم روستا های منطقه کهکیلویه.جاده ها همه گل ناشی از باران و برف شب قبل.ماشین آهو جهاد ،تو گل گیر افتاد و شب تا صبح تو ماشین وسط جاده لغزنده کوهستانی خوابیدیم صبح بیدار شدیم، آبی برای خوردن نداشتیم .آب زلال باران را از گودال های کنار جاده خوردیم.برای خودم سالی خاطره انگیز و برای خانواده ام پر از دلهره و نگرانی ساختم.۵ روز اول فروردین را در روستا ها، ده به ده رفتیم.اردبهشت همان سال گروه(اکیپ درمانی)در یک حادثه اتوموبیل در همان جاده ها  کشته شدند و من ماندم بدون آنها با خاطراتی از آنان
:فروردین ۶۰
حرم حضرت معصومه هستم.به خاطر دیدن صحنه های جنگ و خون در جبهه ایلام، طاقت ماندن در شهر بین آدما با دغدغه های عید نیست .از اسفند راهی قم شده ام شاید با مطالعه دین صبرم بیشتر شود.آن سال تا مرداد ماه هم قم ماندم و همانجا در بیمارستان کار گرفتم.
:فروردین ۶۱
حمله فتح المبین بوده و من به مدت ۱۵ روز در سمت مدیر پرستاری بیمارستان ،شبانه روز کار می کنم و عید را در بیمارستان با مجروحان جنگ و همکاران پرستاران گذراندم.
:فروردین ۶۲
در تدارک جشن عقد هستم. قراره ۱۵ فروردین بر سر سفره عقد بنشینم.پس عیدی متفاوت است.مهمانان نوروزی همه در تدارک مراسم یاری می کنند.(شیرین دختر دایی ام از تهران آمده(خدایش بیامرزد که واقعا عجی خانومیست!)
:فروردین ۶۳
عروس خانواده ایی هستم که  برای ایام عید سنگ تمام گذاشته اند .قرار است یکمین سال ازدواجم را نیز جشن بگیریم.
:فروردین ۶۴
پسرکم یک ماهه است و فارغ التحصیل شده ام .امسال عید و مادر شدن را با خانواده خودم جشن گرفته ام .مادرم نگران است که به تنهایی از پس مراقبت فرزندم بر نیایم و به این بهانه هنوز پس از یک ماه خانه خود نگه داشته است . در کنار جمع خانواده ام عید را بر سر سفره هفت سین نشسته ام.مهربانی و لطف خانواده، مرا مست کرده و تا بیست روز بعد هم ادامه می یابد.
:فروردین ۶۵
مدت ۷ ماه است کار می کنم و مجبورم برای نگه داری از پسرم و نزدیکی به محل کارم در خانه مادرم باشم .سال را با نگرانی و دلهره و اندوه نداشتن استقلال آغاز می کنم.سالی پر از بر خورد داشته ام.پسرم یک ساله شده.
:فروردین ۶۶
در خانه قشنگ و نقلی مان هفت سین چیده ام.پسرم دو ساله و خانواده مان برای اولین بار سه نفره گرد هم ......سال قشنگیست
:فروردین ۶۷
دانشجوی فوق لیسانس هستم و پس از ۴ ماه از تهران باز گشته ام تا، در محدود روز های تعطیلی دانشگاه کنار همسرم و در خانه خودمان باشیم.پسرم سه ساله و خودم دانشجوی ترم دوم .همسرم از حالا نگران روزیست که ۱۵ روز فروردین تمام شده و ما عازم رفتن ایم .آشیانه گرم ما سه نفر فقط یک سال دوام آورد
:فروردین  ۶۸
فروردین خوبیست.پسرم ۴ ساله است دانسجوی سال دوم هستم و به دوری از خانه و همسرم عادت کرده ام ششمین سالگرد ازدواج را جشن می گیریم.
:فروردین ۶۹
همسرم خانه کوچولوی نقلی مان  را خراب کرده تا آپارتمان سه طبقه بسازد.و من برای صرفه جویی در یک اتاق در  طبقه سوم خانه  مادر همسرم  مستقر شده ام و بر سر سفره هفت سین مادر بزرگ پسرم نشسته ام.سال خوبی آغاز می شود.
:فروردین ۷۰
تازه از تهران بازگشته ام.پایان نامه تحصیلی ام به دلیل تعطیلات عید متوقف می شود و من ازین ۱۵ روز تعطیلی اجباری ابراز انزجار می کنم(با خود می اندیشم این تعطیلات چقدر زیاد ست.هنوز کار ساخت خانه مان به پایان نرسیده و باز هم باید بر سر سفره هفت سین مادر بزرگ بنشینم .خیلی عصبانیم.ماه رمضان هم با عید مصادف شده.شاید چون روزه هستم......هه هه
:فروردین۷۱
 در خانه نو خود هستم .پسرکی سه ماه و نیمه،تپل مپل و شیرین  در آغوش من، سر سفره هفت سین نشسته که این اولین سالی است که عید نوروز را درک می کند.(پسر دوم ام).برای دومین بار جمع ما جمع خانواده گی( هسته ایی) است.
:فروردین ۷۲
خوشحالم که مدت ۱۵ روز از کار در دانشگاه آزادم.سال را با شادی شروع می کنم.چون در دانشگاه برای تدریس انتخاب شده ام و پسر کوچولویم هم یک ساله است.گرچه سال به سختی گذشته ولی خوشحالم که......ده سال است ازدواج کرده ام و حالا دو تا پسر ناز دارم و از لحاظ تحصیل هم پیشرفت کرده ام و خانه سه طبقه زیبایی هم دارم.حاصل یه دهه از زندگیم با مردی مهربان و کوشا و جدی با کلی خاطرات گذشته.تو این ده سال چه بسیار مواقع بد اخلاق شده ام و او صبوری نشان داده.۳۴ ساله ام و به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام.تقریبا سختی ها تمام شده.زندگیم به ثبات رسیده.کتاب شاهین سپید، زندگینامه حسن صباح را ،درین ایام می خوانم.اولین بار است پس از مدتها فرصت می کنم کتابی داستانی بخوانم.کمی تپل تر شده ام.دیگه از اون دخترک بیقرار ،چموش خبری نیست.حالا دارم برای انجام تکالیف نوروزی به پسرم که دوم دبستان است کمک می کنم.همسرم  از سفری که به  خارج داشته  برایم لباس عید آورده.سفره هفت سین قشنگه.گل و سبزه و ماهی و پسرکی ناز و شیطون کنارش که همه چیز را به هم می زند(پسر کوچولوم)
:فروردین ۷۳
برادرم پس از ۱۷ سال به ایران باز گشته.همه خوشحال اولین روز فروردین را آغاز می کنیم
ولی گویا حادثه ایی در شرف وقوع است
دلم هوای تر کیدن دارد
با خودم  میگم چیم شده؟کاش زمین دهان بگشاید مرا در کام خود فرو برد و آنقدر بفشارد تا استخوان هایم هم خرد شود ولی این اندوه رهایم کند.چرا روز اول فروردین این چنینم؟خودم هم نمی دانم
ولی فقط  ۹ ساعت بعد، در حادثه  ای دلخراش
............خواهرانم (بزرگتر از خودم و کوچکتر از خودم) و ۴ خواهر زاده ام.........تصارف.......
همه ایام نوروز به سوگواری می گذرد.دنیا برایم بی رنگه. لطافت طبیعت را متوجه نیستم شکوفه ها، جوانه گل ها برایم شادی نمی آورد در حالتی از بهت و نا باوری به سر می برم...
: فروردین ۷۴
سالی بر من گذشته که متوجه نبودم در چه حالم. بر سر قبر عزیزان مان سفره هفت سین  چیده ایم .با خانواده ایی که یک سال همدیگر را مراقبت کرده اند .....همه بر سر ......می نشینیم
:فروردین ۷۵دارم دیوونه میشم.همه ما با هم به یاد عزیزان مان سال سختی داشته ایم .
.......
:فروردین ۷۶.......حوصله ندارم.می خوام تنها باشم
:فروردین ۷۷............فقط گریه می کنم.ای کاش آدما رهایم می کردند .می خوام گوشه ایی بنشینم
:فروردین ۷۸........اینقدر حالم بده که نگو ممکنه همین روزها از شدت ناراحتی بمیرم .
:فروردین ۷۹.........پدرم بیمارست.تنهاست.مادرم خارج از کشورست .دلم واسه پدرم می سوزد .او اشک نمی ریزد.همسرم به اتفاق برادرش تصمیم می گیرند برویم کاشان شاید برای من سفر خوب باشد .نمی توانم وسیله سفر بردارم .
:فروردین ۸۰......حالا است که بمیرم.
پدرم هم فوت شده و من به کلی بی دل و دماغم .همسرم با برادرش صحبت می کند بهترست برویم شیراز.و راهی می شویم.توانسته ام بر غم فابق آیم.
:فروردین ۸۱
از طریق ای میل برایم کارت تبریک آمده.کنار اینتر نت می نشینم و فقط مبادله پیام دارم.نمی خواهم کسی را ببینم.احساس می کنم برای متوقف شدن جهان باید خودم متوقف باشم.فکر می کنم وفاداری به خواهرانم اینه که شاد نباشم.اگر نبود گنگ خواب دیده و مانی(از بچه های سایت ایران بحث)معلوم نبود .......شاید مرده بودم.خیلی محبت کردند.همه اش جواب پیام هام را میدن.لطف دارند.تا ۱۵ روز متوجه غم و اندوه مرگ خواهرانم نیستم.
:فروردین ۸۲
تو اتاق تنهایم و دارم برای همه از طریق اینتر نت پیام سال نو مبارک می فرستم.سال خوبیست
 مادرم هم آمریکا پیش برادرم است..و با برادرم در آمریکا صحبت(چت) می کنم.