نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

بازگشت

امروز بازگشتم و خبر خوب راه افتادن مجدد بلاگ اسکای خوشحالم کرد.امروز صبح با ۹ نفر دانشجوی دختر در بخش بیماران روانی کار آموزی را شروع کردیم .البته این دانشجویان که ترم ۷ هستند قبلا را بیمارانی این چنین آشنایی داشتند و ۸ واحد درسی درباره اینان گذرانده اند.با بیماری وسواس که هرگز بر روی صندلی نمی نشیند با بیماری مضطرب که از همه اجتماعات دوری می گزیند و با بیماری سر خوش که همیشه با دمش گردو می شکند و از بس حرف می زند فرصت خوابیدن و یا غذا خوردن پیدا نمی کند را مورد مطالعه قرار دادیم.وقتی آنجا باشیم به دلیل نیاز این بیماران به محبت ما احساس خوب مفید بودن می کنیم.در بخش کار درمانی با اونها هستیم و از مشاهده آنها گزارشی می نویسیم که تحویل بخش می دهیم .دنیای آنها گرچه برای خودشان رنج آوره ولی برای دانشجویان جالبه و میتونند با مشهده خب و گزارش کردن دقیق نمره خوبی به دست آورند.مشکل دانشجویان از آنجا شروع میشه که احتمال می دهند ممکن است خودشان روزی .....(خیاط در کوزه بیفد)....آری نکند خودم یک روز گل کوزه گران شوم.اگر روزی برسد که گروهی دیگر دانشجو برای آموزش بیایند و من بستری باشم....وای خدای من نه نه نه .... آری به عوض آنکه آموزش دهم کارم هر روز اطمینان دادن است که نه عزیزم امکان اش کم است تو بعد ازین دوره آموزشی گذرت به اینجا و امثال اینجا نخواهد افتاد. داشتم فکر می کردم چرا به کسی که احساس اش اینگونه است(زاید الوصف شاد/عمیقا غمگین)چرا به کسی که کار آیی اش افت کرده(به طوریکه برای گذران حد اقل زندگی محتاج کمک است)چرا به کسی که تفکرش اینگونه است(...........) می گویند بیمار روان؟ نکند روزی من و شما را هم بگیرند بگویند بدون آنکه فهمیده باشی الان یکی از اینان شده ایی.خدایا اینها را برهان.خدایا ما را از اینگونه آسیب ها در امان بدار