نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

آیا این صحت داره که به تازگی نمی شود نوشت؟و بلاگ اسکای دچار مشکل شده؟

جالبه که نمیشه بنویسم

سلام

دیابت

سلام
نمیدانم با بیماری قند چقدر آشنایید .این بیماری به دلیل کمبود انسولین در خون گریبانگیر انسان میشه(انسولین هورمونی است که برای در دسترس قرارگرفتن قند به کار می آید.)(هر آنچه غذا میخوریم درنهایت به قند تبدیل می شودتا سلول های بدن بتواند برای رشد و کسب انرژی از آن استفاده کنند.)
انسولین از غده پانکراس ترشح میشود و قند را برای ذخیره در کبد به گلیکوژن تبدیل می کند و به هنگام نیاز بدن دوباره گلیکوژن شکسته شده و به قند تبدیل می شود .از مشتریان پر و پا قرص قند سلول های مغز است .هر آنچه بیشتر اهل تفکر باشید کمتر چاق می شوید زیرا مصرف قند تان بالاست و قند تبدیل به چربی ها نمی شود و ذخایر چربی شما را چاق نشان می دهد.افراد مبتلا به دیابت یه مبتلا به تیپ دو دیابت اند که از ۵۰ سال به بالا هایند و یا مبتلا به تیپ یک دیابت که حتی از دو ماهگی نوزاد هم داریم .
قصه ما مربوط به دختر کوچولوی ۵ ساله ایی بود که برای تزریق انسولین به مرکز مشاوره آورده شده بود(لازم به تذکر است که توفیق آن را دارم در جلسات مشاوره کوچولو ها و نو جوانان مبتلا به دیابت کمک کنم).خواهرش گریه میکرد و میگفت خام هر صبح ناشتا وقتی  میخواهم به او انسولین تزریق کنم چه گریه ها که نمی کند .چقدر مقاوم و لجباز شده و خسته شده.و ما را نیز خون جگر کرده.به دختر کوچولو گفتم :عزیزم!آیا شده روزی دوست داشته باشی بابات برای تو یک کیک بخره ولی او نخره ناراحت بشی ؟گفت :بله .گفتم خب می دونی تو این رگ های کوچولوی دستت یک عالمه قند شیرین داری؟ولی تموم این سلول کوچولو های دستت گرسنه شونه نمی تونند بخورندش؟رگ هات مغازه شیرینی فروشی ولی سلول های تنت نمیدونند چطوری از اون شیرینی ها خوشمزه بخورند.میدونی تو که خیلی هم کوچولویی میتونی مهمونی شون کنی قند شیرین بخورند؟فقط با تزریق انسولین ات که تو دستای خواهرته.خب اگه اجازه ندهی اشکای چش سلولهای تنت دونه دونه می ریزه ولی اگه اجازه تزریق انسولین را بدی همه سلولهای تنت یک صدا هورا می زنند از خوشحالی.می خواهی هورا بزنند؟گفت :آری گفتم پس به خواهرت اجازه تزریق انسولین رابده.بعد یک نوازش و خداحافظی.البته با خواهرش هم کلی صحبت کردم که طبیعیه .این دختر کوچولوی دردش میاد هر روز صبح خوابه بیدارش می کنید و انتظار نمیشه داشت به راحتی قبول کنه.بهش دلداری دادم که شما ها اشک نریزید چاره ای نیست و شما ها هم در بیمار شدن او مقصر نیستید زیاد پاپیچ بچه نشوید و بهش فرصت بدین تا به قبول برسه خیلی حوصله می خواد .مادر بچه اش را در خواب ناز هم ببینه نگران میشه چقدر خوابیده چه رسد که روزی دومرتبه بخواهد با نیش سوزن او را بیازارد.چیزی که باورش برام مشکل بود خبری بود که هفته بعد از جلسه گفتگوی مان به من رسید .دختر کوچولوی ۵ ساله با همه صغر سن توانسته آنچه را قصد حالی کردن بهش داشتم درک کند و با خانواده کمی تا قسمتی نرم شده اس
چون سر و کارت با کودک فتاد-------------پس زبان کودکی باید گشاد
این قضیه توانست برای من تشویقی باشد که قصه ای کودکانه برای بر خورد با کودکان دیابتیک بسازم و هر هفته ۴ تا ۵ نفر را با این قصه به تزریق انسولین متمایل کنم . اکنون کتاب قصه من عکس ندارد و این در حالیست که با زبان تصویر با کودکان بر خورد کنیم به موفقیت بیشتری نائل می شویم .هنوز نتوانسته ام نظر موافق هنرمند نقاشی را جلب کنم تصاویری در اختیارم قرار دهد.مرکز دیابت خدمات صادقانه و بی شائبه ایی به همه بیماران دیابتیک اعم از کودک و نو جوان و پیر و جوان /زن و مرد می کند.البته مشکلاتی هم دارد که باید بتوانم سر فرصت آنها را یاد داشت و جمع آوری کنم.
تنت به ..ناز..طبیبان نیازمند مباد

غم پنهانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید

چند روز پیش به شما گفتم بهتر است از غم ها و اندوه ها ننویسم چرا که ممکنه دل لطیف جوانها را بیازارم ولی خب وقتی خود جوون ها (امیر براندو/در الو آخر دنیا) از غم هایی پرده بر می دارند چگونه می شود از آن نگفت .و هر که به فراخور توان خود سعی میکند بر زخم او مرهم بگذارد.
دوستی دارم که در سنین زیر شش سالگی مادرش و پدرش از هم جدا شده اند .مدتی را پس از طلاق در خانه مادرش به سر می برد و بعد پدرش به درخانه مادرش می رود برای ملاقات او و به مادرش قول می دهد پس از گردشی در شهر و خریدن لباسی برای او به خانه مادر بر گرداندش ولی...
ولی این بار نوبت پدر بوده تا او را نگه داری کند و به مدرسه برای درس بسپاردش و مادر هم از دیدارش محروم بماند .در سن ۳ا /۱۴ سالگی یکی از بستگان زن پدرش عاشق او می شود و چه بسار به زندگی دل می بندد ولیکن با ظاهر شدن خواستگاری خر پول با تفاوت سنی ۱۲ سال پدرش او را به عقد ازدواج آن مرد پولدار که خانه و حجره و ماشین داشته در می آورد تا اینکه پس از یک سال اشک و آه و داشتن فرزندی ۳ ماهه شوهرش در دریا غرق می شود و دوباره به خانه پدر باز می گردد. گاهی اوقات براش زمزمه میکنم :اگر دردم یکی بودی چه بودی؟اگر غم اندکی بودی چه بودی؟(؛و او می گرید .من خاموش می شوم و او می گوید خواهش میکنم ادامه بده .به اشکهایی که درونم را صفا میده نگاه نکن رقیق ام کن تا بگریم چون ابر در بهاران )
آری او وقتی پسرش ۱۳ ساله شد در تهران دانشجوی فوق لیسانس بود و خانه ای داشت در ساختمان سامان در بلوار کشاورز و ماشین و ثروت خوب تا اینکه دوباره عشق به سراغش آمد پسری فقیر با رتبه کنکور ۷ دانشجوی دانشگاه شریف با ۵ سال سن کمتر از خودش بهش پیشنهاد ازدواج داد .او که درتهران فرزندش را نیازمند حضور مردی در خانه و در رفت و آمد ها دید و از طرفی شیفته نبوغ آن پسر دانشجو شده بود به پیشنهاد ازدواج او پاسخ مثبت داد ولی .....چشم تان روز بد نبیند پس از باردار شدن مجدد خبر دار شد که پسر دانشجو بدون هماهنگی با خانواده اش با او ازدواج کرده و باید فرزند شان را سقط کند مباد ا شوهرش مورد تمسخر فامیل اش قرار گیرد و متهم شود که به خاطر پول با زنی مسن تر از خود ازدواج کرده .به هر سختی بود ۶ ماه صبر کرد و دردسرتان ندهم از ایشان جدا شد و فرزندی را که حاصل این ازدواج بود پس از ۴ ماهه شدن تحویل خانواده همسرش داد .چه اشکها که نمی ریخت .چه ناله ها که نمی کرد و به بخت نامراد خود چه نفرین ها که نمی کرد(؛ باز علی ماند و حوض اش؛).درس اش را در تهران تمام کرد و به تدریس در دانشگاه مشغول شد.بار دیگر پسر خاله اولین همسرش توانست با میزان متنابهی مال و ثروت نظرش را به خود جلب کند تا بتواند آرامشی را که در زندگی هرگز نداشته تجربه کند .آری او نیز قبلا ازدواج نکرده بود و به این خانم که زیباست و تحصیل کرده و ثروتمند دل باخت و قول داد او را خوشبخت کند به علاوه فرزندش را که نوه خاله خودش نیز بود به فرزندی بپذیرد و خوشبخت اش کند.
حالا همسر اوست و مورد پرستش شوهرش.به قدری در زندگیش عزیز است که نگو.پسرش را که اکنون ۲۸ ساله است با خانواده ایی ثروتمند پیوند داده و عروس بیست و سه ساله اش مهندس کشاورزی است .ولی هنوز لحظاتی را به کنار من می آید تا برایش زمزمه ای سوزناک کنم و او بگید جوانی از دست رفته اش همه در اندوه گذشته ولیکن به هر ضرب و زوری بوده گردن اش را شق نگاه داشته .البته از معجزه پول هاش غافل نباشیم و از فرهنگ غنی برادران اش که همواره به خواهر یک دانه خود دلداری داده اند پدرش در سال ۳ ۶و مادرش در سال ۶۵ دیار فانی را رها کردند و او را در اوج نیاز به همدل و یاور تنها گذاشتند.
بارها وقتی میگرید به او میگویم خودت میدونی وقتی غمگینی چشات قشنگه به دروغ با حلقه ای از اشک تزیین اش میکنی.
دست بردار ازین لوس بازیها. ........وبزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد.
برو از کنار من که :..........افسرده دل افسرده کند انجمنی را.
و برایش قصه خلقت آدم را تعریف میکنم که تو کتاب قصه کودکان خوندم.
(٫٫روزی که خداوند تصمیم گرفت گل انسان را سرشته کند به ابر غم دستور داد ۴۰ شبانه روز بر این خاک ببار و به ابر شادی پس از آن اذن داد که ساعتی ببارد.٫٫)
پس در عجب نباش اگر زندگیت غم های فراوان به تو بچشاند.
سفارش من به اوست که:
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم جهان را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و یاران به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم
و یا
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگ ات می شود هفتاد رنگ