-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1383 06:05
الان مدت سه و نیم سال میشه که تو اینترنت می نویسم.قبل از اون همه میگفتن خیلی ساده ای.صداقت داشتن تو دنیایی که دشمن ها در کمین اند منجر به شکست ات می شود.و من دلم نمیخواست زندگیم راز باشه و اونو رو شونه های نحیفم حمل کنم.دلم نمی خواست از آدمای دور و برم بترسم و اونا را دشمن تلقی کنم.طاقت نداشتم تنها باشم و تنهایی را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1383 05:55
داشتم ناکامی را درس میدادم.بحث به نیاز ها رسید.نیاز به احترام بیشتر مورد بحث بود.احترام هر فرد بر دیگران واجب است وقتی خیلی راحت به خود اجازه دهیم راجع به دیگران بد گویی کنیم غیبت اش را کنیم تهمت اش بزنیم نیاز به احترام او را ناکام باقی گذاشته ایم واگر او به انواع روشهای مقابله با ناکامی که از پرخاشگری کلامی تا فیزیکی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آبانماه سال 1383 13:20
دعا کنید.دعا کنید بتونم برم مشهد.هر وقت خواسته ام برم یه گیری پیدا شده تو کار.همش مقدمات سفر را جور میکنم ولی در آخرین لحظات سفر نمی کنم.یه عده دوستان میگن امام رضا دیدار تو را نمی طلبد.چون بیغش نیستی.خودم فکر میکنم من با خدا دلم نزدیکه چه حاجت به کعبه و حرم و زیارت؟اگر کعبه را دست ابراهیم بنا نهاد کعبه دل مرا...
-
فطر؟
یکشنبه 24 آبانماه سال 1383 05:38
عید فطر بر شما مبارک باد.روز ها را گرفتین؟خوش به حال تون که دسته جمعی یه تمرین داشتین.قشنگیش هم به جمعی بودنش بود.روزه ها را نگرفتین؟بیایید با هم از فردا شروع کنیم بگیریم.با تاخیر قضا.مطمئنم خوش میگذره.خوشا آنان که الله یارشان بی
-
کیفیت زندگی در سالمندی
شنبه 23 آبانماه سال 1383 08:41
روز پنجشنبه بود.از محل کارم به خونه رسیده بودم.احساس کردم حال مامان چندان خوب نیس.حدود افطار دیدم از ایشون صدا نمیاد.گفتم شاید مشغول نماز و عبادت اند.رفتم تو اتاق شون.دیدم رنگ از چهره شون پریده.پرسیدم مشغول نماز بودین گفتند نه.نتونستم.حال تهوع داشتم.دنیا بر سرم خراب شد.آخه از ظهر مرتب میگفتند لرز دارم.چند روز هم بود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1383 03:42
....................................
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1383 12:59
از طرف جمعیت مخالف (تف) کاری! جالبه ! هرکسی یه چیزی میگه . یکی میگه خشمت زیاد شده و اون یکی میگه اشتهای خودتو از دست دادی. و من میگم هیچ کدوم اینا نیس۰ میدونی چیه ؟ مشگل تو بیماریست. بنظر روانی شده ای۰ من میگم چطوره روی این موضوع فکرکنی و یه نسخه بدی برات بنویسن؟۰ خل شدن یه خانم که میگه من پرستار بیماران روانی هستم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبانماه سال 1383 12:57
شاید ایرادش همگانی باشه( که وا نمیشه).همین صفحه را میگم.این روزا یه جورایی خشم زیاد سراغم میاد یکی میگفت: چونکه روزه میگیری کم غذا شدی.یکی میگه :چون جدی تر شدی و همه چیز را جدی میگیری.خودم حدس می زنم چون یه چند تا مشاوره هایی که داشته ام با خانوم هایی بوده که مشکل داشته اند و باهاشون همدردی کرده ام نه همدلی(قبلا هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبانماه سال 1383 04:09
ایرادی پیدا کرده که نمیتونم بفهمم چیه.این روزا به دلیل نظم خوردن سحری و افطار من و همسر و دو تا پسر صمیمانه در کنار هم هستیم و باعث شده حظ کنم.کاش سر تا سر سال میشد سحری خورد و افطار کرد تا ما با هم جمع مان جمع می شد.متاسفانه همسر محترم خدا را تنها از روی تعبد و به عبارتی ترس پرستش میکند.بر خلاف من که هر گاه عاشق خدا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آبانماه سال 1383 10:07
در زمان های قدیم شنیده بودم هر کتابی به یک بار خوندن می ارزد.بعد ها شنیدم بعضی کتاب ها ضاله هستند و باعث گمراهی می شوند .من هم که به شدت از ضلالت بدم می آمد بسیاری کتاب های ضاله را وا نکردم و نخوندم مبادا ذهن نیالوده و پاکم خراب بشه.این روزها بعضی وبلاگ ها را که می خونم انگشت گذاشته اند روی مسئله جنسیت و ظلم های...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1383 05:51
تا حالا آدمایی را دیدید که چاه کنده باشند و آماده دزدیدن منار باشند؟بعضی ها اینها را وقت شناس و تیز میدانند بعضی ایناها را فرصت طلب.شما اسم اینجور آدما را چی میذارید؟اسمی که انتخاب میکنید دارای بار عاطفی مثبت هست یا منفی.شخص من از زرنگی های اینگونه بیزارم.شاید چون آدم رقابت جویی نیستم و فکر میکنم در رقابت با اینگونه...
-
شب قدر
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1383 05:46
اگر شبها همه شب قدر بودی شب قدر بی قدر بودی اینم اولین شب از شبهای قدر.دعا ها به سوی آسمان روانه بود در بین دعا ها زنی از خدا پسری کاکل زری میخواست و زنی برای پسر مجردش همسری آرام جان.شنیدم که زنی از خدا میخواست به او بی آرزویی دهد تا دیگر چشم به راه بر آورده شدن آرزوهایش نباشد من نمی دانستم از خدا چه بخواهم هر چه فکر...
-
کتاب دعا
یکشنبه 10 آبانماه سال 1383 06:29
سحر گاهان که بیدارید مرا نیز دعا کنید.بگویید خدایا اون خانوم وبلاگیسته که التماس دعا داشت را دریاب حتی اگر میخواهی به خودمان بی اعتنا بمانی شاید جز تو کسی را نداشته باشه که بتونه بهش اعتماد کنه.اگه ندیدین من خبرش را بدم که مشکلاتم همه رو علتک افتاده. آخه دعا های آدما در حق همدیگر زودتر به اجابت الهی می رسد.از اونجا که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آبانماه سال 1383 09:57
خانوم جوونی بود که به نسبت زیبا هم بودمیگفت این شرط انصافه؟که چون پدر و مادرم مرا در فقر بزرگ کرده اند مادر شوهرم به چشم کم نگاهم کنند و هیچ تلاش هایم را نبینند و در جایی که عروس کم هنر شان را به صرف آنکه دختر مرد ثروتمندی است اینهمه تکریم میکنند؟به این میگویند مسلمانی؟به او گفتم شرط انصاف بود شما و همسرت بدون رضایت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آبانماه سال 1383 07:17
بابامو خیلی دوستش داشتم.ولی روز دوازدهم آبان داره نزدیک میشه و این روز که بیاد من چهار سال میشه دیگه بابا ندارم.تا با دیدنش احساس امنیت خاطر و آرامش کنم. خوشا به حال اونایی که بابا دارند و قدرشو میدونند.بابا ها واسه دخترا یه جوری دیگه عزیزند گرچه برای پسراشون هم خیلی عزیزند.وقتی سال شصت و نه شنیدم قرار بابامو آنژیو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1383 07:00
دیروز پس از مدتها(چهار ماه)با دانشجویان رفتیم بخش بیماران روانی.روز شلوغی بود دانشجویان دانشگاه آزاد نجف آباد هم آمده بودند.خدا میدونه ازدحام دانشجویان واسه بخش چقدر سخت بود.هیجده نفر بیمار و هیجده نفر دانشجو از بخش یه تیمارستان میسازه که همه اعضاءش کلافه اند.مسئول این ناهماهنگی مدیر بخش بود پس من دانشجو ها را بردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبانماه سال 1383 11:13
خانومی از همکارانم تو پول مپل و سفید برفیه.تا چند وقت پیش ازین با حجاب چادر بر سر کار حاضر می شد ولی مدتی میشه با استناد به حرف بچه هاش که مامان ما تو همکلاسی هامون خجالت میکشیم شما چادر به سر باشین چادرش را برداشته .امروز دیدمش میگم خانوم طلا چی شد شما هم در هیئت خانوم های بی چادر دانشکده در اومدی؟گفت خانوم این مطلب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبانماه سال 1383 09:47
سی و شش ساله است.میگه یه روزی بر حسب اتفاق با جوانکی داخل اتاق چت بحث مان کشید به نومیدی.از اونجا که مددکاری اجتماعی خونده ام (لیسانس مددکاری از دانشگاه آزادش را تازه تموم کرده)خواستم دلداریش داده باشم.کم کم به من دلبسته شد.و گفت کاش برادرم نیز که به تازگی همسرش را طلاق گفته و در عزای مادرمان بی تاب تر از من است هم با...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آبانماه سال 1383 09:24
وبلاگ منو خونده و میگه داری با صفحه حوادث روزنامه ها مسابقه میدی؟ازین نوشتنا منظورت چیه؟دنبال چه هدفی هستی؟داری نصیحت می کنی؟یا قصه تعریف می کنی؟نکنه به خیال خام خودت داری غیر مستقیم آموزش میدی؟نکنه میخوای تازه جوونی کنی و با جوونا همزبونی کنی؟از کسی گله و شکایتی داری؟زبان قاصری برای گفتن حرفای دلت داری؟منکه نفهمیدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1383 09:39
خیلی شاد به نظر می رسد.ازش می پرسم قرص ضد افسردگی میخوری؟(از عوارض قرص های سه حلقه ای ضد افسردگی خلق زیادی شاد است)میگه :نه .میگم خب بگو.تو که داری با دمت گردو می شکنی چطوری به ذهنت رسید یه سری هم به این طرفا بزنی.میگه واسه دیدن تو اومدم(چه زود پسر خاله میشه)تعجبم را پنهان می کنم چون همه کسانی که خلق شاد دارند احساس...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 مهرماه سال 1383 10:18
خانوم جوان میگه :دیشب با خودم گفتم سه تا کار میکنم خانوم .یا میرم پیش اون پزشکه که آرزو داشت با هام ازدواج کنه و هنوز پس از سه سال ازدواج نکرده و بهش میگم تو زندگی با این مرد چه می کشم تا برای نجاتم اقدام کنه .یا می رم دادگاه تا تکلیفم را با مردی که کتکم می زنه مشخص کنند .یا می رم پیش مشاور تا بهم بگه این چه مرگشه که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 مهرماه سال 1383 16:15
ماه رمضان شده.بعضی ها نفس شان بوی بهشت گرفته.ملایمت و نرم خوبی دیدن برام جالبه.یه جوری شهر هم سکوت داره.رفت و اومد ها نگاه ها صحبت ها همه و همه ملایم شده.خانومه فقط ۳۳ ساله شه.میخواد همسرش رو ببخشه.میگه نمی خوام به اشتباهش گرفتار بشه.محبت های برادرش را قبول نکردم.شاید بین شون رقابت هایی بوده باشه و همسرم تنها...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهرماه سال 1383 11:10
اگه بخواهید به عزیزی که در هفتمین سالگرد مرگ پدرش مرثیه سرایی میکند تسلیت بگویید از کدامین کلمات استفاده می کنید؟ دوست و همکارم میگه برادرم در مراسم سوگ پدرم میگفت و میگریست تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن وقت که افتاد و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهرماه سال 1383 08:11
حیف شد اون سفر کوتاه را نرفتم.نشد.سرگیجه و تهوع داشتم.ترسیدم حالم بدتر بشه.موندم.و اونا(میزبان ها)تنها رفتند.خوب هم شد که نشد برم.چون بعدا متوجه شدم ماه رمضان در راه بوده و من فقط واسه اینکه حضور در کنار خانواده داداش را دوست داشته ام فراموش کرده بوده ام.و بعد هم خبری به گوشم رسید که خانم همسر برادر چندان رغبتی به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1383 08:56
یه روزایی خیلی سرشارم و دوست دارم بنویسم نه یه صفحه نه دو صفحه هزارتا هر چه بیشتر بهتر.تو وبلاگم، کناره خالی روزنامه تو کاغذای رنگی.ولی.....ولی یه روزایی مهر رو لبم را نمی تونم بردارم.بعضی ها میگن چرت و پرتایی که تو می نویسی ننویسی هم بهتره بعضی میگن سر به راه شدی دیدی آخرش سرت به سنگ خورد؟ و عقلت اومد سر جاش؟ولی باور...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1383 13:22
نمیدانم از خوش شانسی منه یا از بخت بد هر کس به من رجوع میکنه یا دختری جوان هست که در مورد ازدواجش مردده یا خانمی مسن که از همسرش گلایه داره
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 مهرماه سال 1383 05:43
تدریس درس روان شناسی اجتماعی چقدر جالب است! توانسته نیاز من به وبلاگ نویسی را از بین ببره. دانشچویان شبانه خیلی مستعد یادگیری اند.مجبورم کرده اند از شون کار بخوام.دانشجویانی که هم سن پسرم هستند. حالا یه بار دیگه مادری کردن را ایندفعه با فرزندان حاضر آماده دیگران تجربه می کنم. دیروز ازشون نظر خواهی کردم.دو نفر شون گفته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهرماه سال 1383 11:17
شاید شما ولی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهرماه سال 1383 06:09
دیروز جلسه ایی داشتیم.که راجع به استرس بود.برای رهایی از استرسور های بیماریزا کمتر موفق شده ایم ولی بهتره به تلاش خود ادامه دهیم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1383 23:01
با سلام امروز شانزدهم و نه روز از تعطیلی بلاگ اسکای گذشت.چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟//////