-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 دیماه سال 1383 06:10
الان سه هفته میشه که مامان رفته پیش پسراش به کافرستان.و من در دوریش سختم شده.زلزله هه هم تو اقیانوس حالم را به هم ریخته.بخش بیماران روانی و زمستون و ابراش.اینا همه تونستن منو غمگین کنند.فکر کنم واسه همینه که دلم میخواد تنهایی را تجربه کنم.ولی مگه این جناب همسر میذاره؟از تاکستان بازگشت.به سلامت.و تندرست.وقتی داشت میرفت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 دیماه سال 1383 07:49
از چهارشنبه گفته بود به قزوین و تاکستان ماموریت داره.با همکاران کارخانه شان.روز پنج شنبه با خودم می اندیشیدم چه راحت قبول میکنه!.چون تو خونه هیچ دغدغه ایی نداره.خیلی لجم گرفت.و به این همه احساس آزاد بودنش غبطه خوردم.خیلی دلم میخواست یه جوری احساس بد مثل من داشته باشه.ولی نمی دونستم چگونه میشه حرصش داد.از اینکه تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 دیماه سال 1383 17:55
میخوام غذا درست کنم.دست و دلم به کار نمیره.از بس از کانال های مختلف اخبار زلزله نه ریشتری اقیانوس را پیگیری کردم پسر کوچولویم را نیز افسرده کردم.رفته روزنامه جام جم را هم آورده گذاشته کنارم میگه اینم بخون و اشک بریز.یادم افتاد به اجساد زلزله بم که برای خاک سپاریشان دچار مشکل بودیم.و الان اینهمه جسد.دلم می سوزه برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 دیماه سال 1383 06:31
پس در سالروز زلزله پارسال زلزله ایی دیگر به وقوع پیوست.ضرب المثل سال به سال دریغ از پارسال را بیاد می آورد.هر دم ازین باغ بری می رسد تازه تر از تازه تری می رسد عجب
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دیماه سال 1383 05:54
پارسال چند بار از بم نوشتم. مثل این: (((((((به همسرم گفتم طاقت ماندن در اینجا ندارم .می خواهم به بم بروم.گفت تو خودت حال خوشی نداری بر تو واجب نیست .آنجا ممکن است باعث دردسر کمک رسانان بشوی .عصبانی شدم گفتم: نمی خواهم به حال من رقت آوری.اینگونه شاید می خواهی بگویی که از تو برای رفتن باید اجازه بگیرم .از همه این اجازه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 دیماه سال 1383 10:50
داره برف میاد.رو زمین سفیده از برف.دخترای دانشکده آدم برفی درست کردن تو حیاط و با شاخه های درخت سرو واسه اش کلاه سر خپوستی درست کرده اند.کمی هم با هم برف بازی کردند.صدای خنده شان منو به کنار پنجره کشاند.نگاهشون می کنم.می بینم نمایشی از بازیست.احساس آزادی چندانی ندارند ولی خب خوبه که سعی خودشان را می کنند.ساعت ده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دیماه سال 1383 14:09
بسیاری از دوستانی که اینجا میان تبریک تولد امام رضا را به هم می گویند.من نیز با آنان همنوا میگویم......... مبارک
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 04:26
خب این هم روز دوم دی ماه .شب یلدا را در حالی گذراندید که..............
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذرماه سال 1383 10:34
دیشب داشتم تبلیغ فیلم عشق گمشده را میدیدم که یه فراز از سخن پدر به دختر(هرگونه عکس العمل تو به او وارد شدن در بازی ای است که او شروع کرده)به نظرم جالب رسید.در وبلاگ ها این روز ها از قول اقلیما خوانده ام که پدران به دختران خود آزار جنسی می رسانند و این را حق مسلم خود میدانند.زنای محارم یک تابو است که عجیب تابو شکنی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذرماه سال 1383 14:46
رفتم عروسی خانوم دکتر دندون پزشک جوان.پیمان ازدواجش را با پزشکی جوان بست.او که دارای یک خواهر دندان پزشک و دو دایی پزشک است و مادرش استاد دانشگاه است در مدت دو سال که عقد این داماد بود چه رنج ها که متحمل نشد.ولی فکر کنم هوش خوب او(رتبه کنکورش سی و پنج بود)باعث شد خوب تحمل کند.آنچه مرا سخت مصمم کرد به عروسی او بروم این...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1383 04:45
زمستان و سرما و کرسی و گرما تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی شاید فکر کنید کسی نیست که از سرما بهش گزندی برسد.ما در کشور ثرتمندی به سر می بریم اما در وبلاگ دوستم نوشته شده بود هشت میلیون ایرانی زیر خط فقر روزگار میگذرانند. خانم مستخدم بیمارستان میگفت خانوم من پول ندارم واسه دخترام کاپشن بخرم برن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذرماه سال 1383 10:16
مدتیه چشام گرد شده.چرا؟می بینم پسرم عینهو دخترا واسم خونه را مرتب میکنه نظم می بخشه ظرف میشوره نون میخره چای دم میکنه و صداشو در نمیاره چقدر مسئولیت پذیر شده.می بینم همسرم به گل ها آب میده و تکثیرشون میکنه و ظرفا را می شوره و بچه ها را غذا میده و وقتی که یه گوشه خونه در حال چرت زدن چمباتمه زده ام رویم را با ملافه می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذرماه سال 1383 14:45
مورد اعتراض واقع شده ام که مینویسی ولی چه نوشتنی؟!گویا اینجا نیستی.تو مملکتی که اتفاقات ریز و درشت می افته معلوم نیس تو به چه فکری مشغولی.میگی تو دانشگاهم ولی از اوضاع دانشجویان و تفکرات سیاسی اونا نمی نویسی.میگی زنا و کودکان واسه ات مهمه ولی حتی درباره یه چند تا خبر به تعداد انگشتان دست هم که از زنان و کودکان و آزار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذرماه سال 1383 09:29
سلام مدتی میشه کم پیدا شده ام.چرا؟حرفام برای گفتن تموم شده؟دیگه درد دل ندارم؟به شما هایی فکر میکنم که ممکنه نگران شده باشین؟ ممنون از شما هایی که سرکشی های خود را منوط به بودن یا نبودن من نمی کنید.همیشه در روی یک پاشنه نمی چرخه.یه سیب که تو هوا میره هزار تا چرخ میخوره تا به زمین برسه.خیلی چیزا غیر قابل پیش بینی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1383 06:42
علیلم.ذلیلم.به من مسکین کمک کنید. یادتون میاد؟این تکیه کلام را؟ گدا هایی که میخوان شما ها از پولاتون تو کاسه شون بندازین اینو میگن ولی من چی؟من هم گدایی میکنم؟ فرقی هم میکنه آدم چی گدایی کنه؟ خدایا نیار اون روز را که خنک جامه خویش را رها کرده جامه عاریت بخواهیم. غرور مانع است آدم دریوزگی کند اما اگه کسی غرورش شکسته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 06:48
اصولا از اینکه تو وبلاگم ننویسم اجتناب میکنم.حتما خودم را آماده نوشتن می کنم.ولی الان چند روزی هست که سعی کردم این تمایل به نوشتن را در خودم سر کوب کنم و دست نگه دارم.چرا بنویسم در حالیکه هر روز دارم مطالبی را که قبلا می نوشتم با دانشجویان مورد بحث قرار میدم؟؟؟؟تازه مگه وقت اضافه دارم این روزا؟بد جوری احساس تنگی وقت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1383 06:22
دوباره مامان حالش بد شد.زن داداشم زنگ زدند مامانت حالش بد شده چه کاری از دستم بر میاد بگو بکنم.با تشکر ازش خواستم فورا بیاردش پیش من.درست بیست و یک روز پیش نیز حاش بد بود.تا رسید به خونه مون گفتم شما برین پیش بچه ها من خودم با همسرم مامان را می برم دکتر.ایندفعه فشار بالا نرفته فقط ضربان قلب صد تاست و بی نظمی داره.تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1383 14:47
از دانشجویان خواستم بنویسن موسیقی درمانی را در بخش بیماران روانی چگونه دیدندو........ در چهار تا پاراگراف کوتاه یه توضیحی نوشتند.بهشون گفتم هنر یه پرستار اینه که جمله اعضا چشم باشد و گوش و گزارشی بنویسد گرانمایه تا پزشک بتواند در تشخیص گذاشتن برای بیمار ....... ولیکن کلماتی را نمی یافتند برای توصیف و یا تعبیر و...
-
جوانی و زیبایی و بی نیازی
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1383 05:21
یه دختر جوانی هست که خیلی بر و رو داره.هرجا می ره ،خواستگاریش میکنند.و جالبه که به همه خواستگاراش هم جواب رد میده .سن و سالی نداره و فکر کنم تا مدتهای مدید هم بتونه همینجور خواستگار داشته باشه.یه جورایی واسم جالبه که برای ازدواج چندان عجله نداره به خلاف بعضی از دخترا که.....و یه جورایی متعجبم چیطوری ازین همه خواستگاری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذرماه سال 1383 04:42
اگر روزی یه همخونه شما بگه از دست شما خسته شده واسه اینکه دوستش دارید و طاقت خسته شدنش را ندارید خونه را ترک می کنید تا او در آسایش بگذرونه؟من ممکنه باعث خستگی اطرافیانم بشم ولی برام اصلا مهم نیست.مشکل اوناست که کم طاقتند و زود خسته میشن.بهتره خودشون را به یه دکتر نشون بدن.میتونن خونه را ترک کنند و جایی بهتر برای...
-
یک روز بارانی
دوشنبه 9 آذرماه سال 1383 06:13
به ما دستور داده اند از مشکلاتی که بیماران روانی در سطح جامعه ایجاد میکنند هیچ نگویید.نه تنها از بیمار عکس نگیرید و اسم نبرید بلکه حتی بدون ذکر نام او هم نگویید بر او چه گذشته است.بگذارید جامعه در سلامت به سر برد.نگویید که انواع شخصیت مختل چه رفتارهایی را از خودشان بروز داده اند. دانشجویان پرستاری دیروز از من اجازه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذرماه سال 1383 04:26
چند شب هست خواب هایی می بینم که.............نمیدونم چرا؟ اگه صبح اول وقت وبلاگ های مختلف را نخونم این خواب ها همه روزم را در تسخیر خود می آورند.ولی خوبه که صفحات متنع وبلاگ ها هست.که من فراموش کنم چقدر از دیدن آن خواب لرزیدم.واقعا چرا پدرم را در کنار رودخانه و در حال نزار دیدم؟چرا دیدم دزد به خانه مان دستبرد زده و همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذرماه سال 1383 04:56
شما هم با خوندن وبلاگ بعضی خانوما که از شیرین کاری بچه هاشون می نویسند خوش تون میاد؟شما هم وقتی یه خانومی از طلاق( از رنج هایی که طلاق براش ایجاد کرده )می نویسه به فکر فرو می رین؟ شما هم از نوشته های خانوما درباره زندگی خصوصی شون و بچه هاشون.......................... شاید وقتی آدم یه خانوم باشد از آقایون متفاوت عکس...
-
سرنوشت بچه ها
شنبه 7 آذرماه سال 1383 04:10
امروز با خوندن نوشته های اون خانومی که دوتا بچه داره و قصد داره به زودی بچه ها را به حکم دادگاه به همسرش تحویل بده چون از هم جدا شده اند به فکری رسیدم. همیشه میخوندم ولی ایندفعه ..... نوشته در حالیکه لحظات آخری را طی میکنم که با هم ایم مراقبم به اونا خوش بگذره و از حال اندرون من مطلع نشن(نقل به مضمون)واقعا چند تا از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذرماه سال 1383 04:09
؟
-
یک جواب
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1383 04:22
از دوستان نادیده برایم این مطلب رسیده.جالب بود. *:<<<<<<<<< می خواستم بگم نوشتن لازمه اما وقتی دیدم نوشتنم توی اینترنت هیچ سودی نداره نه تنها نتونستم ارزش هایی که با پوست وگوشتم عجین شده ازشون دفاع کنم ؛بلکه متحمل ضربات سنگینی شدم که به جانم می خورد ؛تصمیم گرفتم توی دفترچه خاطراتم بنویسم:...
-
سکوت و اشک
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 11:50
داشت اشک می ریخت.متوجه نمی شد مشکلش از کجاست؟فقط میدید دیر جنبیده و اندوه روش رسوب تشکیل داده.عصبانی بود.ولی نمیدونم چرا با استیصال اشک می ریخت.من نمی خواستم دلداریش بدم.به نظرم اومد با ریختن اشک دلش خالی بشه بهتره.خیلی کمکها را به کسی نمیشه رسانید و فقط میتوان در کنارش ماند تا در اندوه هاش تنها نباشه.گریه هاش شدیدتر...
-
باز هم بنویس
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 05:14
آره شاید موندم چی بنویسم.وبگردی باعث میشه اعتماد به نفسم پایین بیاد.چه نوشته های قشنگی خوندم ! می بینم برای نوشتن خیلی هم احساس راحتی نمی کنم. واقعا بعضی قلم ها چه زیبایند! خوبه که آدم تصمیم داشته باشه بنویسه.اونوقت چشاش رو با دقت وا میکنه و تو ذهنش طرح نوشتن اون صحنه را ترسیم میکنه.ممکنه بعد ننویسه و ازش اثری به جا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1383 04:57
سلام.اینم از سفری که نرفتنش لجم رو در میآورد.رفتم و بر گشتم و خدا را بر این توفیق سپاسگزارم. چشمم که به جمعیت مشتاق دیدار افتاد تازه از خودم خجالت کشیدم که واقعا متوجه نبودم که............... بر پهنای چهره ام قطرات اشک جاری بودم که نمیدانم از شادی بود یا از ............ولی واقعا حالم رقیق شد و اونوقت بود که دعاهایی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1383 08:23
خوبه.میرم.خواهم رفت