من طرف داری از زنا را وظیفه میدونم.ولی نمی دونم چرا گاهی هم نگران همسران شون میشم.و از اونا هم طرفداری می کنم.
خدا اون روز را نیاره که یه زن به ستم همسرش گرفتار بشه اونوقته که من هم با همسرم دعوا می کنم به عنوان نماینده مردای قلدر و زورگو .بعد هم با معذرت خواهی های همسرم به عنوان نماینده مردان کوتاه میام.
امشب داماد همسایه مون اومده بود در خونه پدر زنش که ،ُُُُُُُ ُچرا همسرم را آوردید بی اجازه ام خونه تون؟ُ ُ و میخواهید جدا مون کنید؟
پلیس صد و ده اومد و قضیه فیصله پیدا کرد البته این قصه سر دراز داره.
توضیح:
تو آشپزخونه داشتم آهسته آهسته با خودم زمزمه میکردم و هویج ها را می شستم که آب هویج بگیرم که از تو کوچه صدای پچ پچ همسایه مون را با دامادش شنیدم.میگفت نه دیگه دخترم به تو علاقه ای نداره خروس خون صبح از خونه خارج میشی و تا شغال خون شب بر نمی گردی و دخترم تنهاست اجازه رفت و اومد هم بهش نمیدی و تازه کتکش هم می زنی؟بهش ایراد میگیری مسرف است؟اگر دخترم بده مال بد بیخ گیس مادرش بذار و برو.که دیدم داماد همسایه تهدید میکنه داد و فریاد می کنم که آأبروی تان بره.پدر دختر گفت آبروی من زمانی رفته که تو را به دامادی پذیرفتم تهدیدم نکن برو شکایتم را بکن تا سر میز محاکمه بگم این انصافه دخترم را با کلی جهیزیه روانه خانه مردی کنم که سلوک کردن خوب نمی داند؟
پچ پچ ها به فریاد تبدیل شد و جوان(داماد )با سرش محکم کوبید تو شیشه , .....
وقتی سخت تهییج شوم نمی توانم بنویسم.
گاهی وقتها فکر می کنیم آدمایی نمی تونند حرف شون را بزنند که حرفی برای گفتن نداشته باشند(سوژه ندارند).
ولی درواقع کسانی قادرند بنویسند که به طور متوسط تههیج شده باشند.
هیجان مثل ملاقه( که آش را هم میزنه مبادا ته بگیره) انسان را تعدیل میکنه.تغییرات درش ایجاد میکنه.
جوانان هیجان را دوست تر دارند چون یکنواختی برایشان ملال آوره.و پیران زندگی آرام کم هیجان را ترجیح میدهند.
ولی برانگیختگی متوسط هیجانی باعث می شود انسان احساس زنده بودن کند.
من نیز آرزو می کنم بتوانم حرفامو بزنم و بنویسم ولی وقتی مدتها از اجتماع شلوغ خودم را دور می کنم حرف زدن یادم میره و وقتی درگیری عاطفی شدید هم پیدا کنم نمی توانم بنویسم یعنی نمی دانم از کجاش بگم.احساس سر درگمی ناشی از تعدد سوژه باعث میشه احساس کنم فلج شده ام.
با وجودیکه در این دو روز مشاوره هایی داشتم که میشه درباره اش نوشت ولی چون همدردی نشون دادن با مددجو درگیری عاطفی برام به وجود آورده قادر به نوشتن نیستم.
سه تا خانوم در دو روز گذشته از فجایعی که سرشان آمده گفتند و من الان احساس می کنم دارم می ترکم.