گاهی اوقات یه مشاوره میتونه منو بیمار کنه.چگونه؟یه نفر میاد یه حرفایی می زنه به من، بعید میدونم ،باور نمی کنم ،ساعت ها فکرم را به خودش مشغول میکنه و دیگه از درگیری عاطفی با این قضیه رهایی نمی یابم اینو به کسی لو نمیدم ولی سخت با این فکر درگیر میشم.احساس میکنم این جامعه ایی که توش زندگی می کنم درو پیکر نداره کنترل اوضاع ناشدنی هست و از جاهایی داریم ضربه میخوریم که فکرش را نمی کردیم و تو گوشه کور ذهن مون جا داده بودیمش.گاهی فکر می کنم چرا آدمای دیگه این قضایا را اینقدر راحت تحمل می کنند؟و چگونه است که تحملش برای من آسان نیست.گاهی فکر می کنم همین پپیچیدگی هاست که منجر به بدبینی و قتل در جامعه میشه و ما ظاهر قضایا را می بینیم و....
واقعا که غیر قابل تحمل است برایم این را که شنیدم.شاید اگر آدمای دور جامعه اینگونه باشند فکر کنم خب همه جور آدمی تو جامعه یافت میشه ولیکن این را که یکی از نزذدیکان ،وابستگان چنین رفتاری را مرتکب شده باشد فاجعه ایی است.چقدر نگران میشم وقتی اوضاع را نمی تونم تحت کنترل در آورم واقعا تو چنین جنگل زندگی کردن جایی که قانونی حاکم نیست چه امیدی میتونه وجود داشته باشه؟.وای بر ما.خانومه داشت می گفت در برابر دویست هزار تومان ماهیانه دریافت کردن ساکت می مونم که همسرم هر غلطی دوست داره مرتکب شود و چه آسان و راحت قبول کرده بود.می گفت این جور رفتار های همسرم یک نوع بیماری است که کم کم بهبود می یابد و من اگر دخالت کنم ممکن است فرزندم کانون خانواده اش را از دست بدهد حتی اگر اعتراض هم بکنم ممکن است روزگار فرزندم مثل روزگار سگ بشه اینه که ساکت مونده ام تا همسرم هر جور راحته رفتار کنه.در عوض او هم از محیط کارش اخراج نمیشه و ماهیانه سیصد و پنجاه تومان در آمدش را میاره با من تقسیم می کنه من روز هام را با غذا پختن و مهمونی دادن به دوستانم و فامیل پر می کنم و او نزدم نیست تا موی دماغم باشد و او هم بیکار و علاف میرود تو اتاقش می نشیند اگر چه کسی برایش ارزشی قائل نیست و دوستش ندارند و هیچ مراجعی هم نداره ولی برای من و مادر پیرش خوبه .روز ها ماشین او را بر می دارم و میروم مادر پیر همسرم را دور شهر طواف میدم او هم پول داره و خرج ناهار و شامم را می پردازه منم پولام را که از چنین همسر دریافت کرده ام جمع می کنم و امید دارم بعد از بزرگ شدن پسرم تو یه گوشه از این شهر با هم روزگارمون را بگذرونیم.
آیا اهرم فشار دست مرداست؟
آیا زن ها زیادی کنترلر اند؟
آیا روزی هزار مرتبه باید خدا را شکر کنیم که خودمون و اطرافیان مون آدمای معقولی هستیم؟
آیا ممکنه ما نیز نامعقول باشیم و بی خبر باشیم؟
وای خدای من چگونه میشه تحمل کرد چنین خبر هایی را؟
دیروز رفتم دکتر.خودم که نرفتم.همکارم زنگ زد بیمارستان دفتر پرستاری که این همکارمون که حال خوشی نداره را می فرستم اونجا کارهای لازم را انجام بدین دیگه بعد از این نشنوم حالش خوب نیس.نمی دونم چرا اینقدر متوقعم.که وقتی پام می رسه هر بیمارستان چون خودم پرستارم تو صف بیماران نایستم.ولی خب روم نمیشه هم خودم را تافته جدا بافته بدونم در نتیجه بیمارستان نمی رم.خلاصه پس از مدتها رنج بیماری به لطف این خانم همکار با همت تا رسیدم بیمترستان همه آزمایشات و معاینات و تجویز ها یک ساعته تموم شد و تو این فاصله هم کلی گپ زدیم و گلایه شنیدم که چرا مستقیما خودت نمیای پیش ما و اون خانوم همکار باید واسطه بشه؟.خلاصه که دیشب و امروز حالم بهتر شده و روحیه ام هم از اینهمه تکریم شدن جون تازه ای گرفته.چقدر با مدیر پرستاری بیمارستان...درباره نحوه برخورد با جوانان در مقطع دانشگاه مون و معضل ....شون صحبت کردیم و قرار شد بقیه بحث هامون تلفنی صورت گیرد.اگر همه آدما این امکان براشون فراهم بشه محترمانه ویزیت شوند چقدر به تکریم ارباب رجوع نزدیک شده ایم!.همیشه از مردم مان خجالت کشیده ام که سیستم بهداشت و درمان مون به سلامت شان بی اعتنایی کرده باشد.خودم هر جا بوده ام کلی احترام گذاشته ام به مردم(مراجعین=مددجویان).
ولی واقعا هر مقطع از زندگی هم یه مشکلات خاص خودش را داره ها.خدا توفیق دهد بیش از قبل هم مراجاعین مون را مشمول عشق و محبت خویش سازم.
برای بیستمین بار در طی سال های گذشته بحث احساس و ادراک را برای تدریس کلاس روان شناسی آماده می کردم.از حس کردن که فقط انتقال تحریک حاصل از دیدن شنیدن بوییدن و...و... بود که گذشتیم رسیدیم به ادراک.(اگر کر باشیم نمی شنویم اگر کور باشیم نمی بینیم.این به مفهوم نداشتن اندام گوش و چشم است.ولیکن اگر ظاهر اندام را داشته باشیم ولی سلول های تخصیص یافته جهت دریافت تحریک (سلولهای مویی در گوش و سلولهای مخروطی و استوانه ای در چشم ) معیوب باشد یا عصب آوران تحریک ایجاد شده در سلولهای سالم را منتقل به مغز نکند.به هرحال نرسیدن پیام عصبی ،به مرکز عصبی به هر دلیل، باعث می شود حس اتفاق نیفتد .ولیکن مواردی شده که پیام عصبی (به خوبی )هم منتقل شده بلکه برداشت درست اتفاق نیفتاده است.
برای دانشجویان از کری و کوری و تاثیر آن بر روان سخن گفتم.از لوح پاک و سفید که از آغازین لحظات تولد به ضبط آغاز بکار می کند و یادگیری ها که آغاز می شوند،از اولین تجارب با مادر و تاثیر شخصیت مادر بر نوزاد،از لذت مکیدن شیر برای نوزاد و نقش لذت حاصله بر شخصیت او،از فرصت مادر برای پروراندن (و ورزیده نمودن حس های چند گانه) گفتم و گفتم و گفتم.از تحقیقی که بر نوزادان داخل انکیباتور (لمس(-نوازش-) حین تغذیه و اضافه شدن وزن در دو گروه نوزاد )گفتم.و بعد از نقش عواملی چون نگرش ،حالات هیجانی،شخصیت داشتم می گفتم که احساس کردم این دانشجو ها را با زیاده توضیح دادن ها خسته کرده ام.یکساعت بی وقفه تهیج کلاس واقعا اونا را خسته کرده بود گرچه جوانان هیجان خواهند و قدرت تحمل هیجانات بیش از این را هم دارند ولی آرام آرام ....بله کلاس به انتهای خود نزدیک می شد که نقش فرهنگ خودمان در توضیح ادراکات بشری را پیش کشیدم و هر آنچه بیت شعر و یا ضرب المثل به خاطرم آمد را برای بچه ها گفتم.خودم بیش از دانشجویانم لذت می بردم.این فرصت جالبیست که برایم فراهم است بتوانم از آنچه علاقه مندند سخن بگویم.
امروز هم وقتی به لینکستان سر زدم مطلب جالبی یافتم
داشتم لینکستان را با مطلب همدلی اش مرور میکردم گفتم خوبه بذارم اینجا شما هم بخونید.چون یکی از وظایف پرستار در بخش روان همدلی است.علاوه بر اینکه باید صادق هم باشد گرم و صمیمی هم باشد .
شما هم حتما شنیده اید
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
همزبانی اگر شیرین تره
همدلی از همزبانی بهتره