نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اشک چیز خوبیه.دل آدم شفا پیدا میکنه.انسان جریان پیدا میکنه و از سکون خارج میشه.کاش می شد همیشه اشک ریخت.ولی گاهی اوقات غرور من و شما مانع میشه اشک بریزیم.اونوقته که یه نیزه بر میداریم و نمی دونیم

هنوز که نرسیده.چشمم به راهه.خدایا به سلامت دارش.
آره من می نشینم تا او به وکالت از من بره اینور و اونور گردش . اگر خودم میتونستم آزادانه برم مسافرت و مجبور نبودم پاسخگو باشم وضع فرق می کرد.اینم از امنیت جامعه ما.جالبه.همسر یک زن میتونه به او بفرماید میتونی بری سفر و بعد هر گاه دلش خواست بهش تهمت بزنه که حب من از کجا بدونم جنابعالی کجا بودین؟

به من میگه :از مشکلات من می نویسی؟
میگم : مشکلاتت از چه نوعه؟
میگه :تو روابطم با دیگران دچار مشکلم.
میگم : خب چه ارزشی داره از تو و مشکلاتت بنویسم؟
میگه :آخه من فکر می کنم بی تقصیرم و این دیگرانند که سنگ اندازی میکنند و من ناتوان از اینکه حالی شان کنم با با شما مشکل دارید نه من.
میگم : خب هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه.همه فرزندشان را از زیبایی به نهایت و اعمال شان را از روی تعقل می دانند.از کجا معلوم شما مشکل نداشته باشی؟
.دلگیر میشه لب ور می چینه
و میگه: شما هم که تنها به قاضی می رین !
و گز نکرده قیچی می کنی!
قصاص قبل از جنایت میکنی؟
.من هنوز حرفی نزده ام که.
میگم :ببخشید.حق با شماست . قبول. می نویسم.
بگو.
میگه :گناه من چیه که همه را خوب میدونم و اعتماد می کنم؟
میگم :چه خوبی داره که آدم اعتماد کنه و همه را خوب بدونه؟
میگه : خب مگه قرار نیست به دیگران اعتماد کنیم تا کارای دنیا راست و ریس بشه؟
میگم :خب بعله
میگه اونوقت وقتی من اعتماد می کنم و خوشبینانه رفتار می کنم دم گوش بغل دستیش پچ پچ می کنه و بعد ها متوجه میشم که گفته می بینی عجب خریه؟نبض همه کار تو دستای منه.ازش بخوام بمیره می میره.
میگم: خب
میگه:اونوقت هر وقت من ازش یه درخواست کوچولو هم داشته باشم با تمام قوا مقاموت میکنه و اصلا گرده برای سواری نمیده.
بعد هم میگه اینه که هست میخوای بمون میخوای برو.
مونده ام چرا نتونستم حالی این کنم که تویی که مشکل داری نه من

گریه میکنه و میگه من خیلی احمقم.همیشه مراقب بودم مواد غذایی دور ریختنی را برای گربه ها و کلاغ ها نگه داری کنم مبادا بریزن تو زباله.دیروز که تو اتاق م پشت کامپیوتر نشسته بودم صدای پر و بال پرنده ای را پشت رف پنجره اتاقم شنیدم.نگاه کردم اونجا دیدم گویا یه بر خوردی بین دو تا پرنده است اهمیتی ندادم.بعد چند لحظه دوباره صدای پر و بال شنیدم نگاهم افتاد پشت پنجره دیدم کلاغی چیزی به دهن گرفت و پرید صندلی را گذاشتم زیر پام و رفتم اونجا را نگاه کنم ببینم چیه دیدم یه دونه یا کریم پشت پنجره اتاقم روی رف دو تا جوجه را تو لونه اش بزرگ می کرده که یکیش خوراک کلاغه شده و یکی دیگه اش هم بی پناه خوابش برده.و مادره نگران روی سیم برق نشسته نظاره می کنه.لعنت به من که به فکر کلاغا و گربه های ظالم هستم.اگر دیگه غذاهای وامونده و دست خورده تو سطل آشغال بره تر جیح میدم تا این دو تا حیوون بی چشم و رو بخورند که محیط را نا امن می کنند.یا کریم ها را بایستی پر و بال بدم که معصوم و بی پناهند نه این زمخت های بی ریخت را



مشکلات زندگی یک زن جوان را که فقط یه فرزند پسر پانزده ساله ستبر تن داره باید برایتان بگم.
خودش تعریف میکرد او کوچولوی تپل مپل من بود تغذیه اش از بهترین مواد غذای در دسترس قابل تصور بود.همیشه موقع خوابش کنار گوشش خر خر میکردم.جاش فقط و فقط تو بغلم بود.با خودم همه جا می بردمش و در یک کلام جونم بود و اون.ولی حالا در حالی که قدش بیست سانتیمتر از خودم بلند تره با سر انگشتش فشار داده رو سینه ام به گوشه اتاق هلم داده با قدرت ،شاخه ای از موی بلند سرم را با دستش کشیده چسبانیده به دیوار و میگه ببین تو مث یه موشی تو دست من که هر چه سعی و تقلا کنی خودت را از چنگم در بیاری نمیتونی(یعنی ناتوانی)پس هر چی میگم با گوش جانت گوش کن.اگر من بعد زیادی تو مسائل خصوصی زندگی من فضولی کن یه بلایی سرت میارم که چشات از تعجب راست وایسته در ضمن دیگه هم دور و بر من نمی پلکی میری می چسبی به همون شوهر جونت که.........شیر فهم شد؟
آخ که هم سرم و سینه ام درد گرفته هم قلبم داره فشرده میشه.این پسره را چی شده؟مث اینکه من مادرشم ها.یعنی من کجای تربیتم اشکال داشته؟!
یه هفته ای میشه که با هم حرف نمی زنیم ولی نمی دونم کی زیر پای پسرم نشسته و از راه در اش کرده.منکه اون می پرستیدم.او که دار و ندار من بود . او که هستی و آیین من بود ..او که همه چیز من بود.نه

نمی دونم چرا تعجبی نمی کنم.دلم هم به حالش نمی سوزه.همه دنیا را گرد می کرد تو حلقوم این پسر می چپاند.با همه خودش را درگیر می کرد مبادا کسی به ؛از دماغ فیل افتاده خان ؛ایرادی وارد نکنه .
تنها حرفی که بهش می زنم اینه
موقع افسوس خوردن گذشته لوح سفید وجودش تو دستای تو بوده سرت را بالا کن یه تف تو هوا پرتاب کن ببین کجا پایین میاد مثل همین بچه اته تف سر بالا سنش سن بلوغه.قدرت های بدنیش به دلیل خوش خوراک بودنش زود زود زود به نهایت خودش رسیده در حالیکه گنجینه اش از تجارب اجتماعی خالیه.او نمی تونه درک کند تقدس مادر یعنی چی حرمت بزرگترا و حریم مادر چیه.کتاب روان شناسی بلوغ هایم گینات را بخون و به اون عمل کن.
بهش میگم بچه ها تا میان به ادراک بال دست یابند دیگه پیش ما نیستند.اطمینان داشته باش خوب میشه.یعنی بهتر میشه ولی به راستی چرا اون اینجوری شده؟شما می دونید