نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تو ایران دخت خوندم

سهم یک فرد از زندگی
باران می‌آید. نگاهش می‌کند.
- می‌خری؟
شیشه ماشین را بالا می‌کشد، سرش را به داشبورد ماشین گرم می‌کند و زیر لب از ترافیک می‌نالد.

- می خری؟!
نگاهش می‌کند.
- دویست تومن.
- حالا فال‌هایت هدفمندند یا نه؟!
- نگاهش می‌کند و...

- می‌خری؟
نگاهش می‌کند.
- نه، مرسی.
- بخر دیگه خانوم، بخدا...
- حالا چند هست؟
باران می آید.
- آخه تو که الان نباید اینجا باشی! پدر و مادرت چه جوری اجازه می‌دهند که تو...
پول را نمی‌گیرد و می‌رود...
کاش زمین گاهی دهن باز می‌کرد.
- پدر و مادر؟!
- تو الان باید خانه‌ات باشی!
- خانه!
- حالا ببینم مشق‌های مدرسه‌ات را نوشته‌ای؟
- مدرسه!
کاش زمین دهن باز می‌کرد گاهی...

خانه‌ات کجاست؟ زیر کدام پل؟ نزدیک کدام جوی؟ حوالی کدام پارک...
غذایت از کجا می‌رسد؟ از کدام سطل زباله...
کاش زمین دهن باز می‌کرد! تنها گاهی!


هوا سرد است! خودت را خوب بپوشان دخترم!
چند کارتن باید روی خودت بکشی تا از سرمای امشب جان سالم به در بری؟!

پدرت کجاست پسرم؟ در حال کند و کاو کدام سطل زباله است برای یافتن خوراک امشب؟
سهمت از گونی سنگینی که بر دوش می‌کشی چیست؟ از این قوطی‌های کوکا و پپسی...

- می خری؟
سهمت از دنیا چقدر است؟ قدر یک کارتن؟
راستی کارتون‌های والت دیسنی را ترجیح می‌دهی یا کارتن‌های مقوائی را؟
دلت می‌خواهد با چه کارتنی خودت را گرم کنی... کارتن یخچال... گاز... ببینم کارتن بخاری گرم‌تر است؟!

- دستانت پینه بسته مادر...
راستی سهمت از زندگی چقدر بود؟ به من می‌گویی چند آویز و گوشواره، چقدر جواهر و سینه ریز، سهم تو از این دنیا بود؟
در دستانت چه داری جز پینه، مادر جان؟

- پدرم اجاره خانه‌ات چقدر بود مگر؟ چند پنت هاوس را تمیز کردی با این دستان رنجورت؟
- سرت را پایین نیانداز... این منم که باید شرمنده باشم به خاطر غذای گرمی که در منزل منتظرم است... شرمنده ام...
راستی پدر جان وقتی اثاث خانه‌ات را تکه تکه فروختی تا خرج بیمارت کنی... بر تو چه گذشت؟!

کاش دهن باز می‌کرد گاهی... این زمین بی‌انصاف!

عزیزم برادرت کجاست؟... چرا بی‌خبر؟... اعتیاد؟! به چه چیز؟... شیشه... کراک... تریاک... تریاق... زهر... پادزهر...
چقدر زهر به جانم می‌ریزد، هر بار که نگاهی روی پل‌ها می‌اندازم...

راستی شب‌های برفی و بارانی چه می‌کنید؟
کارتن‌هایتان که خیس می‌شود... رطوبت که بر جانتان می‌نشیند... وقتی دیگر از «ها» کردن هم کاری ساخته نیست... وقتی صبر مأیوس می‌شود و بردباری اشک می‌ریزد...

راستی سهم شما از زندگی چقدر بود...؟!