دو سال پیش بود مژ...... دانشجوی ۸-۹سال پیش تر هام به من زنگ زد و گفت خواهرم مژ مانند دیوانه ها شده و خانواده ام می خواهند به زور او را که فارغ التحصیل رشته زبان انگلیسی است به عقد ازدواج پسر خاله ام که دیپلمه است در آورند من هم برای اینکه به دیوانگی اش پایان داده شود موافقم آخه آبروی ما را در خانواده و فامیل و به خصوص خانواده شوهر من برده. گفتم: به هیچ وجه نمی توانید.... هیچ کس.... و از نظر موافق شما درین ازدواج به شدت عصبانی ام..... از شما که خودت را دانشجوی من می دانی بعید می دانم ..... گفتم گوشی را بده با مژ ..... صحبت کنم گفت : به هیچ کس اعتماد نمی کنه . . به خصوص که ما گفته باشیم .دردسر تان ندهم. نمی دانم چی شد که بعد از چند روز تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم صدای لرزانی گفت اسمم مژ ...... است و همون هستم که خواهرم پریروز برایتان زنگ زد و حاضر نبودم صحبت کنم ...گفتم :خب بگو چی شده ؟ گفت :خواستم از شما تشکر کنم که بدون اینکه مرا دیده باشید آن چنان بر خواهر و مادرم تاختید که دست از سرم برداشتند ....گرچه شماره شما را همون روز خواهرم به من داده بود تا با شما صحبت کنم ولی حاضر نبودم ولی که حاصل صحبت هایتان را دیدم خودم تو اتاقم شماره تان را گرفتم فقط تشکر کنم .گفتم: میشه برام توضیح بدی چی شده ؟ اونها میگن دیوونه بازی در آوردی ؟ .گفت : مزاحم وقت تان نمیشم ؟ گفتم نه. من وقت شنیدن صحبت هاتون را دارم گفت....
دردسرتان ندهم یه روز به عنوان کار دانشجویی تو کتابخانه داشته کار میکرده پسرکی کم سن وسال تر از خودش به کتابخانه رجوع میکنه دانشجوی رشته .شیمی سال اول ترم دوم ....ی و ازش یه درخواست میکنه .خانم! من پسری دست و پا چلفتی و بی عرضه ام . معمولا در برقراری ارتباط با دخترا تو دانشگاه دچار اضطراب و وحشت میشم . مدتیست که شما را در سمت کتابدار ملاقات کرده ام احساس میکنم . به دلیل ارتباط محتاطانه، محترمانه و معصومانه تان این احساس های شرم به من دست نمیده بخصوص شما بزرگتر از من هستید و فکر نمی کنم برای من خطر عاشق شدن به شما وجود داشته باشد . میتونم عصر ها که شما تا غروب کتاب دار هستید کمی همین جا در کتابخانه با شما گپ بزنم ؟ .تا
من از اهالی گنبد کاووس هستم........و در خوابگاه..........
مژده گفت : به قدری برایم خنده دار بود که نگو گفتم : اشکال نداره به شرطی که در همین حد بماند نه بیشتر.
گفتم :خب ادامه بده
گفت : هیچی خانم اون پسر واقعا راست میگفت. فقط تا همین حد ارتباط را نگه داشت ولی
ولی این من بودم که قانون را شکستم.عصر ها تو تاریک و روشن غروب وقتی کتابخانه تعطیل میشد با هم تا در دانشگاه هم می اومدیم فکر می کردم اشکالی ایجاد نمیشه
بعد روزی دست مرا قاپ زد گرفت . عصبانی شدم . گفت : معذرت می خواد و من بخشیدم اش. گفتم جز برنامه لمس دست من تو دستات نبود
بعد ها راه رفتن مون تا ایستگاه اتوبوس هم ادامه یافت................
بعد دیگه صبح ها هم تو محوطه دانشگاه باهم قدم می زدیم تا دانشکده او................
بعد ها با هم به رستوران هم رفتیم و غذا خوردیم......................
بعد ها او درس اش تمام شد و رفت سیستان بلوچستان سر بازی و با هم نامه نگاری داشتیم.......
تا اینکه به من خبر داد ارتباط مان را باید قطع کنیم.
گفتم ولی من به فکر کردن به تو عادت کرده ام.
گفت: ممنون پدر و مادرم دختری از اهالی گنبد را برایم کاندید ازدواج کرده اند و من که از اول گفته بودم با شما فقط می خواهم دوستانی باشیم برای مدتی محدود
دخترک میگفت : بله خانم او راست میگفت . و به قول خود ؛ترکمنانه ؛عمل کرد .این همه مردانگی اش از او برای من بتی ساخته.که از دست دادن اش دیوانه ام می کند.خانم چگونه یک پسر می تواند وقتی حد تعیین می کند بر حد خود بماند ؟ و این من بودم که حد را نتوانستم رعایت کنم.؟
گفتم : مژ ......حضورا بیا ببینمت.گفت : مرا مواخذه نمی کنید ؟ گفتم فکر نمی کنم.
بعد در جلسه حضوری دخترکی را دیدم سیه چرده و کوتاه و با چشمانی اشکبار و وضعیت عاطفی غمگین.
بهش گفتم : اطمینان داری جز از دست دادن او که خلا عاطفی است مشکل دیگری نداری ؟ گفت مطمئن باشید خانم .من خانواده ام را دوست دارم و به خاطر آنها همیشه خودم را مراقبت کرده ام ولی دلم را نتوانسته ام در قفسی بگذارم . در واقع از جایی ضربه خورده ام که احتمال اش را نمی داده ام .همه می دانستند که من چقدر قابل اطمینان و قابل اعتماد ام.
گفتم : اندوهگینی تو چگونه پایان خواهد یافت؟گفت :نمی دانم
دردسرتان ندهم من و او چندین و چند جلسه گفتگو کردیم و در سفر تصادفی تو اتوبوس کنار هم نشستیم.و من او در تهران با هم به یکی از بانکهایی که او امتحان داده بود رفتیم برای مصاحبه.
...................
آیا می دانید حالا پس از دو سال چرا اینها را می نویسم؟
آخه مژ ......... زنگ زده و به من میگوید شما فرشته نجات من هستید .من پس ار آن مصاحبه قبول شدم و هم اکنون کارمند بانک تجارت شده ام در شهر..........و با خانواده ام همه به دعاگویی شما مشغول ایم .و پسر خاله ام هم ازدواج کرده و من هم گرچه ازدواج نکرده ام هنوز . ولی دارم با حقوق خودم جهیزیه ام را جفت و جور می کنم و امید ها دارم که ازدواج خوبی خواهم کرد.
حالا ما با هم چه چیزا گفتیم که او به اینجا رسیده مجال نیست بگویم.
ولیکن آیا این توصیه :؛صحبت در حد اضطرار با جنس مخالف ؛ تا چه حد مفید است؟
به نظر من که باید این جمله را با خط طلا نوشت و بر دیوار دل نصب نمود.