همه می گویند دلش از سنگ است.شاید هم راست می گویند .ولی من به کار می نگرم.و این است شاید اشکال من.مدت ۳ ساعت در کنار تخت اش بودم .سعی میکرد به من چیزی بگوید و از این همه تجهیزاتی که به او وصل بود خشمگین بود.تا دستگاه تنفس را از او جدا میکردم شاید بتواند حرفش را بزند نفس اش یاری اش نمی داد . مجبور بودم دوباره لوله تنفسی اش را وصل کنم .حیف که متوجه بود.و به سوآلاتم با سر پاسخ می داد.من هنوز نتوانسته ام گریه کنم.در حالی که پسرش (همسرم)چشمانش از اشک .........
آنچه که درباره اش می شنوم که چنین بوده و چنان باورم نمیشه چرا؟چون با من که فقط مهربان بوده.
ای وای از قضاوت ها آدمها.این راه را همه خواهیم رفت
.تاسف من ازین قضاوتهاست که
خدا را شکر که روزی ما به دست آدما نیس.