-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 16:47
تو دانشکده ما همه سخت مشغول پژوهش اند.کسی فرصت سر خاراندن نداره.ممکنه کسی به سوآلاتت پاسخی ندهد.همه ترجمه میکنند گزارش مینویسند ارسال میکنند . فرصتی نیست به چیزی فکر کرد.اینکه کسانی هم هستند که نمیتوانند تحمل بعضی چیزا را کنند به کسی ربطی نداره.همه معتقدند باید بجنبی تا حذف نشی.و اینکه کسی یا کسانی حذف شده اند و فریاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1383 13:55
این روزا همه جا عزاداری حسین(ع) و یارانش داره ..........میشه.آن حسین (.)که گفت:مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح میدهد.شما چی؟شما نیز تابع اویید؟فکر میکنید زندگی با ذلت ارزشی ندارد؟خب کدام زندگی با ذلت است؟هیچ فکر کرده اید؟به ما خواری و خفت نمی دهند؟وادارمان نمیکنند زمین را گاز بگیریم؟کاری کرده ایم؟توانسته ایم...
-
بهمن
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 12:49
بهمن بود و من آماده می شدم تا آخرین روزهای بیست سالگی را هم طی کنم و اولین روزهای بیست و یک سالگیم را شروع کنم.تقریبا یک سال بود که متوجه تحرکاتی در مملکت شده بودم.و در اولین اقدام مستقل خود درس های ترم دوم را در دانشگاه حذف کرده بودم تا همگام با دانشجویان اخراجی باشم شاید به دانشگاه باز گردانده شوند . در این یک سال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 11:18
امروز روز با مزه و جالبی بود.شب را راحت خوابیده بودم و برای انجام آزمایشات چک آپ زود از خونه خارج شدم.از پسرای گل خواستم در غیاب من بهم رسیدگی کنند و خودشان صبحانه بخورند و مدرسه بروند.وقتی برگشتم خونه دیدم ای دل غافل گوش شون یکی در است یکی دروازه هنوز کاری نکرده اند .غر و لند کردم و اونا هر دو به سرعت برق و باد سفره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1383 09:29
تو خیابون دارم میام.هوا سرد سرد سرده.سوز سرما چهره ام را سیلی میزنه.این سوز و سرما منو یاد زمستان های دوران مدرسه میندازه.اگر زنی خانه دار بودم صبح به این زودی از خونه خارج نمی شدم شکر خدا میکنم که رانندگی نمی کنم و هنوز دوران نو جوانی در من زنده مونده.از لابلای ماشینها از عرض خیابان میگذرم.پسرک کوچولویی را می بینم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1383 15:40
تلفن همراه زنگ میزنه و وقتی جواب تلفن را میدهم متوجه میشوم فرحنازه.بهش شماره تلفن خونه را میدهم تا صدا بهتر شنیده شود.به خونه زنگ میزنه.میگم چی شد یاد من کردی فرحناز؟میگه خانوم دیگه نمیتونم تو زندگی با این مرد دوام بیارم.و هق هق آرام گریه.میگم حتما خیلی ناراحتت کرده .من به تو حق میدم که اشک بریزی.همه دنیای زن خانه اش...
-
درس ارتباط
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1383 08:51
ارتباط شیرین مادر و بچه ارتباط عاطفی دو همسر رقابت همیشگی خواهر و برادر ها انسان در جهانی زندگی میکند مملو از ارتباطات تنگاتنگ شیرین ترین اتفاق زندگی رابطه هاست همه ما در به در به دنبال رابطه می گردیم شاید ندانیم که از تنهایی در گریز هستیم این رابطه میتواند بین دو تا هم گروه بین یک بالا دست و زیر دست و حتی بین انسان و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1383 13:50
این روزا کلاس کامپیوتر میرم ICDL تا مهارت اول را طی شش جلسه بیاموزم و در آزمون آن شرکت کنم.اجباریست .مهارت دوم را هم تا عید باید پاس شده باشم احتمالا موفق می شوم معلم کلاس خانوم مهندس جوانیست (بیست و دو ساله)که خیلی تبحر در آموزاندن داره.حظ میکنم.منو نماینده کلاس کرده تا اسم شیطون های کلاس را که نمیذارن درس دهد بنویسم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1383 09:33
وبلاگ نویسی دغدغه چند در صد جوانان مملکت مان هست؟چند در صد وبلاگ نویس ها واقعا حرفی برای گفتن دارند؟چند در صد آنان شهرستانی اند چند در صد تهرانی؟چند در صد شان خانوما هستند؟چند در صد خانوما بی سوادند؟چند دصد شان جوان نیستند؟چند صد زنان وبلاگ نویس با سواد بچه دارند؟بچه ها و همسر شان و حوادث زندگیشان در نوشتن شان چه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1383 12:42
جالبه.روز ای گذشته روزای شلوغ و پلوغی بود . هفته ای بر من گذشت که از اول هفته باید میرفتم مراسم ترحیم پدر هم عروسم.(پدر زن عموی پسرام).خدا رحمتش کند مردی این چنین مصمم و جدی را.روز عید قربان را رفته بود مراسم عید و بازگشته بود خانه .و تا آمده بود قرص زیر زبانی اش را بگذارد مبادا قلبش.افتاده بود تو بغل دختر کوچولوی...
-
عید غدیر
شنبه 10 بهمنماه سال 1383 05:52
روز عید غدیر بر شما مبارک باد.در چنین عید دل تان به نور حق روشن باد. علی ای همای رحمت درست در چنین روزی سال گذشته از عشقی که نسبت به علی(ع) در اندرون سینه ام داشتم نوشتم.بسیارند کسانی که در اینترنت از علی(ع) تمجید می کنند.ولی آیا آسان است چون او بودن؟سال شصت بود رئس پرستاری بیمارستان بودم فقط بیست وسه سال داشتم.پرسنل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1383 16:12
قراره فردا درباره سوگ در کارگاهی آموزشی به مدت ربع ساعت سخنانی ایراد کنم.این روزا هر چه کتاب در دسترس خانواده هست غم و اندوه معیوب.خودکشی/ذهن خودکشی گرا/سوگ هست.همسرم میگه تو پیامبرا جرجیس را انتخاب کردی؟آخه چرا باید دور و بر مان ازین کتابا وول بزنه اینا را خونه نیار همون جا محل کارت باشه بسه.صفحه حوادث روزنامه کم می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1383 05:54
از اون روزا هجده سال و چهار ماه گذشته.خونه مون حومه شهر بود محل کارم شهر پسرم هنوز یکساله نشده بود و چقدر سخت که مجبور بودم هم به بچه ام شیر بدم و هم شیفت های سه گانه در بخش کودکان بیمارستان کار کنم و هم برای رفت و آمد سی کیلومتر راه را بروم و برگردم یعنی روزی شصت کیلومتر .اشک از چشام روان و جوانی همش در سختی.دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1383 05:36
از دیروز عصر تا حالا برف میاد.با تردید.جدی نیست .ولی رو زمینا سفید شده و شاخه درختا نیز هم .اون بیرون سرد و زیبا اینجا گرم و دلچسب.یه سوپ قارچ خیلی خوشمزه تو هوای سرد دیروز چسبید.یاد بچگی ها که تا از مدرسه می رسیدم خونه مامان سوپ داغ پخته میگذاشت جلوم و من به این همه غنیمت شمردن فرصت ها در مامان آفرین میگفتم.کاش پس از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 15:07
طفلکی.اسید معده اش به دلیل ریفلاکس با مری آشنا شده و خواب را از چشمش ربوده.اون خوابش نبره و ناراحت باشه من هم راحت نیستم.بهش میگم بریم داروخانه شبانه روزی داروی امپرازول بگیریم بر گردیم .میگه : نه ، آنقدر خوابم میاد که نمی تونم رانندگی کنم.کاش من رانندگی میکردم.حالا چطور ناظر رنج کشیدنش باشم.؟به خودم دلداری میدم ....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 بهمنماه سال 1383 04:31
دیشب شب عید قربان بود شما مهمانی رفتین؟خوش به حال تون پسر بزرگ عزیز جان من از من خواست بریم خونه عمو ش ولی من قبول نکردم طفلکی اعتراضی نکرد ولی خجالت کشیدم که مقاومت کردم و همراهیش نکردم به نظر می رسد کمی افسرده هست و جا داشت قبول میکردم. نمیدونم .مجبور بودم برای مبارزه با بعضی ها بهش اعتنا نکنم .جالب نیست و کاش می شد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 دیماه سال 1383 07:01
مدتیه مشکل ارسال پست دارم.نمیدانم چرا با تاخیر میاد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دیماه سال 1383 05:41
صبح از خواب بیدار میشی.می بینی پسر کوچولوت به سختی نفس میکشه.دستگاه بخور را روشن میکنی ویذاری بالای سرش مگر تنفس از راه بینی میسر بشه.اونم انحراف بینی داره.لوزه هاش هم اذیتش میکنه.و تو به مادرایی فکر میکنی که از تو ناتوان ترند در مراقبت از بچه ها شون.و به احساس شون فکر میکنی.و احساس گناهی که همیشه به هنگام بیماری بچه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دیماه سال 1383 15:52
داشتم می رفتم خونه که همکارم صدام زد.بیا ببین تو روزنامه حادثه مدرسه سقیلان را بخون .بچه هایی که در آتش سوخته اند را ببین چهارم و پنجم دبستان.تازه امتحان جغرافی را داده بودند.ایرادات بر حادثه فراوانه حادثه غم انگیز به یادم آورد که در روستا های لردگان با خانوم دکتر همکارم بیمار میدیدیم.از نزدیک فقر و فلاکت روستاییا ن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دیماه سال 1383 10:01
جالبه که نمیتونم.ولی نمیدونم چرا نمی تونم.شاید اسمش ادبه.شاید ترس.شایدم نگرانی.هر چه هست از من بر نمیاد که اینگونه عمل کنم.شما اسمش را چی میذارین؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دیماه سال 1383 05:12
آقای کاظمی آمده بود درب آلومینیومی حمام و پنجره آلومینیوم آشپزخانه را عوض کنه.من احمق واسش چای درست کردم و با بیسکوییت جلوش گذاشتم.عینهو بز منو نگاه کرد و لب نزد و همچنان به کارش ادامه داد تا جناب همسر اومد.اونوقت قبول کرد بخوره حالا دیگه چایی سرد شده بود.من نمیدونم چرا اینقدر دوستش داره و هر چی کار هر جا سراغ داره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 دیماه سال 1383 09:06
صبح سر صبحانه بودیم که اخبار گفت : در اروپا سالانه....نفر خودکشی میکنند.من گفتم اروپا با آن همه زیبایی!؟چرا خودکشی.؟اونوقت تو عربستان که کویر هست هیشکی خودکشی نمی کنه.پسر بزرگم گفت : فکر کنم عرب ها هر گاه هوس خودکشی میکنند یه زن جدید میگیرند تا خودش نوعی خودکشی محسوب بشه.گفتم :نه احتمالا میخوان زن جدید به زندگیشان نور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 دیماه سال 1383 05:54
چقدر خوبه که آدما وقت پول و حوصله داشته باشند.چقدر خوبه اعتماد به نفس و ارداه داشته باشند چه بهتر تره که اختیار و آزادی داشته باشند.و چه عالیه امنیت خاطر داشتن .چقدر دیروز به من خوش گذشت!از آزادی و اختیار ی که داشتم استفاده کردم با اعتماد به نفس و ارداه ایی محکم تغییراتی در فضای اطراف خودم دادم و از آنجا که امنیت خاطر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 دیماه سال 1383 20:10
روز جعه خوبی بود چرا؟شاید چون صدای مامان را شنیدم.شاید چون آف لاین مسیج هایی قشنگ خوندم شاید چون خونه داداش کوچولوم صبحانه خوردم و شاید چون ناهار درست نکردم و مهمان ...شدیم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 دیماه سال 1383 06:17
وبلاگ ها باید قبل از چهارده روز دستی به سر و رو شون کشیده بشه.وگرنه دیگه......بعضی ها هر وقت حرفی داشته باشن مینویسن.بعضی ها هر یک هفته یه بار .بعضی هم هر دو سه روز.چه خوبه که هر لحظه هر رزو هر هفته هر ماه و یا هر سال نوشته شود. من هم مدتی ننوشتم ولی به اندازه دیگران طاقت نمیارم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 دیماه سال 1383 05:15
دختریست جوان(بیست ساله) .مثل بسیاری از اونای دیگه زیبا.میگه دوست پسرای زیادی دارم که هر شب گزارش با اونا بودن را با مو بایلم به مادرم خبر میدم .پدرم روحش هم خبر نداره که من با .......البته حدود دوستی من با پسرا رسمیه.در حدی که اونا اذعان کنند من زیبایم و ارزشش را دارم معطلم بشن واسه ام ولخرجی کنند و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دیماه سال 1383 14:25
دخترک با چشای قرمز از گریه میگه خانوم از شیشه هایی که پشتش تاریکه می ترسم.بدون آنکه سوآلی کنم میگه آخه تو حموم خوابگاه مون داشتم دوش میگرفتم که دو تا تیکه شیشه افتاد تو نگاه کردم به پنجره دیدم دو تا چش داره هیکل لخت منو ورانداز میکنه.میخکوب شدم حوله ام را به خودم پیچیدم و تا توی اتاقم دویدم.حالا دیگه میترسم تو چشای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 دیماه سال 1383 05:37
برف میاد بارون میاد و مادر بزرگه دلش میگیره.به خاطرش میاد همه فامیل های پیرش در یه زمستون و روز برفی جان به جان آفرین تسلیم کردند فکر میکنه در کنار شوفاژ و بخاری گرم و حالت استراحت مرگ جرات نداره به من نزدیک بشه ولی خودش هم نمیدونه چرا دلش گرفته گریه میکنه.میگه چرا باید چوپان بی مزد بشم پسر و دخترایی را که با زحمت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دیماه سال 1383 03:31
داشتم به زن و مسئولیت هاش تو زندگی و نیاز های روانیش فکر میکردم.از نقشش در تربیت پسران و از نتیجه ایی که عایدش می شود .داشتم با خودم فکر میکردم آیا زن به عنوان یه وسیله تولید نسل و تربیت نسل باید مورد استفاده باشد و بعد هم مورد لعن و نفرین؟اگر نبود سفارش بزرگان که بهشت زیر پای ماردان است اونقت هر زنی حق داشت فرزندی را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 دیماه سال 1383 06:07
اسمش نمیدونم چیه .ولی صفت بدیه.ازین صفت بیزارم.ولی خودم دارای اون هستم.نمیدونم چگونه از خودم جداش کنم.شاید بشه گفت تکبر.شاید غرور.شاید حسادت.شاید بخل.راستی یافتن اسامی صفات هم کمی سخته.نیست؟شما اسمش را چی میذارین؟و چه راهی را برای خلاصی از شرش پیشنهاد می کنید؟اطمینان ندارم که حرف شنوی داشته باشم.و یا یا دو ریالیم صاف...