-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 خردادماه سال 1384 23:40
یه آقای بیمار روانی بهش زنگ زده گفته افتخار میدین با هم دوست بشیم؟هاج و واج مونده تلفن از دستش رها شده و میگه:همه را برق میگیره ما را چراغ نفتی.ای لعنت به این شانس من. بهش میگم خب چه اشکالی داره؟مگه اون کم محتاج مهربونی کردن هاته؟ ببینم فقرا جوجه کباب بخورند دل درد میگیرند؟.میگه لطف کن بس کن وگرنه اگر دستم به او نرسید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 16:43
مادر یوسف کوچولوی سه ساله اومده بود می پرسید خانوم با فرزندم چگونه بر خورد کنم.آروم و قرار نداره دایم تو هر سوراخ سنبه ایی داره سرک می کشه.خسته ام کرده.متن سوالات من و جواب های او را مینویسم :بفرمایید بچه چندم است؟ : اول. : بفرمایید نوه چندم است هم در خانواده خودتان هم خانواده همسرتان :دوم در هر دو خانواده :جنس آن دو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 خردادماه سال 1384 10:49
عصبانیتش را نهایتی نیست.داره منفجر میشه.فریادش را نمیشه پایین آورد .تهییج شده.این چه رسمشه؟همسرم فوت کنه.اموالش که با من نصف و نیمه را پسراش تقسیم کنند.آنوقت به من که مادرشان هستم نصف و نیم خودشان نصیب کنند؟آنوقت سهم الارث خود را دو دستی تقدیم همسران شان کنند؟چه کسی عمرش را تباه کرد تو زندگی نشست تا بزرگ شدند و از آب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 خردادماه سال 1384 05:23
دانشجو ها از یه خانوم بیمار روانی پرسیدند مشکلت از کی شروع شد؟گفت:از وقتی با این آقای مهندس ازدواج کردم اصولا مهندس ها دیوونه اند و آدمو دیوونه میکنن.اونا ترجیح میدن مثلث متساوی الاضلاع باشند یعنی چی؟خب یعنی سه تا زاویه شون حاده(تند) باشه.حتی اگر یه زاویه شون هم منفرجه(باز) باشد دو تای دیگه زاویه ها را تحت فشار قرار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1384 08:13
دلم گرفته که اشتراک اینترنتم تموم شده.حالم خوب نیست برم بازم اشتراک بگیرم.سرم درد میکنه.امروز صبح نون تو خونه نداشتیم تا صبحونه بخوریم ناشتا رفتم ظهر به حد وحشتناکی گرسنه بودم.خودمونیم گرسنگی درد خیلی بدیه ها.وقتی رسیدم خونه عینهو یه گاو غذا خوردم.می دونستم کار بدی کردم.متاسف بودم.آخه قند خونم بالا میره و حالم بد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 17:06
خوشحال و شاد و خندانه.بهش میگم چی شده؟با دمت گردو می شکنی؟کبکت خروس میخونه؟تو پوستت نمی گنجی؟میگه اون پسری را که دوستش داشتم ازم خواستگاری کرد نمی دونستم چطوری میشه بهش بگم؟مث اینکه از چشام خونده بود.میگم خب وقتی نگاه تحسین آمیزت را می بینه مگر مغز خر خورده که نفهمه؟تو باید مراقبت میکردی نگاهاتو از او می دزدیدی مبادا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 10:54
به سرویس دانشگاه دیر رسیده بودند.راننده واسه شون توقف نکرده بود و گاز را.....و آمده بود.ساعت نه بود که رسیدند بخش .میتونستم به دلیل دیر آمدگی به بخش راهشان ندهم و بفرستم شان دانشگاه تا برای مسئول آموزش توضیح دهند چرا یک دقیقه دیرتر سر ایستگاه بوده اند.ولی در خودم فیلتر کردم.گرچه اون مربیانی تشویق نامه دریافت می کنند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 09:28
امروز چهارمین روز است که موفق نمی شوم بنویسم.جالبه که یه روز من به ذهنم نمی رسد چی بنویسم.یه روز امکانات خوب اینترنت فراهم نمیشه و یه روز خلقم دستخوش نوسانات است با وجود این من پر حرف ترین ها بوده ام در این مکان.یه دوستی گفت راجع به انتخابات بنویس .گفتم نوشتن من خاصیتی ندارد.تاثیر گذار نیست.من که همیشه اینو حق خودم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1384 06:32
اگر چندین روز هر تلاشی کنم اینجا بنویسم مقدور نشود ممکن است احتمال دهید حرفی برای گفتن نداشته ام؟ امکان ندارد من حرفی نداشته باشم خب اینجا امکان خوب نوشتن را به من میدهد ولی مواقعی پیش می آید که در صورت عدم موفقیت سخت نومید و غمگین می شوم. نامه ای برایم ارسال شده که در آن از من خواسته شده نظرم را راجع به آیه قرآن زنان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1384 05:53
سلام. اگر کسی اومد تهدید تان کرد که هاوایی درس نخون واسه ات بد میشه.این یعنی چه؟درباره اش خواهم نوشت آنچه را که
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 00:40
شکر نعمت ،نعمتت افزون کند .کفر،نعمت از کف ات بیرون کند . اومده با افسوس و آه ، که کاش همان روزهای نخستین حاملگیش، بچه را سقط کرده بود . دیدن پر پر شدن گل وجودش جلوی چشمام، واسم سخته.این مادر بیماره،آسایشش را سلب کرده انگاری نامادریشه.چه کنم از دستش؟بچه امنیت نداره.باید تنهاشون بذارم برم دنبال یه لقمه نون ،تا میام خونه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1384 17:52
دردناک است خدا حافظی اش.ولی باید بپذیرم.اگر موقع آشنایی طمع شیرینی نداشتم امروز تلخی جدایی را نمی چشیدم.خود کرده را تدبیر نیست.به امان خدا باشد هر جا هست او نگاهبانش باشد برایم کافیست.به نظر من هر تصمیمی او بگیرد صحیح است.گرچه به مذاق من خوش نیاید.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1384 16:42
نرگس دختری زیبا بود که دانشجوی کلاسم بود.از من نظر خواهی می کرد در باره ازدواجش با پسر دایی اش سیروس که دامپزشکی خونده بود.خیلی با هم گپ زدیم و دیگه ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز وقتی آمدم دانشکده دیدمش که تو اتاقم منتظر ورود منه.باورش نمی شد پس از ده سال بیاد داشته باشمش.گفت به اتفاق همسرش سیروس و یه دونه دخترش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1384 10:43
مرجان دانشجویی سیه چرده بود که تو کلاس وقتی درس می دادم گریه میکرد.کلاس بهداشت روان یک بود.کار آموزی در بخش روان را با من طی کرد.یه روز آمد از من وقت خواست تا بیشتر بتونه مسائلش را در میان بگذارد.برایش یه وقت تعین کردم و به صحبت هاش گوش دادم.گفت که خونه شون میدون توحید تهرانه و یه خواهر و یه برادر کوچکتر از خودش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1384 09:14
آدما را دوست دارم ولی آیا تا کجا؟کدام آدمایند که دوست شون دارم؟من با خودم صادقم؟دوست داشتن آدمایی که با هم متفاوتند و با هم قابل جمع نیستند مقدوره ؟ دارم میفهمم که برای دوست داشتن آدما باید دلیل داشته باشم.مظلوم واقع شده ها را دوست دارم.فریب خورده ها را دوست دارم.این جالب نیست که حس همدردی باعث بشه کسی را دوست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 08:49
اسمش رعناست.و قد و بالاش نشان میده اسم قشنگ و مناسبی برایش انتخاب کرده اند.آورده اندش بیمارستان تا دیگه از اذیت هاش در امان باشند.(فعلا معتقدند پر حرفه آنقدر که سر آدم میره.و در ورای کلامش فشار کلام داره و بزرگ منشه فکر میکنه دون شان اش هست انجام بعضی کارهای خانه.دیگه ایرادی ازش نگفته اند ولی پزشکان بنا به درخواست کسی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 15:10
گرچه خسته ام.ولی توصیه شده ایم با دل خونین( اوا نه تن خسته )لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش موضوع همسر بیماران روانی زن همیشه و در همه دوره های کار آموزی دانشجویان در بخش موضوع ازدواج را مطرح می کند با این حساب من باید توانسته باشم ملاک های خوبی را برای ازدواج فراهم آورده باشم خانم سرو ناز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 13:55
به اتفاق دانشجویان بیمارستان بودم.خستگی ناشی از سر پا بودن در تمام طول روز برایم جالبه.احساس میکنی چوپان هستی.فقط باید گله را حمایت کنی هر جور دلش می خواهد بچرد و مصلحت اندیشی کنی.از اینکه ساعتها منفعل باشم بدم می آید از اینکه لحظه به لحظه گذر زمان واسه دانشجو ها جالبه خوشحالم.توان انجام هیچ کاری در باقی مانده روز را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1384 11:49
شما رای میدین؟حق تونه.حق رای دارین.البته که یه نفر رای دهد یا ندهد فرقی نمی کند ولی آیا همه اونایی که رای نمیدن میتونن بعدا با هم میتینگ داشته باشن و یه یه جمع مخالف را تشکیل بدن که لا اقل با همدیگه درد و دل کنند؟ اما اگر رای بدین همش میگین من رای دادم ها ولی......می بینم اینجوره اگه میدونستم رای نمی دادم و منت می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1384 09:31
جمعه شد و خبر ساز بود و رفت.پنجاه و دو بار در سال شاهد جمعه هایی هستم که بعدش فرداش شنبه خستگی برام مونده و افسوس که یه جمعه دیگه هم گذشت و من.........آیا واقعیت داره که در عصر زندگی مون هم افسوس میخوریم که چه زندگی ایی بر ما گذشت؟خدا اون روز رو نیاره که افسوس خوردن خیلی سخته.آنقدر جمعه ها پر حادثه اند که آدم نمیدونه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1384 12:27
زنگ زده میگه امشب مهمون دارم.دوستای داداشت.با خانوماشون میان.میای کمکم؟برنجمو صاف کنی؟مبادا بریزه رو دست و پام؟میگم باشه.و تو دلم میخندم(کوری عصا کش کور دگر شود)یادش رفته ایام عیدی مهمونی خانوادگی مون برنجم شله و کوفته شده بود و کلی خجالت کشیدم.فرشته زنگ می زنه بهش قضیه را میگم .میگه گدا به گدا رحمت به خدا و دوتامون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 14:51
نمی دونم چرا شرکت کردن در یک جلسه میتونه باعث خستگی من بشه.شاید از اینکه دیگران خودشان را با چیز هایی سر گرم کنند یا گول بزنند ناراحتم میکنه.شاید از اینکه سعی می کنند خوش جلوه کنند ولی چون به خلوت می روند کار دیگر می کنند حرص منو در میاره.باورم نمی شد که بشنوم در پشت ظاهر آرام شهر زیر پوسته اش خبر هایی باشه که دیوانه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1384 09:08
جلسه آغاز شد.بنا به دستور رئیس. با تلاوت آیاتی از قرآن کریم(بنا بر پیشنهاد رئیس) برای تبرک جلسه. پس از آن رئیس فرمودند(منت نهادندند)که :؛چون شما ها از وضع نابه سامان پوشش دانشجویان به تنگ آمده اید و طومار امضاء کرده اید با دعوت از مدیر کل امور فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی و و دعوت از نماینده مقام معظم رهبری و خودتان و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1384 17:00
روز دوازدهم اردیبهشت روز معلم بر من تبریک معلم ها میخوان بچه ها را آموزش بدن.بچه هایی را که در خانواده هایی با ارزش های متفاوت دارند بزرگ میشن.میخوان برای اجتماعی شدن آماده شون کنند.سعی میکنند اونا را با درس ها آشنا کنند در ضمن قوای ذهنی اونا را هم پرورش بدن.ولی چقدر موفق اند؟و چرا نیستند؟میتونند گوهر انسانی بچه ها را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1384 09:31
زندگی نرم نرمک داره تو خونه ما جاری میشه.پسر دانشجوی من یه گیاه تو گلدون اتاقش کاشته و باهاش زمزمه های عاشقانه داره.بهش آب میده رشدش را زیر نظر گرفته و وقتی یه شب خونه نمیاد سفارش میکنه فراموشش نکنم. باباش هم یه قلمه از محل کارش آورده و تو گلدون گذاشته و روز به روز رشدش را بر رسی میکنه. پسر کوچولوم میگه : مامان دوست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 18:33
چند روز پیش یکی از همکاران دانشکده یه متن نوشته بود راجع به محدود نمودن رفتار های نمایشی دانشجویان در صحن دانشگاه. امروز همه ( اون کسانی که به آزادی دانشجویان برای هر جور لباسی را پوشیدن معترض بوده اند و امضاء کرده اند)به جلسه بحث و گفتگو با معاونت دانشجویی دانشکده ، دعوت شده اند. خیلی مایلم بدونم در این جلسه چه حرفا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 10:47
اومدی وبلاگ زدی .حرفاتو بزنی .گرچه میتونستی تو دفترچه یاد داشت های روزانه ات هم بنویسی . میدونی ارتباط برقرار کردن یعنی با جمع زیستن.چرا؟آخه شنیدی بز گر ، از گله به در، خوراک گرگه . و انسانیت تو نیز تو جمع معنای خودشو....... برای برقراری ارتباط با دیگران میدونی باید متواضع بود.چرا که شنیدی (افتادگی آموز اگر طالب فیضی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 08:34
دوست دارید بنویسید؟خوبه.من هم.دوست دارید بخوانید؟ من نیز هم.ولی اگر فقط بخوانیم و یا فقط بنویسیم که نمی شود.نیست؟باید تغییر کنیم.گفته اند زکات علم نشر آن است.برایمان معنی اش میکنند هشت تا بدان آن وقت یک هشتم آن را نشر بده.گاهی فکر می کنم دلم میخواهد فقط بدانم.اونوقت فقط میخونم و سیر نمیشم.شرمنده میشم که بعضی ها چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1384 13:18
امروز از خوشحالی اینکه توانستم دو سال مستمر بنویسم میخوام چندین مطلب بنویسم. هر کار در صورتیکه چهل روز تداوم یابد به ترشح اندورفین داخل بدن منجر می شود.مثلا شما با آب و جارو زدن درب خانه تان چهل صبح گاه میتوانید امیدوار باشید حضرت خضر را ملاقات کنید.با چله نشینی در میقات بر موسی چه گذشت خدا میداند هر چه بود موسی پس از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1384 09:01
تصمیم می گیرم بنویسم.ولی نمیتونم انتخاب کنم از چی بنویسم.تصمیم میگیرم یه روز کاری در بخش بیماران روانی مردان را با دانشجویان پسر(سه تا) بنویسم .تا وارد بخش شون میشم ساعت ده است.می بینم جلو میان و سلام میکنند.بدون آنکه تند خو باشم و ایراد گیر مسئول پرستاری بخش که خانمی کرد با بیست و هشت سال سابقه کار است میگه...