-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مهرماه سال 1384 05:14
آمده بودم تو اینترنت و گلایه می کردم چرا فردوسی درباره زن شعری بدین مضمون دارد؟ (گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست) (زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک ازین هر دو ناپاک به) که جواب زیبایی در دفاع از فردوسی دریافت کردم. شعر او درباره گرد آفرید و نبردش با سهراب شگفت آمدش گفت ازیران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه ؟...
-
دوستان ایران بحثی
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1384 06:38
روز های چها رشنبه را گذاشته ام برای خواندن دعای مخصوصی که........ روز گذشته برای بعضی روز جشن ازدواج بود برای بعضی سالگرد ازدواج.ولی بعضی ها را منتظر دیگر رویداد ها دیدم و متاسف شدم. دیروز توی یه جمع دوستانه با ابی و فرخ روز خوبی داشتم. کجا؟ تو اینترنت ،با گشت زدن تو وبلاگ ها شون. اینا ( فرخ، ابی ، امیر ، لیدا ، رها ،...
-
پانزده شعبان نوجوانی
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1384 06:34
پانزده شعبان را از چهارده سالگیم تا به امروز که چهل و هفت ساله هستم دوست دارم و منتظر آمدنش هستم. اون روز جشن بود.چراغانی بود.شیرینی و شربت توی محله مون با همسایه هایی فرهنگی می دادند اومدم خونه و با خودم فکر کردم چگونه است که نمیتونم تصمیم بگیرم سفت و سخت مومن باشم.؟خیلی برام سخت بود از ظواهر جالب چشم پوشی کنم و در...
-
معلمی شغل انبیاست
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 05:13
مدتها ننویس.کسی را با تو کاری نیست.ولی شروع کن به نوشتن.باید پاسخ ها بدی.شما فکر نمی کنید همین پخ کردن ها توانایی ابراز وجود را از ما سلب کرده؟ در پاسخ به دوست نازنینی که معتقد است من معلم بایستی ..... معلمی شغل مهمی است که ضرورت آن بر کسی پوشیده نیست معلم تجربیاتی را که منجر به تغییرات مطلوب رفتاری در دانش آموختگان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1384 06:03
اگر با کسی حرف زدی و او تو را نفهمید ناراحت میشی؟به چه فکری می افتی؟که او نافهم هست؟ ویا نتونستی اونجوری بگی که قابل فهم باشه؟هان؟ معلم به کسی میگویند که افکارو نوشته هاش در جهت بیداری و هوشیاری شاگردانش باشد و باهرزبان و بیانی که میتواند به شاگردان خود بفهماند که در جهنم خرافه و سیاهی دروغ و تظاهر - چه خطرها و چه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 08:59
روزهای واپسین شهریور ماه است.اولین روز نام نویسی قبول شدگان کنکور است.چه سالها بر من گذشته!چندمین مهر ماهیست که اولین روز های مدرسه را به یادم می آورد. خدای من آخرین روز های شهریور با اضطراب مادران مان برای تهیه وسایل مدرسه.خوشحالی زاید الوصفی که با نگرانی ناشی از شروع مدرسه آمیخته شده و مشام جانم را قلقلک میدهد. همین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 17:50
گریه ام گرفته.می پرسید چرا؟ آخه میدونید؟فرموده ای به یاد م می آید :؛مومن شادیش در رخسار و اندوهش در دل است.پس خموشی بر می گزینم. اون از روز اول هفته که با خبر شدم همسر دکتر......که با دخترش رفته بود استخر در آخرین دقایق شنا دخترش را میفرستد بره زیر دوش تا خودش بماند و تو آب غرق بشه.هرچه دخترک صبر میکنه مامان بیاد می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 05:59
نازنینی از دوستان ازدواج کرد.وقتی سیمین شنید گفت حیف.چرا باید به جایی برسد که دیگه باید اینکار را بکنم چه خوب و چه بد؟آه از نهاد سیمین بلند شد.سیمین جان چرا آه میکشی؟مگر نه اینکه با ازدواج سامان میگیرد؟اینکه تو فکر کنی بهتر از اینا حقش بود به قضاوت خودت بستگی دارد.وقتی بیش از یک بار نمیشه ازدواج کرد از عجولانه تصمیم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1384 07:53
مدتیه به من میگه دماغت را عمل کن.و من مقاومت میکنم .میگم تو هم شخصیت معیوبت را عمل کن.میگه خانم برای خودت میگم که خوشگل بشی.میگم ممنون از لطف جنابعالی.من همین جوری هم که خوشگل نیستم دچار دردسرم.چه رسد که خوشگل هم بشم.میگه بگو همسرم خواسته.میگم نه من به همه درس میدم که ما نباید هر آنچه همسرمان میخواد باشیم.ما از خودمان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 12:15
حریص به نوشتنم. یه جورایی معتقدم ما نباید از بیان خویش ابایی داشته باشیم. میدونم تو دنیا پر از آدماست (ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت) .که از من بهترند و دیدنی تر و دوست داشتنی تر و جالب تر. ولی میگم حالا که کسی قدم رنجه کرد تا به تماشایت بیاید چیزی بگو به کارش آید. نمی گویم تا کسی نداند چه می کشم. البته که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 08:26
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 شاید کارم بد بوده.ولی خب من اینکار را کردم. گزارش پلیس راه از صحنه تصادف خواهرم را مو به مو و با دقت خوندم و سعی کردم اون لحظه را تصور کنم.چرای اونو نمی دونم.تا حالا کسی را دیده اید که زخم در حال بهبود خودش را دستکاری کنه تا دوباره زخمش خون وا بکنه؟می بینید چقدر عصبانی تون می کنه؟من هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 20:36
توصیه من به همه ؛ بنویسید تا جریان یابید.ایستایی فاجعه است؛ ولی مواقعی پیش میاد که خودم هم نمیتونم به این توصیه عمل کنم. دیروز رفتم خونه خاله ام.او همیشه سخت مشغوله.شاید ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آرامش ما از عدم ماست شعارشه. داشت گوجه ها را می شست که رب درست کنه.از اون طرف هم لیمو ها رو شسته بود ریخته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 شهریورماه سال 1384 07:50
باز هم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1384 08:38
پسر کوچولوی چاق و چله و تپل مپل عموی پسرم سوژه شده تا دانشجوی فوق لیسانس با گرایش کودکان آموزش لمس درمانی را به استادان خود گزارش کند وقتی بهش میگم رضا کوچولو تو اجازه میدی خانم بهت دست بزنه؟اگر بدت میاد بگو.تو باید خودت اجازه بدی.میگه زن عمو ،مامانم گفته اگر اجازه بدم بعدا شما برای من یه ماشین کوچولو میخرین.میگم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1384 07:10
خانم مهندس جوان از جاری(هم عروس) خود عصبانیه.چرا؟ چون اظهارات خودش : او همسن من و همسرم است ولی با پسر بزرگ خانواده ازدواج کرده.الان یه دختر ۶ ساله هم دارد.همسرش از او ۸ سال بزرگتر است.برایش ماشین سمند و آپارتمانی هم خریده اند.ولی چون هیجده ساله بوده ازدواج کرده بیشتر از دیپلم درس نخوانده.من و همسرم تو دانشگاه آزاد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1384 10:27
هجده ساله بوده ازدواج کرده با پسر دایی اش که عاشقش بوده و به فاصله سه سال از ازدواجش دو تا پسر به دنیا آورده.بچه ها بزرگ شده اند و او درس خود را ادامه میداده.حالا او لیسانس مشاوره داره و پسراش یکی بیست و سه ساله با تحصیلات زیر دیپلم و یکی بیست و یک ساله سرباز صفر کاشان.اندوهگینه که بچه هایش او را الگوی خود نگرفته اند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 06:57
سلام صبح اول وقت اخم ها را وا میکنیم و روز را آغاز می کنیم گرچه شب قبل خوب نخوابیدیم و خستگیهامون به در نشده.اول هفته است و باید انرژی هامون را تا یک هفته ریز ریز و کم کم هزینه کنیم.حالا اگر هم خسته و عصبانی باشیم فعلا موقع عکس العمل نشان دادن نیست باید سر صبر روز جمعه که رسید با تمام قوا فریاد بزنیم که یه هفته خسته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 شهریورماه سال 1384 22:32
از راه رسیده ایم.سفر یک روزه در کنار خانواده جالب بود.بدون سر و صدا رفتن در یک جمع خانواده هسته ای بودن آرزوی همیشگی منست.ولی همسرم را مادرش عادت داده همه جا خود را در جمع خواهر برادراش گم و کم رنگ کنه.مبارزه من و مادر همسرم همیشه به مغلوبه شدن من می انجامد و امروز یکی از شادی های من داشتن برگ برنده درین مبارزه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1384 11:52
رفته ام خرید کنم.مرغ و گوشت و لبنیات و سبزی و میوه.خدای من چقدر زیاد.مخارج سنگینی است.گرده های همه خانواده ها تاب نمی آورد تحمل کنند.اگر پول باشه و تو اندیشه نکرده هر آنچه را میخوای بدون قیمت کردن بخری باکی نیست.مسئله زمانی پیش می آید که باید الاهم و فی الاهم کنی.سبک سنگین کنی.اولویت بندی کنی کدام خرید را نکنی هم ضرر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 21:42
متاسفم.مردی با تو که خانوم محترم و درس خونی بوده ای ازدواج کنه.ولی یه جورایی تو را دوست نداشته باشه.به مامان جونش وابستگیش را حفظ کرده باشد. یه دوست کوچولو با یکی از همشهری های تو ازدواج کرده باشه اونوقت مرد همشهری تو زندگی را به کامش تلخ کنه.وقتی دوست کوچولو با چشمان اشکبارش از سختی های زندگیش میگه تو خجالت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 12:23
امتحان داشتیم.هول کردیم.هیجانات دوران کودکی و جوانیست که به انسان امید و انگیزه میده.لازمه گاهی اوقات سوار کاتر پیلار بشین و به جوان ها و بچه ها از وحشت جیغ بزنید.نترسید قلب تان از حرکت باز نمی ماند.مردن خیلی هم به ما نزدیک نیست هر چند از رگ گردن به ما نزدیکتر باشد. جمعه ای که گذشت رفتم میترا مادر ملیکا را دیدم.زیارت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 09:21
سلام.صبح عالی به خیر.میشه مزاحم تان بشم؟سوآلی دارم و رفع زحمت میکنم.همسرم به تازگی به من بدبین شده.من عینک فروشی دارم و دارای یک دختر و سه تا پسر هستم.تو خونه ما این روزا بلبشویی است.جنگ،دعوا،ناسازگاری.و من مونده ام چه شده؟چرا؟ میشه شما به من کمک کنید متوجه بشم چه چیز در جریانه؟آخه هر چه فکر می کنم با وضعیت مالی نسبتا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 12:51
همه با هم رفتیم کلاس آی سی دی ال و تمرین ورد کردیم و وقتی از ما امتحان گرفتند تازه متوجه شدیم ای دل غافل نکات ریزی هست که در اثر تمرین و ممارست بیشتر می شد یاد گرفت.نمیدونم چرا وقتی درس میدهند فکر میکنیم دیگه یاد گرفتیم ولی وقتی امتحان میکنند می بینیم هنوز اندر خم یک کوچه ایم.چقدر دلمون سوخت که پس از تدریس خوب تمرین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 13:30
پروین شاعره ای مصمم است که داره در وبلاگ شعراش را چاپ میکند.از آنجا که رشته روان شناسی را خوانده و در مراکز مشاوره دانشگاه هم کار میکنه و دارای دو تا پسر جوان هم هست کمک های خوبی میتواند به قشر جوان و حساس مملکت کند.لازم است به وبلاگ او سری بزنیدwww.abi-vafa-eshgh.persianblog.com
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 12:41
پسرک خوش خوراکه.هر آنچه طلب کرده را در اختیارش قرار داده اند.عادت نداره نه بشنوه.گرچه هر انسانی به نوعی محرومیت داره ولی تا می شده خواسته های دوران کودکیش را بر آورده ساخته اند مبادا به قول مادر محترمش عقده ای بشه.هر آنچه به مادر و پدرش توصیه شده که کم کم کم بهش طعم تلخ محرومیت را بچشانید مبادا در بر خورد با کوچکترین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 09:11
شهین همکلاس و دوست اولین سال دانشگاه منه.سال پنجاه و هشت با یکی از همکاران شوهر خواهرش که ناوی(نیروی دریایی) بود ازدواج کرد.تا به زندگی با ناپدری و سه تا نابرادری خود خاتمه دهد.سال پنجاه و نه پس از یک سال و نیم از ازدواجش محمد پسرش را تو بندرعباس به دنیا آورد.و بندر ازنلی و اصفهان دیگر شهر هایی بودند که رحل اقامت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1384 09:45
جالبه.نمیدونه من چشم دیدنش را ندارم.به من میگه دیدی چه کسی را برای وزارت خونه ما انتخاب کرده اند؟کسی را که حتی مدیر گروه دانشگاهش هم نبوده فقط یه عضو هیئت علمی بوده و مرتبه دانشیاری داشته.انگاری قحط الرجال بوده.من متعجبم چرا آدما پیش خودشون فکر میکنند همه انتخاب های خودشون درسته.انگار اگر من اعتراض می کردم تو چه حسنی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 12:29
]چشمش چارتا تا هی دنبال خوشگل شدن نباشه.(اینم توجیه کسانی مثل من که هر گاه جامعه به عقب هل مون داد جا خالی میدیم.) هر جا آدرس یه آرایشگر خوب را پیدا کنه هر جا سخن از یه پزشک پوست بشنوه هرجا تعریف یه کرم را پیدا کنه عینهو فشنگ و رعد میره سراغش تا تغییر کنه.(همسرم میگه او درست عمل می کنه نه تو.خودت خبر نداری)الحق و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 مردادماه سال 1384 10:58
اشک چیز خوبیه.دل آدم شفا پیدا میکنه.انسان جریان پیدا میکنه و از سکون خارج میشه.کاش می شد همیشه اشک ریخت.ولی گاهی اوقات غرور من و شما مانع میشه اشک بریزیم.اونوقته که یه نیزه بر میداریم و نمی دونیم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مردادماه سال 1384 05:56
هنوز که نرسیده.چشمم به راهه.خدایا به سلامت دارش. آره من می نشینم تا او به وکالت از من بره اینور و اونور گردش . اگر خودم میتونستم آزادانه برم مسافرت و مجبور نبودم پاسخگو باشم وضع فرق می کرد.اینم از امنیت جامعه ما.جالبه.همسر یک زن میتونه به او بفرماید میتونی بری سفر و بعد هر گاه دلش خواست بهش تهمت بزنه که حب من از کجا...