-
خیانت/جنایت
سهشنبه 15 آذرماه سال 1384 13:38
یکی از تاسف بار ترین حقایق زندگی من اینه که عاشق بلعیدن مطالب نوشته شده بوده ام.حالا اینگونه باشی و دوازده ساله باشی و روزنامه ها هم هر روز تو خونه ات بیاید و صفحه حوادث را هم مهیج ترین صفحات تلقی کنی.ببین چه بد و زشت مطالبی را تو این ذهن ریخته ای.از بچگی با مسوله تجاوز و خیانت و قتل آشنا شده باشی.ترس بر تو مستولی شده...
-
خجالت
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 05:11
خجالت نمی کشی؟ خجالتی.خجالت نکش با پسر عموش اومده.به پیشنهاد او.پسر عمو خیلی اصرار کرد تا قبول کنه بیاد تو.پسر عموی بیست ساله اینجوری معرفیش میکنه.اکبر بیست وسه ساله.از خجالت دستاش می لرزه.نگاش میکنم.سرش را بالا نمی کنه.میگم تا کلاس چندم درس خوندی؟میگه سوم دبستان.میگم حالا اشکالی داره خجالتی باشی؟میگه نه رنج میبرم که...
-
عاشق شدن
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 12:55
عشق چیست؟عاشق کیست؟ جالبه که این سوآل را در ایران بحث قدیم طرح شد و مسیر گفتگو ها را کلی تغییر داد و یه جمع دوستانه ای را ایجاد کرد. اون روز ها شنیدن واژه عشق مساوی بود با بروز هیجان خجالت.حالا دیگه هر سریال و فیلم از برای این واژه ساخته و پرداخته میشه.اون روز ها ما متوسل به غزلیات حافظ می شدیم.جالبه که من قرار گذاشتم...
-
همسری در کشمکش با مرگ
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 05:09
همسرش تو کماست.احتمال اینکه از کما بیرون بیاد کمه.تو آی سی یو بستریه.الان بیست و پنج ساله به هم ازدواج کرده اند.دختر اولش را نامزد یه نفر کرده دومین بچه اش هم دختره و دانشجوی ترم سومه پسرش هم کلاس سوم دبیرستانه.میگه از همون روزای اول همسرم یه جورایی بود ولی خب من بیست و دو سالم بود نمیدونستم ممکنه بیماری داشته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 06:11
دوستی نازنین وقتی شنید نمینویسم گفت چرا به معضل زنان خیابانی نمی پردازی؟چرا به واقعیاتی که تلخ میانگاری نمی پردازی؟چشم بستن به این قضایا تو را چه سود می رساند؟ فکر نمیکنی نیاز مبرم باعث می شود این چنین زنان زیاد شوند؟چرا فکر می کنی آنان یک مشت هوسبازند؟ چرا هیچگاه نگفته ای که با آنان به گفتگو نشسته ای یا نه؟و اگر آری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 05:20
دیروز یه مطلب در یه روز نامه در مذمت وبلاگ نویسی دیدم که سخت مر بر آشفت.واقعا چرا؟جای تاسف دارد که وقتی می بینیم از تلفن برای مزاحمت استفاده سوء می شود می زنیم تلفن های شهر را خراب می کنیم.کاش ما می آموختیم به وسایل زبان بسته کاری نداشته باشیم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آذرماه سال 1384 06:28
بعضی ها دوستت هستند ولی ازت پوست میکنن پوست کندنی.این روزا در جریان ارثیه پدری هم غمگینی پیدا می کنم هم خوشحالی فعلا چیزی نمی نویسم ببینم تلکیفم با برادرانم که پدرم میگفت حامیان تو هستند بعد از من چی میشه.ای کاش هیچوقت پدرا نمی مردند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آبانماه سال 1384 05:23
بعضی ها نمی نویسند و تو نمیدانی چرا .ممکنه این غیبتشان به دلیل کار های انباشته بر هم شان باشد. ممکن است نومید شده اند. ممکن است امر شده باشند. ممکن است اعتماد به نفس شان پایین آمده. ممکنه نومید شده باشند که کسی مطالب شون را بخونه من چرا نمی نویسم؟شما می دانید؟ برای شما اهمیتی دارد یا نه؟ من نمی نویسم چون سر خورده شده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1384 05:45
هر کسی را بهر کاری ساختند.جالب بود وقتی دیدم کاری که می کنم توانسته مفید باشه.در مدتی که تلاش می کردم همش منتظ حصول نتیجه و دریافت فیدبک بودم.خدا را شکر آرزویم بر آورده شد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 03:54
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 20:12
به قول خودم عمل کردم و کمتر نوشتم.تا اینکه عاقبت موفق شدم ساکت بمانم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1384 05:17
میتونم بگم خیلی خوشحالم که بلاگ اسکای تغییراتی کرده.جالبه که من ناشی و دست و پا چلفتی عینهو .....به گل مونده بودم.من هیچ از کامپیوتر بلد نیستم.فقط میخوام یه چیزایی بنویسم.مدیریت بلاگ اسکای ممنون
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1384 03:54
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آبانماه سال 1384 06:50
یکی نمی نویسه چون وقت نداره.یکی نمینویسه چون قهر کرده با خودش با دنیا با آدما.یکی نمینویسه چون گرفتار شده در بند و صیاد فراموش کرده نجاتش دهد و دیگر خبری از صیاد نیست.یکی نمی نویسه چون نومید شده یعنی امیدی نداره فایده داشته باشد.یکی نمی نویسه چون داره خود سانسوری میکنه.یکی نمی نویسه چون نمی دونه چی بگه.اون یکی چون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آبانماه سال 1384 08:35
مبتلا به سنگ کلیه شد.از بس تو هوای گرم کار کرد بدون آنکه فرصت کند سه لیتر آب در شبانه روز بنوشد.روزه گرفت و چون گرسنه و خسته بود زیادی استراحت کرد.فعالیت نمودن و نوشیدن مایعات به خصوص آب واسه اش لازم بود.من هم پرستاری کردم.حالا بهتره ولی کلی درد کشیدن تغیرش داده.فکر کنم رنج بزرگ مادر شدن را اینجوری با درد ها کولیکی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 15:45
چه جلوگیر شده است از شقیترین شما که بیاید و مرا بکشد؟ بار پروردگارا ، من ایشان را ملول و خسته کردم و ایشان مرا ملول و خسته کردند، پس آنها را از دست من راحت کن و مرا از دست آنها راحت بنما».
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 05:13
-:پاشو.پاشو.شب قدر را از دست میدی ها. پاشو بریم مسجد احیا -:نه،تو را خدا بذار بخوابم،خوابم میاد -:شب قدر شب تقدیره.باید امشب از خدا چیزایی بخوای .خوابت ببره مقدراتت جور دیگه تعیین میشه.پاشو از خدا بخواه اونجور که خودت میخوای.اونجور که صلاحت در آنست رقم بزنه.نخواب بیدار شو وا یعنی من از خدا بهتر می فهمم؟من راضی به رضای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 06:41
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 13:33
رها جون ممنون .ملیکای عزیز متشکر.شاید روزه منو برده.شاید همه آدما دوران هایی این چنین داشته باشن.مطمئنم دچار شنوایی هایی از ذهن سرزنشگر شده ام.این روزا همین قدر پریشانم.که اینها
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 08:05
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 20:43
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهرماه سال 1384 12:19
مدت چهار سالی که تو اینترنت مطالبی نوشتم حرفایی هم که شنیدم که برایم آموزش داشت. به من گفتند : - گزینشی بر خورد میکنی؛ ( و منو به فکر فرو برد .). -انتقاد پذیر باش . (ومن متعجب با خود اندیشیدم ؛مگه نیستم؟) -برو بچسب به زندگیت. (حالا هم چسبیده ام)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 13:32
عبادت به جز خدمت خلق نیست یعنی چه؟یعنی میشه ما دیگه روزه نگیریم به جاش به خلق خدا خدمت گذاریم؟ کدام خلقان منظور است؟جمله مخلوقات؟یا.........؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 08:00
مهر مادرانه ات را..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 06:43
نویسنده پیام زیر پارسال همین موقع ها برام این پیام را گذاشت. (نچاق خانم من اگر جای شما بودم در برابر انتقاد ها لب به سپاس می گشودم و از ته دل ممنون افرادی بودم که با نقد خود ولو تند وتیز حسن نیت خودشونو نشون میدن۰) من از این منتقد که باعث می شد چشام راست وایسته و سرم به دوران بیفته و مصمم بشم ننویسم مبادا غلط گیری ازم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 06:35
ویدا مهندس اتاق کامپیوتر مون همسر ۵۲ ساله اش را از دست داد.خیلی راحت.وقتی صبح روز شنبه دوم مهر باهاش خدافظی کرد و اومد دانشکده.تا رسید ربع ساعت بعد دخترش زنگ زد مامان بابا افتاده تو دستشویی.من از صدای شر شر آب دستشویی بیدار شدم.من چیکار کنم.دیروز با خانم مهندس راجع به آخرین خاطره اش راجع به شوهرش حرف زدم.گفت عصر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 06:45
در باره حضورم درین وبلاگ سوالات زیر را از خود پرسیدم آیا همه آنچه را انتظار داشتم ببینم دیدم؟آیا برای خودم مشخص بود چه انتظاراتی داشتم؟ آیا توانستم انتظاراتم را به دیگران نشان دهم؟ ایراد من چه بود که موفق نبودم در جلب بینندگان و دریافت نظرات؟ تا چه حد امید خود را حفظ کردم؟ چقدر دوام آوردم؟ چگونه نومید نمی شدم؟ چه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 04:41
ماه رمضان شد.حالا باید بیام اینجا و از دوست جون های نازنینی که اینجا پیدا کردم درخواست کنم با دل های با صفاشون به من هم دعا کنند.وقتی دلاتون در راستای عشق پروردگار قرار گرفت. چه بسیار دوستان خوب تونستم اینجا پیدا کنم.چقدر احساس تعلق به اینجا پیدا کردم.چه خوشبینی جالبی بود که تو این مدت پیدا کردم.آرزو داشتم بتونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مهرماه سال 1384 06:19
شکست تو خیابون می بینمش.ازش رو میگردونم مبادا متوجه شده باشه دیدمش.میاد جلو ی راهم و میگه خودتو به اون راه نزن میخوای بگی ندیدی هان؟عارت میاد با من سلام احوالپرسی کنی؟میگم نه.آخه شاید تو نخواهی دیگران بدانند من و تو هم را می شناسیم.میگه این خوشگله کیه دنبالت؟میگم دست تون را میبوسه پسر ارشد.می پره ببوسدش که رو ماهشو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 12:01
سلامت زنان و مقالات درین باره این روزا مورد نیاز منه. صحنه تکان دهنده ای.با سرعت نزدیک میشه.من در معرض خطر نیستم.چون طبق محاسبات قدم به عرض خیابان گذاشته ام.ولی اون خانومه با پسری ده ساله که به اطمینان ما عرض را طی میکنه باعث گیج و ویلی شدنش شد یه ترمز خوردن به جدول وسط خیابان یه چرخش آکروباتیک وار تو هوا و ولو شدن کف...