نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

مشاعره در چت

رواق منظر چشم من٫آشیانه توست ---- ....----کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
نمیدونم تو طول هر روز چند نفر به این وبلاگ سر می زنند و از کجا ممکنه باهاش آشنا شده باشند.ولی ندیده به شما خوشامد میگم.
یادش به خیر یه روزی چت میکردم .تو چت کیمیا(http://www.iranscience.net/
اونجا کتاب حافظ را دست میگرفتم و با حافظ نجوا میکردم که جناب!این چت متعلق به شماست .من از جانب شما وکیلم که بنویسم حالا دستت را از آستین من بیرون بیار و بنویس هر چی که خودت دوست داری بعد کتاب حافظ رو وا میکردم و مطلع یه شعر قشنگ را مینوشتم.بعضی بچه های اونجا(کیا)سینا و آرینا مشاعره میکردند و از انتخاب من خوششان می آمد جالب بود که هر شعری اونا مینوشتند و من در جواب اونا براشون یه شعر انتخاب میکردم براشون جالب بود و ابراز میکردند که از بین اینهمه شعر قشنگ حافظ چطور اینو انتخاب کردی ؟که می زنه رو خال و هدفو نشونه میگیره ؟؟؟؟و من لو نمی دادم که با حافظ تبانی کرده ام.
خلاصه بچه ها اونجا منو با مشاعره شناخته بودن و هر وقت تو اتاق عمومی آفتابی می شدم . بساط مشاعره پهن می شد .اینجوری به نظر خودم با یه تیر ٫دو نشون زده بودم .هم چت کرده بودم و هم مشاعره.و چت ام هم خدمتی به فرهنگ ایران زمین شده بود چرا که شعرای محبوب این آب و خاک را یادشون را و نام شون را زنده نگه داشته بودم .کم کم این بچه های اتاق کیمیا/چت به قدری منو تحویل گرفته بودن که من حاضر شده بودم کتاب گلستان سعدی را یک دور با دقت بخونم( پس از مدتها دوری ازین کتاب )و نکات اخلاقی منظور شده در اشعار را در اتاق چت تو ی یک سفره بگذارم .
روزای قشنگی بر من میگذشت و من احساس میکردم کار مثبت و جالبیه .
خدا روز بد نصیب گرگ بیابون هم نکنه.دست اجل از آستین رقابت بیرون اومد و به این برنامه پایان داد البته پس از یکی دو ماهی.و من سر گردون که دوباره کجا این نیت های خودم را جامه عمل بپوشانم که در سایت ایران بحث توسط ؛ابی؛ جامعه ایی راه اندازی شد به نام ؛مشاعره؛ که من هم در اون فعالیت میکردم .
البته قبل از مشاعره اتاقی به نام؛ ادیبانه؛ و یا؛ خلوتگه راز؛ هم داشتیم که اونجا ها هم من از حافظ و اشعارش کمک می گرفتم .
دیگه کتاب های شعر مولوی و وسعدی و حافظ سه تا کتاب همیشه همراه من بودند .
ولی مثل همه چیز که میگذره و تنها خاطره ایی ازش به جا میمونه این نیز بگذشت .
یاد ایران بحث و جامعه هاش/کاربران اش/خاطرات خوش اش به خیر.

غیر قابل پیش بینی

سلام
کی میتونه فکرش را بکنه؟که همه روزا قابل پیش بینی نیستن؟
برای حوادث غیر مترقبه چقدر آمادگی داریم.؟
امروز وقتی رسیدم محل کارم.به من گفتند آماده باش٫ باید به یک هیئت سوئدی که به همراه مسئولین وزارتخانه در راهند جواب های مقبول بدی؟
ای بابا!من ؟؟ من در تعطیلات به سر میبرم.من مدتی به خودم استراحت دادم و فقط چت کردم.
چگونه ممکن است آمادگی داشته باشم؟؟
درباره مطالبی که تو چت گفتم میتونم هر چی بخواهید بگم ولی....
گفتند بله؟
شما از امکانات خوب محل کار برای چت با یه مشت....استفاده کردید ؟؟؟.گفتم به حضرت عباس من در هر حال مشغول آموزش هستم به طور رسمی غیر رسمی . نه زمان و نه مکان /نه حضوری نه نیمه حضوری و نه غیر [غیر حضوری برام فرق نمی کنه..........و سخنی را که در نهان میگویم همان است که بر انجمن می گویم.
ولی گفتند:بستگی داره چطوری بتونی پاسخگو باشی .اگر خوب از عهده پاسخگویی بر آمدی فبها وگرنه.....
خدا به خیر بگذرونه دعا کنید.

ثروت و محنت

سلام
شاید قبلا هم گفته باشم.من باید به نوعی آزار ببینم تا نوشتن ام گل کنه.و گویا مازوخیست باشم که بدون اینکه دردی یا بیماری داشته باشم در بهترین شرایط روحی هم اسباب رنج و غم و غصه را فراهم میکنم تا مغزم ترواش هایی پیدا کنه و اینجوری فکر می کنم نسبت  به آدما٫ ادای دین می کنم و انسان بودن خودم را تازه نگه میدارم و از تاریخی شدن خودم را محافظت می کنم .
خب پس از سرودن این مقدمه برم سر موضوع امروز.
همونطور که گفتم من روز چهارشنبه با دوستان دوران دبیرستان ام (که سابقه آشناییم باهاشون به ۳۰ سال می رسه مهمونی دوستانه داشتیم).دوتا از بچه های این جمع همون روزای آخر ین سال تحصیلی دبیرستان ازدواج کردند و حاصل این عجله شون هم داشتن فرزندانی در دوره فوق لیسانس و دکترا هست.یکی از این دو صد یقه است که تک دختر یک خانواده مذهبی و ثروتمند شهر مان است که با یکنفر مهندس مکانیک ازدواج کرده و الان داماد هم داره و دختر و پسرش هر دو دانشجوی فوق لیسانس هستند.
موضوع صحبت من غم و اندوه صدیقه است .
یه جوری دل آدم آتیش میگیره اونو ببینه . با وجودی که هر ماشین مدل بالا یی بیاد اون از اولین کسانی هست که میخره و سوار میشه ولی نمیدونم چرا این قدر غمگینه.
شاید از این همه اجبار که تو زندگی داشته جان به لب است.
پریروز تو مهمونی به من میگفت: من که دیگه تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زنم . مستخدم میاد خونه مون کارها را می کنه و حقوق اش را هم از مهندس میگیره و میره./من که دیگه به هیچکدام فامیل  ها ٫مهمونی نمیدم.نه خانواده مهندس نه خانواده خودم٫ و هر چی مهندس اصرار میکنه که خانم زشته... اعتنا نمی کنم .بدن ام دبگه توان کار کردن و خسته شدن نداره .طفلک یه جوری میگه که انگار از همه کس و همه چیز که جوونیش را به باد داده متنفره.ته چهره اش یه غم عمیق می بینم که با همه این بی اعتنایی کردن ها هم٫ شفا نمی یابه و از اینکه مادر شوهرش هشتاد ساله  اش همه توجه شوهرش را به خود مشغول داشته. گله منده .میگه مهندس همه سلامتی اش را فدای خانم(مادر شوهرش) کرده.غافل ازینکه ما هم هستیم و نبودش به ما و زندگی مون ضرر می زنه.
(همسرش هم دچار افسردگی و بیماری قلبی هست و طوری رفتار میکنه که زندگی را داره با نیروی اضافی به جلو هل میده.)همه چیز شده تکلیف و ادای دین......
این خانواده آنچنان در قید درست عمل کردن هستند که نگو.
پارسال که صدیقه از مکه بازگشته بود و ما برای دیدنش رفته بودیم خونه اش .برامون تعریف کرد که داییش قلمزن ومنبت کار بوده و بسیاری از میز ها و قاب های اتاق پذیراییش که گاه قیمت آن به چهارصد هزار تومان می رسید حاصل کار اوست.
حالا می فهمم که آدم با وجود نیاز فراوان به پول برای خوشبختی بیشتر نیازمند دل خوش و سلامتی است.
ای بسا آدمایی که به زحمت قوت یک شب و روز خود را در می آورند ولی  با عشق و شادی همون لقمه نون را قورت میدهند و گوشت میشه به جون شان.قابل توجه آنان که همی پرسند:
 ؛علم بهتر است یا ثروت.؟؛

خدایا تو خوب می دانی آرزو دارم صدیقه را اندوهی نباشد.او را دریاب و بسیاری دیگر را که........آنها نیز در گرداب غم اسیرند از فقیر و غنی .٫پیر و جوان ٫ زن و مرد

اینترنت

من تا فرصتی پیدا کنم به اینترنت سر میزنم تا ببینم آدمایی که وبلاگ دارند چی نوشتند . بعضی این آدما را از سایت ایران بحث می شناختم و آِدرس وبلاگ شونو اونجا دادند با بعضی هم آشنایی قدیم تر داریم از بچه های فامیل  اند. بعضی را هم اینجا تو بلاگ اسکای تصادفا پیداشون کردم و از طرز نوشتن شون خوشم اومده.و خلاصه یک سرگرمی شده برای من خوندن نوشته های اونا . اینجوری میتونم با اونا و افکارشون که یادداشت شده از تنهایی در بیام و گاهی فکر میکنم من اگر هیچ کس را تو دنیا نداشته باشم و فقط همینا را داشته باشم کافیه.همانند یه زندانی که هم سلولی هایی داره و میتونه به نوعی به زندگیش ادامه بدهد .
ولی خب٫ از بس بدگویی این نوع وقت پر کردن را می کنند؛ سعی میکنم با اعضاء خانواده و  فامیل و دوستان و  همسایگان و دانشجویان ام هم ارتباطم را تداوم ببخشم.
ولی گاهی اوقات نوع برخورد آدمای دور و بر ٫منو   تشویق به حضور بیشتر در اینترنت می کنه و به اصطلاح جاذبه دنیای کم دردسر مجازی به دنیای پر دردسر جهان واقعی غلبه میکنه.
از جمله همین مهمانی دیروز ام با دوستان
اولا که می بینم اینها سخت در سنت های دست و پا گیر اسیرند و خروج از آن را غیر ممکن تصور می کنند .
دوم اینکه مرتب سعی در نفوذ در زندگی خصوصی أدم دارند و علاقمند اند تاثیرات خود را بررسی کنند.
سوم اینکه با اصرار می خواهند به تو ثابت کنندکه :( این ره که تو می روی به ترکستان است) و آنچه من می گویم عمل کن.
خلاصه
این اینترنت جهانی دیگر را پیش روی بسیاری گشوده که عن قریب جمع ها پاشیده میشه.یکی از خانم های همکار مان میگفت :؛خر دجال؛ که در دوره آخر زمان ظهور میکنه و یک چشم داره و همه نگاه ها را به سوی خود جلب میکده و معرکه میگیره همین صفحه مانیتور یک چشم پر جاذبه است.
خدا به خیر بگذراند.

خودمان را بشناسیم

سلام
به نظر شما آدم خوبه همیشه غمگین باشه؟تا نوشتن اش گل کنه؟یا آدم بی غم هم میتونه بنویسه؟به نظر شما خوبه که آدم فاصله اش را با دیگران حفظ کنه تا فکر کنند آدم مهمیه؟یا بخزد تو هر جمعی به هر شکل ممکن؟
به نظر شما آدمایی که دورتر از دیگران وامیستن پرهیبت تر به نظر نمی رسند؟
نظر شما را بدونم خوبه.
راستی من چه جور آدمی ام؟زرنگ؟احمق؟صمیمی و خونگرم؟پر مدعا(طبل غازی و تو خالی)؟
ساده لوح؟با احساس؟ من آنم که رستم جهان را گرفت؟صریح ؟خودخواه؟خودشیفته؟از خود متشکر؟بی تکلف؟مهربان؟صبور ؟تندخو؟لجباز و یک دنده؟
چی ؟..................خب بخواهید هم جواب بدین    .اینجا که قسمت نظر خواهی نداره؟
خب حالا چرا امروز اینا را میگم؟
از کدام دنده از خواب بیدار شدم؟
نکنه ....................؟هان؟
نه بابا.آخه هر روز که میگذره یک عالمه انگ به ما می زنند که کم کم باورمان میشه که حتما اونا درست میگن.
چه خدمتی می تونیم به هم بکنیم.؟خب این قدر انگ نزنیم. بابا جان هر کسی یه سری خصلت ها داره.دیگه
دیروز مهمان بودم خونه یکی از دوستان دوران دبیرستان.مجموعا ده نفر بودیم.نیم ساعت مونده به آخر مهمونی پس از صرف عصرانه ایی نسبتا مفصل دوستان با هم یک صدا گفتند .ما می خواهیم یه سوآل از تو بکنیم.اگه اجازه بدی و اگه از لحن ما نرنجی.چرا هر وقت ما به خونه ات زنگ می زنیم به مناسبت های مختلف تو اینقدر سرد به ما جواب میدی؟همسرت کنارت نشسته نمیتونی صمیمانه حال و احوال کنی؟اصولا تو جلوی اون اینجوری هستی یا مهمون داری؟یا  افاده داری و فکر می کنی باید  فاصله ات را حفظ کنی.من در جواب شون خندیدم وگفتم بچه ها دست بردارید این حرفا چیه؟خب آدم که مثل دوران دبیرستانش نمی مونه بزرگ میشه تغییر میکنه.به علاوه من گاهی تلفن خونه مون را به دانشجویانم دادم نمیدونم حالا کی زنگ زده اول اش با آرامی و سردی تلفن را جواب میدم و بعد هم دیگه خودم را از تک و تا نمی اندازم ولی خب اینا همه توجیهاتی مردم پسنده که برای دفاع از شخصیت خودم به کار می برم.خدا میدونه نیت های ما آدما از طرز رفتارمون چیه.من خودم را کاملا نمی شناسم که بخوام علت رفتارم را توصیح بدم شاید هم نظرات شما درست باشه .به هر حال گاهی اوقات باید خودمونو از دید دیگران ببینیم.به قول جو   --     -هاری
اگر بخواهیم به شخصیت واقعی خودمون پی ببریم گاهی اوقات باید از دیگران بپرسیم به نظر شما من چطوری ام؟ممکنه از جا بجهیم تا نظر دیگران را شنیدیم و ممکنه باورمون نشه ولی خب اینم یه نظره و محترمه.
حالا متوجه شدین؟علت سوآل من چی بود؟