-
گزارش غیبت
جمعه 7 اردیبهشتماه سال 1386 14:07
یه جورایی حالم درهم برهم شده.دعا کنید سکان دار کشتی سلامت وجود ،سکان را در دست بگیرد .کابوس دیدن تو سن و سال من،جا گذاشتن اوراق مهم اینجا و اونجا،یه سر و هزار تا سودا داشتن چون اینجوری احساس بهتری دارم باعث شده با وجود داشتن کسالت مختصر و تدریس عملی و تئوری تحت فشار باشم. اینو بخونید تا من بهتر که شدم بیام
-
خنده درمانی
سهشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1386 15:52
بخند تا دنیا به روی تو بخندد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اردیبهشتماه سال 1386 20:01
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 فروردینماه سال 1386 08:11
امروز قراره بنویسم مطلب در ارتباط با.....ولی فعلا ممکن نمیشه این را داشته باشید تا
-
فاجعه
چهارشنبه 29 فروردینماه سال 1386 10:14
گاهی اوقات یه مشاوره میتونه منو بیمار کنه.چگونه؟یه نفر میاد یه حرفایی می زنه به من، بعید میدونم ،باور نمی کنم ،ساعت ها فکرم را به خودش مشغول میکنه و دیگه از درگیری عاطفی با این قضیه رهایی نمی یابم اینو به کسی لو نمیدم ولی سخت با این فکر درگیر میشم.احساس میکنم این جامعه ایی که توش زندگی می کنم درو پیکر نداره کنترل...
-
اینم گذشت
دوشنبه 27 فروردینماه سال 1386 09:02
دیروز رفتم دکتر.خودم که نرفتم.همکارم زنگ زد بیمارستان دفتر پرستاری که این همکارمون که حال خوشی نداره را می فرستم اونجا کارهای لازم را انجام بدین دیگه بعد از این نشنوم حالش خوب نیس.نمی دونم چرا اینقدر متوقعم.که وقتی پام می رسه هر بیمارستان چون خودم پرستارم تو صف بیماران نایستم.ولی خب روم نمیشه هم خودم را تافته جدا...
-
احساس و ادراک
یکشنبه 26 فروردینماه سال 1386 13:41
برای بیستمین بار در طی سال های گذشته بحث احساس و ادراک را برای تدریس کلاس روان شناسی آماده می کردم.از حس کردن که فقط انتقال تحریک حاصل از دیدن شنیدن بوییدن و...و... بود که گذشتیم رسیدیم به ادراک.(اگر کر باشیم نمی شنویم اگر کور باشیم نمی بینیم.این به مفهوم نداشتن اندام گوش و چشم است.ولیکن اگر ظاهر اندام را داشته باشیم...
-
همدلی
شنبه 25 فروردینماه سال 1386 03:57
داشتم لینکستان را با مطلب همدلی اش مرور میکردم گفتم خوبه بذارم اینجا شما هم بخونید.چون یکی از وظایف پرستار در بخش روان همدلی است.علاوه بر اینکه باید صادق هم باشد گرم و صمیمی هم باشد . شما هم حتما شنیده اید ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان همزبانی اگر شیرین تره همدلی از همزبانی بهتره
-
شرح ماوقع چهارده روز کار آموزی
دوشنبه 20 فروردینماه سال 1386 13:21
دوره کار آموزی دانشجویان در عرصه در بخش روان پزشکی را امروز به پایان بردیم.تعداد یازده تا دختر متولد شصت و سه و چهار همسن پسرم بودند روز های آخر ترم هشت خود را میگذرانند.از اونا خواستم منو مانند مادر خود بدونند و از من به خاطر داشته باشند دوره چهارساله کارشناسی ژرستاری فقط اونا را دارای مدرک تحصیلی می کند ولیکن باید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 فروردینماه سال 1386 10:17
تولد پیامبر گرامی باد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 19:42
امروز دارم جمدون می بندم بروم تهران مراسم چهلمین روز داماد مرحوم جناب دایی.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 فروردینماه سال 1386 19:08
بیست و چهار سال پیش پانزدهم فروردین روز دوشنبه بود و با روز تولد حضرت فاطمه (س) دخت ژیامبر مصادف بود.و من تو همین ساعت سر سفره عقد داشتم به شمع های روشن سفره عقد نگاه میکردم و بابام با اصرار از من میخواست آبروریزی نکنم و با بهانه ای عقد را به هم نزنم و بله را بگویم. ممکن نبود چنین کنم ولی بابام به من اعتماد نداشت.تا...
-
عید مبارکی
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1386 12:59
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1386 12:54
آغاز روز کاری ما .روبوسی آرزوی سلامتی و تندرستی در سال جدید خبر ازدواج دختر همکارمان. و ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 08:34
سیزدهمین روزش بر شما مبارک باد
-
این اولین یاد داشت سال نو
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1386 09:20
سال نو شد و من با چشم خود دیدم که سال کهنه با کوله باری از حوادث تلخ و شیرین(واقعیت ها ) می رود دامن کشان تا سال نو (با کوله باری از امید و رونق شادابی و سرزندگی) جایش را بگیرد. با خود عهد بسته بودم چشمانم را بیدار نگه دارم تا با رسیدن سال نو به او نشان دهم منتظرش هستم. همه چیز را در خاطر نگه داشته بودم.با چشمانی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفندماه سال 1385 06:04
روز های آخر سال هست.همیشه از گذشته های دور زندگیم این روزا هیجان داشته ام.هر سال که سنم بیشتر شده سنگینی هیجان هم غیر قابل تحمل تر شده.سال به سال رحمت به پارسال.بر سنگینی این بار هر سال افزوده میشه و منو زیر خودش له و لورده(پرس)میکنه..مناسبت های در طول سال با بار هیجانی خودشان از من یه آدمی ساخته اند که شیره جانش در...
-
اینم حرفام در واپسین روز های سال هشتاد و پنج
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1385 05:23
امسال به خاطر ورود مهمانان ارومیه خونه تکانی اساسی داشتیم.تموم چیز میز هایی را سالها جمع کرده بودیم دادیم بازیافت و سمساری.دیگه یه خونه خالی و تمیز عین کف دست مرده داریم با یه مقدار پول جیرینگی برای خرج و مخارج مهمونامون.پسرم داره با دمش گردو میشکنه و تو تصوراتش دریا کوچولوی شیش ساله را میبینه که دست تو دست میبره پارک...
-
مشغله ذهنی این روز هایم
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1385 12:03
این روزا احساس میکنم ظرفیتم برای خبر دار شدن از حوادث تلخ تموم شده.متاسفانه حوادث تلخی در آشفته بازار جامعه شهر نشینی در جریان است.گاهی فکر می کنم قضات و پلیس ها و نیروی انتظامی چه رخداد هایی از پا درشان میاره ولی تحمل می کنند. نابغه همکلاس دوران دبستان و دبیرستانم از آمریکا آمده بود ایران.میگفت همسر یک پروفسور...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1385 06:25
امروز پانزدهم اسفند است .صدای پای عید نوروز میاد.آره نوروز تو راهه.ولی چرا خموده تر شده ام؟من و سال نو با هم چه خاطره تلخی داریم؟هر سال با سخت کار کردن سعی میکنم فراموش کنم که...ولی یه جوری با سماجت افکار گیرم می اندازند.من هم آدمی کم رو هستم تو رودربایستی قرار میگیرم حتی در برابر افکار خودم.آره همون قصه همیشگی.سوگ...
-
لباس شب عید دختران یه خانواده
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1385 11:21
شمارش معکوس شروع شده.همسایه های ما با شور و نشاط مشغول خانه تکانی اند.نقاش اومده خونه ها را رنگ می زنه هر روز یه همسایه فرش ها را میفرستد قالی شویی.باغبان ها مشغول بیل زدن باغچه خونه هاشون شیشه ها در حال شسته شدن.درب و پنجره ها در حال تعمیرات.کرکره ها را در آوردند و شست وشو و رفت و روب در حال انجام.و در همین حال دختر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 12:57
نگام میکنه. نگاش می کنم. میگه : دوستم داری؟ میگم: ؛ خودت چی فکر می کنی؛؟ میگه : فکر کنم داری. میگم : خب میگه : خب حالا خودت بگو داری؟ یا نه؟ میگم :پس شک داری . میگه: میخوام مطمئن بشم که داری. میگم : خب که چی؟ اگر داشته باشم باید چه کنم؟میخوای اینو از من بگیری؟ میگه : چی را؟ میگم : دلخوشی مو اگر دوستت داشته باشم . میگه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1385 14:32
وبلاگ نویسی را که شروع کردم دیگه نتونستم خشم هامو بیان کنم چون رودربایستی داشتم دنبال کانال قابل قبولی می گشتم که در آن کانال بیان خشم کنم بدون آنکه مواخذه بشم حالا بازم معتقدید وبلاگ نویسی برای خانومی چون من لازم نیست؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1385 14:53
میگه خوشبختی نسبی است. و شاید من خوشبختم و خودم نمی دونم. واقعا کی خوشبخت تره؟شما یا من یا او؟ به من میگه نگرانی مالی که نداری.از سر تا پا هم که سالمی(تندرستی). از آب و گل هم که دراومدی. هرچی از خدا هم خواستی که به منتهی به تو داده. دیگه چی کم داری؟ و من فکر میکنم چگونه به اوضاع من واقف تر از خودمه؟ این انعکاس بیرونی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 12:22
با سلام حضور همه دوستانی که : چه محض گردش (وبگردی )سری به اینجا می زنند و تاملی کوتاه میکنند و چه به آنان که چندمین بار است (که هر چند وقت یک بار سری هم به اینجا می زننند ) وچه به همه کسانی که بیشتر قدم رنجه کرده مفتخر می فرمایند. ۱- جوتی عزیزم(نوه دایی جونم)در تهران این روز ها با مشکل کانسر پانکراس (سرطان لوز المعده)...
-
نقش بیماری روان بر جسم(یک مورد زن مبتلا به...)
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 07:35
میدونی به من چی میگه؟ میگه از خودم بدم میاد.از زن بودنم.از اینکه باید عادت ماهیانه داشته باشم.از اینکه باید در برابر خواسته های سکسوآل همسرم مطیع باشم.از اینکه باید حیا داشته باشم.از اینکه باید به خاطر یه لحظه خوشی حامله شوم.از اینکه باید نه ماه تقاص اون لحظه خوش بودنم را پس بدم.از اینکه هر جا میرم زن ها باهام دشمنی...
-
مادر
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1385 08:58
مادر بزرگم میگه گبر بشی مادر نشی. و من مبهوت که این چه حرفیه؟ من مادر نشده ام ولیکن اینگونه که از شواهد بر میاد تنها راهی که خودنمایی در اون را بر من مباح میدانند مادر شدن است. به خاطر میارم از بچگی قشنگ ترین عروسک هایم را با بد سلیقگی نگه داری کرده ام.موهای قشنگ یکی شون را داخل نفت کرده ام تا شسته شود دست و پای دیگر...
-
مشاور
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 13:48
میگه من نیز میخوام بتونم مشاور باشم بگو چگونه؟میگم هر چی گفت گوش کن.انگار که تو ضبط صوت هستی.و او اطمینان دارد که ضبط میشه.میگه همین؟میگم نه.گاهی بگو خب،ادامه بده.دیگه گوشم با توست و سرت را هم به علامت تایید پایین بیار.(سری تکان بده از بالا به پایین و بالعکس.)می خنده و میگه همین؟میگم نه.تو واقعا باید نشان بدی که گوش...
-
یه مرور کوتاه بر یه مدت طولانی
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 13:47
دومین روز از سال چهل و نه زندگیم را در حالی شروع می کنم که از داشتن یه گذشته پر از تلاش و فعالیت ختم به خیر خوشحالم.واقع بینی حکم می کند به نقیصه ها بی توجه نباشم و خوش بینی و گذشت حکم میکند اعلام رضایت کنم. به داشته هایم فکر کنم شاد می شوم و به نداشته هایی که میتوانست متفاوت باشد فکر کنم غمگینم می کند . دوست داشتن...
-
متولد ماه.........
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 10:54
بهمن سی و هفت سالی بود که مادر و پدر در جمع سه نفره فرزندان خود نوزادی را پذیرا شدند.چقدر فرزند خوبی بودند آن سه فرزند والدینم که با محبت و مهر خود یاریم دادند تا زندگی را به راحتی بگذرانم.خاطرات خوب دوران کودکی زیر سایه پدر و مادر و اون همراهان صمیمی به خوشی می گذشت.تا سن سیزده سالگی هرگز نتوانستم متوجه شوم زندگی...