خانومای شهر من با هر بضاعتی که دارند سعی می کنند جلسات سوگواری برای امام حسین (ع)برگزار کنند.
زهره ،دوست سی سال گذشته منه.
داشت می گفت: مستخدم خونه ام که دارای سه بچه ریزه میزه و همسر بیمار روانی است گفته میخوام جلوی هیئت متوسلین به...بره بکشم و با گوشتش هفتاد نفر اعضاء هیئت را چلو کباب بدم بناچار صد و ده تومان بهش داده ام تا بتواند گوسفند خریداری کند.
به زهره میگم: این مستخدم تو فرزندش دچار سوء تغذیه است اونوقت لباس های نو می پوشاند شان و اینم برنامه اینجوری اش.
زهره میگه :گفته{ همسایه مون آشپزه و میاد این غذا را می پزه}
.میگم زهره تو را خدا تو چرا بهش دعوا نمی کنی؟ا موآخذه اش نمی کنی که اول برای بچه هاش مادری کنه و اونا را با عقل معاش از سوء تغذیه رهایی دهد بعدا ....
زهره میگه :خواهرم از انگلیس پول داده بهش بدم تا احساس ارزشمندی اش خدشه دار نشه.
میگم: زهره من این روزا حرص می خورم .
زهره میگه: اشتباه می کنی حظ بکن از این مردم.
میگم زهره چرا من نمی تونم مث تو باشم؟چرا این مردم را مشغول چشم و هم چشمی می بینم ؟گویی میخوان از قافله عقب نیفتند تو را خدا منو دلداری بده به من بگو عیبم کجاست که این رفتارا را مایه حرص خوردن خودم می کنم.؟
زهره میگه :دختر و پسر من هم میگن مادر این زن پول از کجا میخواد بیاره؟میگم حتما خدایی داره که می رساند.میگن پس چرا خدا روزی بچه هاش را نمی رسونه که دچار سوءتغذیه نشن.؟
زهره میگه: روز عید قربان من یه گوسفند قربانی کردم و برای او هم گوشت بردم برای بچه هاش غذا درست نکرده برده داده همسایه های فقیر تر از خودش.
میگم: زهره این مریم خانم دین را چطور فهمیده؟شب و روز کار میکنه تا میایی بهش مزد بدی میگه زیادی دادین میخواهید فقیر نوازی کنید؟مزد من همین بود که برداشتم بقیه اش صدقه است و من نون صدقه به بچه هام نمی خورانم.
زهره می گفت: دیشب رفتم خونه اش.مث دسته گل تر و تمیز و منظم و مرتب.اونوقت بچه های من تخمه می شکنند پوست هاشو پخش و پلا می کننددور و بر خودشون .موز میخورن پوسته اش را زیر دست و پاشون میندازن خوش به حالمه تحصیل کرده ام .بچه پرورش دادن هم باید از این مریم خانومه یاد بگیرم رفتم خونه اش بچه هه از کابینت آشپزخونه بالا میره رو زمین می پره عین خیالش نیست.ما هی بچه ها مون را اسیر می کنیم.
میگم: زهره تو چرا بهش تذکر نمیدی بی توجهی به تغذیه بچه هاش باعث بیماری اونا میشه و حق نداره چنین کنه؟
زهره میگه: بذار دلخوش باشه.من و تو که همه سوراخ سنبه های زندگیش را نمی تونیم پر کنیم بذار هر برنامه ای صلاح میدونه بریزه پاپیچش بشی ممکنه بگه: تو که نوشم نئی نیشم چرایی؟
وقتی ببینم قراره بمیرم و از من هیچ باقی نمونه دلم میگیره
.صحنه پیوسته به جاست هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.
دلگیری من بی اندازه شده این روزاا
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شما میدونید چرا؟
خودم حدس هایی می زنم ولی مطمئن نیستم.
زن دل شکسته ایست مادرم.
نمی دونم چطور میشه خوشحالش کرد.
این روزا ده روز تمام با خانومای همسایه جلسه عزاداری دارند و عزاداران حسینی را پذیرایی میکنن.خستگی ناپذیر کار میکنه با اون دستای فرتوتش قند خرد میکنه غذا درست میکنه .به من میگه تو هم بیا تو این جلسه ما.وقتی رفتم اونجا می بینم یه خانوم مهندس معماری کارمند پیر ۵۵ ساله و یه خانوم خیاط لباس های عروس و یه خانوم همسر راننده بیابون و یه خانوم همسر یه پزشک)نماینده دوره هفتم مجلس( گرد هم نشسته اند و برنامه ریزی میکنند و اجرا می کنند خونه شون را با پرده های سیاه و نوشته های سلام بر حسین(ع)شکل داده اند.مامان منو به دوستاش معرفی میکنه و همه به احترام او منو به جمع خود می پذیرند.در تمام مدت این ده روز هر ساله مامان کارش همینه.دلم برای سوزش دل مادرم کباب میشه.تلاشش را می ستایم.خدا را سپاس می گویم که آرامشش می دهد و دعا می کنم بتواند تسکین بگیرد.
دیشب در خواب خواهر متوفای خود را در حین خوردن غذا بر سر سفره ای میدیدم.وقتی از خواب بیدار شدم مشوش شده بودم.این روز ها نیاز به یک استراحت را حس می کنم.
دومین روز جلسات مشاوره است این روزا شهر در سرمای ناشی از برف فرو رفته مردم ترجیح میدن تو این سرما مواظب هم باشن تا دعوا داشته باشن و مشاوره بخوان.گویی وقتی در طبیعت تنوع ایجاد میشه مردم هم ذائقه شون تغییر میکنه.
دکتر حسنی تو مطبش فقط چند تا بیمار داشته و من هم با ساسان کوچولو و مادرش یه جلسه مشاوره داشتیم.مادر ساسان میگه تو مدرسه اش پرخاشگری داشته گفته اند بیارمش اینجا .معصومیت از چهره این بچه می باره دلم به درد میاد.چرا باید پدر و مادرش از هم جدا بشن و او با عموی معتاد و مادر بزرگ پدری زندگی کند؟این پسر زیبا و معصوم با بی حوصلگی زده تو صورت هم کلاسش و خواهرش را هم که بزرگتره و پاپیچش میشه می زنه از عموش هم حساب می بره.عجب زندگی غم انگیزی داره مادرش .ازدواج دومش هم با شکست مواجه شده میگه نمی تونم ببرمش پیش خودم مخارجش سنگینه و باباش حاضر به پرداخت نیست و او دلش می خواد پیش من زندگی کنه.کی مقصره؟
صبح بود ساعت ۸ رسیدم مرکز مشاوره نواب صفوی.دیدم شیما خسروی دانشجوی ترم آخر هم اونجاست و قراره تا ظهر در خدمت هم باشیم.نشستیم تابه صحبت درباره بخش روانی زنان بیمارستان خورشید که زنی حامله با چشم گریان اومد تو.با دیدن شیما یکه خورد گویا قبلا همدیگر را در یکی از بخش های بیمارستان دیده بودند و شناخت داشتند.گفت خانوم شوهرم همکارم و با دخترای جوون چت میکنه و تا من میرم تو اتاق سعی می کنه منو بپیچونه و صحبتش را قطع میکنه.چرا باید یه دختر تو چت براش عزیز تر از من باشه؟چرا باید من همه وظایف خانه داری و نگه داری از دختر شش ساله ام و کار در بیمارستان و حاملگی به عهده ام باشه و او ....و چت هم بکنه.مث بارون بهار اشکهاش سرازیر بود.
میگفت به من میگه تا میاییم یه لحظه خوش باشیم عیش ما را منغص می کنی.
هق هق --هق هق--هق هق
بهش میگم از دخترا و زن هایی ناله کن که ملاحظه هم جنس حامله خود را نمی کنند.
گفت یعنی شوهرم بی گناهه؟
میگم شوهرت به احتمال قوی معتاده بیا دانشکده تا مطالب چت را واست ژرینت بگیرم بری از قول من نشونش بدی.
میگه خانم شما میگین این شوهر سر به هوا را چگونه به زندگی آروم و بی سر و صدا و امن و امان بر گردانم؟میگم واسه تو متاسفم عزیزم.درک می کنم چقدر عصبانی هستی
میگه اگر به شما بگم که اون میگه زنی گفتن مردی گفتن واسه من اشکال نداره اگر تو چنین می کردی بد بود اونوقت چگونه حالی خواهید داشت ؟
میگم منطق چنین مردانی را می دانم.اگر می دانست زنی حامله که فرزندش را دربطن دارد نباید خشمگین باشد عالی بود ولی توصیه نمی کنم فعلا باهاش برخوردی قهر آمیز داشته باشی فعلا تو باید در آرامش باشی تا فرزندت دنیا بیاد تا چهل روز بعد زایمان هم باید در استراحت باشی تا چهار ماه بعد زایمان هم احتمال روانی شدن داری پس فعلا دست به عصا راه برو تا من فکر کنم چطوری میشه یه گوشمالی حسابی به چنین مردان داد.
بعد به شیما که تازه عروس هست میگم کمی راجع به روز های خوب آغاز اشنایی باهاش حرف بزنه و یاد آوری اش کنه که هیچ نمی دانست آخر عاقبت این دوستی و عشق به کجا ها میخواست کشیده بشه شاید کمتر اشک بریزه.
میگم حالا هر سختی می کشی هشدارش را به این خانم دانشجوی جوان بده تا آینده او از من و تو بهتر باشه.
بعد راجع به خصوصیات مردان کمی مباحثه کردیم و کتاب بارابارا دی آنجلیس را بهش معرفی کردم بخونه
تا حالا با کسی بگو مگو کردی؟از کسی رنجیدی؟تو فکر رفتی چه جواب هایی برای مقابله با او تدارک ببینی؟ذهنت را به خود مشغول داشته؟احساس عجز کردی؟
دوستش داری.
خودت خبر نداری.
چرخ دنده افکار تو و اون در هم گیر کرده.
این نوعی تعامل است.
خوبه
تبریک میگم
اگر کلماتی نمی یابی که منظورت را به روشنی بیان کند به دلیل شدت هیجان توست.
آرامشت حفظ کن.
فکر کن.
از قبل خودت را آماده رویا رویی نکن.
بذار فرصت ملاقات دست دهد.
نگاه ها کار خودشان را می کنند.
بدون واسطه باهاش صحبت کن.
روبروش بنشین.
تو چشاش نگاه کن.
حرفت رو بزن.
وگرنه بی خیالش شو.
در گذشت قصه گو
(قصه های جمعه را دیگر نمی گوید)
حمید عاملی در سن شصت وشش سالگی بعد از عمری فعالیت فرهنگی به علت بیماری سرطان درگذشت روحش شاد
قصه ظهر جمعه
با لحن آرام