نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اخبار بهار۸۷

روز پنجم فروردینه.برای من تا به امروز سال خوبی بوده.

گریه نکرده ام.حرص نخورده ام عصبانی نشده ام.غمگین نبوده ام.ترس و دلهره نداشته ام.لطف ومحبت دیده ام تکریم شده ام حمایت دریافت کرده ام.دعا برایم شده.طلب خیر و خوشی کرده اند.حرفای خوب شنیده ام.

خدایا شکر

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.

سال های گذشته در چنین روزها سخت غمگین و آزرده خاطر بوده ام.

از سال هشتاد و یک که دوستان بی ریای این دنیا(دنیای نت)دلداریم داده اند کم کم بهتر شده ام تا به امسال که بهترین حالت بوده است.

سالی که نکوست از بهارش پیداست.

حتما و قطعا امسال در آستین روزگار برایم اخبار و حوادث خوبی رقم زده شده.

گرچه غم و شادی بهم اند.

ولیکن روزهای سختی من به پایان رسیده

گر صبر کنی نوبت ظفر آید

و اینست آن وعده حق

خوشبینانه قدم میزنم

و گذر ایام را نظاره گرم

دوستان مهربان و نادیده

به چه توصیف کنم اینهمه لطف و محبت تان را؟

خداوند منان چگونه قلب های شما را به تسخیر من در آورد؟

بضاعتی نداشتم که بخواهم به آن نسبت دهم

این از کرم خودتان بوده

واقعا اگر لحظات پایانی عمرم باشد حاضرم همه سختی هایی را که متحمل شده ام به این لحظات شاد بگذرم.

قبلا می نوشتم:آیا شود که گوشه چشمی به ما کنید؟

ولی اکنون شرمندگی دریافت این همه محبت و لطف را قابل تحمل نمیدانم.

واقعا انسان به چه میزان از عشق و محبت نیاز دارد؟

خداوند بر شما نیز لطف و کرمش را مستدام بدارد

 

 

سومین روز بهار را آغاز میکنیم.

به لطف خدا دو تا روز پر باری بود.از نظر کیفیت

امسال وضعیت کمی بهتر از پارسال شده.البته نه خیلی محسوس

خاطره با مزه دوران کودکیم یادم اومده

مهمان نوروزی مون از تهران آقایی جوان بود که پدرش فرستاده بودش اصفهان و از پدرم خواسته بود مراقبش باشد.

.وقتی به قصد گردش در شهر اتاق خودش در طبقه بالای خانه مان را ترک کرد به وسوسه دخترای دایی رفتیم تو اتاقش کنجکاوی

خدا روز بد نصیب گرگ بیابان نکنه

بناگاه سر رسید و همه بچه های آتیش پاره فامیل فرار کردند و من بی خبر از همه جا ماندم و یه دنیا شرم

برخورد مودبانه او باعث شد همیشه از مردمان شهر تهران خوشم بیاید

گفت چیزی برایت ندارم ولی این آدامس ها را بگیر

من انتظار داشتم مواخذه ام کند

بگوید دختره فضول

یا به پدرم شکایتم را بکند

من و اون همه وحشت و هراس

با دادن چهار پنج تا آدامس خروس نشان برای خودم و دیگر بچه ها

منو همیشه مرهون تهرانی ها کرد

جوانی(البته باید بگویم کودکی)کجایی ؟که یادت به خیر

 

سال نو مبارک وجودتان





سال نو را در حالی آغاز میکنم
که دو تا بیماری بزرگ را در سال گذشته به خیر از سر گذراندم یه سفر تبریز رفتم یه خواستگاری برای پسرم رفتیم و به کمک دو نفر دوست نازنین زنی فقیر را کمک مالی کردیم تا غم را به دور اندازد و زندگی از سر گیرد.با دوستان جدید در اینترنت آشنا شدم که وفاداری نشون دادند و تدریس دلچسبی را با کمک دانشجویان خلاقانه برنامه ریزی کردیم.چه سال خوبی بود
اما
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
همین جا از همه مسافران نوروزی وبلاگستان به شهر اصفهان دعوت میکنم مهمان بی تکلف من هم باشند

سال نو مبارک

سال نویی را که از فردا ساعت نه آغاز میکنید با خوشی و سلامت به پایان برسانید.
امسال سعی میکنم سینه ام را از کینه ها خالی کنم تا نور خدا در آن انعکاس یابد و....

خانه تکانی؟آری غمگینی؟نه.نومیدی؟هرگز

به فروردین هفتاد و سه نزدیک می شدیم.روز های آخر سال هفتاد و دو بود.حبیب برادرم بعد از هفده سال دوری از وطن به میان خانواده اش بازگشته بود یه سفر بیست روز بعد از هفده سال .
زهره خواهرم به من میگفت:رضوان چقدر برادرمون دوست داشتنی و نازنینه.ما چطور طاقت آورده ایم او را هفده سال نبینیم؟به وجودم آرامش خاطر بازگشته.پس از مدتها توانسته ام شاد باشم.شاد شاد.
بهش گفتم خسته نشده ای اینهمه به زحمت افتاده ای؟گفت نه.شیرینه برام.خوشم میاد.آشپزی برای حبیب خسته ام نمیکنه.
خونه اش را کاملا پاک و تمیز کرده بود.موهای دخترا را هم کوتاه کرده بود.لباس های سراپا سفید برای دوتا دخترش دوخته بود.سفره هفت سین قشنگی چیده بود.سبزه های قشنگی سبز کرده بود.یک عالمه ماهی سرخ خریده بود.به مقدار زیاد مرغ و ماهی و گوشت و سبزی فریز کرده بود.وسایل زندگیش را در نهایت سلیقه تو خونه دو خوابه اش چیده بود.بهترین عید نوروز زندگیش بود.شاید بهتره بگم یکی از بهترین عید های سال های عمر سی و هفت ساله اش.بله سی و هفت سال و چند ماه سن داشت.پسرش افشین بیست و یک ساله می شد اگر آخر خرداد را می دید.دختر بزرگش نوشین نوزده ساله میشد اگر اردیبهشت را میتوانست درک کندودر عنفوان جوانی در نهایت زیبایی.و سومین فرزندش که او نیز دختر زیبایی بود هفده سالگی را سه ماه بود جشن گرفته بود.
رنو سرمه رنگش را همیشه تمیز و یکدست رنگ شده نگاه میداشت.او آخرین روز های عمر کوتاه خود را با فرزندانی که بینهایت دوست میداشت در حالی میگذراند که نگران بود اگر برادرمان برگردد امریکا چگونه تحمل کند.درست هفت روز قبل از آنکه با برادرمان خداحافظی کند در روز دوم فروردین....
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست......