نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

خانوم جوان میگه :دیشب با خودم گفتم سه تا کار میکنم خانوم .یا میرم پیش اون پزشکه که آرزو داشت با هام ازدواج کنه و هنوز پس از سه سال ازدواج نکرده و بهش میگم تو زندگی با این مرد چه می کشم تا برای نجاتم اقدام کنه .یا می رم دادگاه تا تکلیفم را با مردی که کتکم می زنه مشخص کنند .یا می رم پیش مشاور تا بهم بگه این چه مرگشه که اینقدر با من لجبازی میکنه.و اینقدر راحت کتکم می زنه .می بینید که آخرین تصمیم را گرفتم و اومدم پیش شما.ای لعنت به سیاه کاری های ......وقتی سی دقیقه باهام حرفاشو زد تازه شانه هایش را که از سنگینی دستای شوهرش سیاه شده بود نشانم داد و گفت : نه خانوم، اون به من میگه من تو زندگی با تو دلخوشی ندارم و دلیلی نداره من با او بمانم

ماه رمضان شده.بعضی ها نفس شان بوی بهشت گرفته.ملایمت و نرم خوبی دیدن برام جالبه.یه جوری شهر هم سکوت داره.رفت و اومد ها نگاه ها صحبت ها همه و همه ملایم شده.خانومه فقط ۳۳ ساله شه.میخواد همسرش رو ببخشه.میگه نمی خوام به اشتباهش گرفتار بشه.محبت های برادرش را قبول نکردم.شاید بین شون رقابت هایی بوده باشه و همسرم تنها بمونه.مهم نیس که سه ماه تابستان واسم یخچال نخرید و گفت دارم کارخونه را راه اندازی می کنم.مهم نیس که اومد جلوی مادر و خواهرش و دایی و عموش گفت این زن مخارجش سر سام آوره و دیگه غیر قابل تحمله.گرچه تکدر خاطرم از بین نخواهد رفت ولی این بار هم می گذرم.دختر شانزده ساله ام روزه است شاگرد ممتازه و فعلا وقت بحث و کلنجار نیس.اگه او(همسرم)نمی فهمه من باید بفهمم.مهم نیس که ده سال از من بزرگتره و مهم نیس که لیسانس امور تربیتیه.مهم اینه که من همیشه گذشت کردم و اگر بخوام حالا دیگه ادعای حق و حقوق کنم بد وقته.جریان قطرات اشک رو چهرهاش با لبهایی خشکیده ناشی از روزه.وقتی با چشمان زیباش اشک می ریزه فقط نگاش میکنم.چی بگم؟حق که باهاش هست.فقط انتظاراتش غلطه .همین.او فکر میکنه همیشه جواب خوبی باید خوبی باشه.نمی دونه واقعیت های تلخ تو جامعه هست.همون قدر که خودش منطقی و درستکاره دنیا را هم می بینه. وقتی گفت خانوم اگه اونو ببخشم یک احمقم.؟گفتم نتیجه ایی هست که تو بهش رسیدی و چون تو به این نتیجه رسیدی جالبه ؛خوشحال شد. گفت میخوام راضیش کنم یه روز همراهم بیاد با شما صحبت کنه.به خوش خیالیش خنده ام گرفت.چه بسیار معضلاتی در زندگی با این مرد پیدا کرده ولی چرا؟

اگه بخواهید به عزیزی که در هفتمین سالگرد مرگ پدرش مرثیه سرایی میکند تسلیت بگویید از کدامین کلمات استفاده می کنید؟ دوست و همکارم میگه برادرم در مراسم سوگ پدرم میگفت و میگریست تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن وقت که افتاد و شکست به دوستم میگم وقتی این شعر تو را در خانه خواندم همسرم که در مرگ پدر بود قطره قطره اشک می ریخت گویا رقیق شدن آدمی........ من هم تو وبلاگ خودم به همه دلهای رقیق و لطیف که در عزا نشسته اند تسلیت میگم

حیف شد اون سفر کوتاه را نرفتم.نشد.سرگیجه و تهوع داشتم.ترسیدم حالم بدتر بشه.موندم.و اونا(میزبان ها)تنها رفتند.خوب هم شد که نشد برم.چون بعدا متوجه شدم ماه رمضان در راه بوده و من فقط واسه اینکه حضور در کنار خانواده داداش را دوست داشته ام فراموش کرده بوده ام.و بعد هم خبری به گوشم رسید که خانم همسر برادر چندان رغبتی به همسفر بودن با من نداشته شاید چون همسرش بدون مشورت با او دعوت کرده شاید هم چون خانوما پنهانی با هم کنتاکت هایی دارند که نمیشه رو کنند .به هر حال حال خوب شد . حالا باید شرح سفر را از اونا بپرسم.
هنوز نرفتم دکتر ببینم این تهوع و سر گیجه چه علتی میتونه داشته باشه.شاید کم خونی شاید ناراحتی معده.مبارکه حلول ماه رمضان.من که امسال را با عشق آغاز کرده ام .کاش دعا های من مقبول واقع می شد .البته من فقط بر زبان می رانم و اصراری ندارم خدا ..........

یه روزایی خیلی سرشارم و دوست دارم بنویسم نه یه صفحه نه دو صفحه هزارتا هر چه بیشتر بهتر.تو وبلاگم، کناره خالی روزنامه تو کاغذای رنگی.ولی.....ولی یه روزایی مهر رو لبم را نمی تونم بردارم.بعضی ها میگن چرت و پرتایی که تو می نویسی ننویسی هم بهتره بعضی میگن سر به راه شدی دیدی آخرش سرت به سنگ خورد؟ و عقلت اومد سر جاش؟ولی باور کنید نوشتن واسه اینکه حتی یه نفر هم بدونه یه کسی هست که......خوبه.کاش شیطون تو جلدم نمی رفت و نومیدم نمی کرد.کاش قوی بودم و سر خورده نمی شدم.کاش همیشه با نشاط بودم و دیگران سعی می کردند بهم نزدیک بشن تا گرمایی را که تو عالم یخ کرده و بی احساس است فراموش می کردند.ولی وقتی می بینم خیلی تنهام سعی میکنم خودم را برای خودم حفظ کنم.و از بذل و بخشش بیمارگونه اجتناب کنم.امروز که دارم یه سفر کوتاه می رم حرفی برای گفتن  ندارم.وقتی برگشتم از مزایای اون سفر خواهم نوشت.کاش یاد خوب جوونی ها و کودکی هام با حضور آقا داداش بزرگم زنده بشه.مطمئنم با دختر کوچولوی زیباش لحظاتی شاد خواهم داشت.وقتی با چشای مثل آهوش نگام میکنه و میگه عمه برام از اون گذشته هایی بگین که با بابام تو خونه پدرتون.........و من موهای سیاه و بلندش را نوازش می کنم و چیزایی میگم که باباش هم از شنیدنش لبخند رو لب را تجربه میکنه.باورش نمیشه این بابای مهربونش یه روزایی واسه حل کردن مسایل سخت ریاضی منو تا نیمه شب بیدار نگه داشته باشه و اشکم را در آورده باشه