نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تا حالا آدمایی را دیدید که چاه کنده باشند و آماده دزدیدن منار باشند؟بعضی ها اینها را وقت شناس و تیز میدانند بعضی ایناها را فرصت طلب.شما اسم اینجور آدما را چی میذارید؟اسمی که انتخاب میکنید دارای بار عاطفی مثبت هست یا منفی.شخص من از زرنگی های اینگونه بیزارم.شاید چون آدم رقابت جویی نیستم و فکر میکنم در رقابت با اینگونه آدما کم بیارم.چون من حیفم میاد برای رسیدن به مقصدم انسانیت را ذبح کنم.چرا باید با اینگونه آدما حشر و نشر داشته باشم؟کاش می شد جهانی دیگر برای زندگی کردن خلق کرد

شب قدر

اگر شبها همه شب قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
اینم اولین شب از شبهای قدر.دعا ها به سوی آسمان روانه بود در بین دعا ها زنی از خدا پسری کاکل زری میخواست و زنی برای پسر مجردش همسری آرام جان.شنیدم که زنی از خدا میخواست به او بی آرزویی دهد تا دیگر چشم به راه بر آورده شدن آرزوهایش نباشد من نمی دانستم از خدا چه بخواهم هر چه فکر میکردم می دیدم برای آنچه که داده توان سپاس گزاری ندارم دوباره ....پس از خدا خواستم هر کسی را که دوستم دارد و دوستش دارم و هر کسی را که دوستم ندارد و من نیز دوستش ندارم بشنود و یاری برساند.از خدا خواستم همه آن کسانی را که به خاطرم می آید که برایم زحمتی کشیده اند و همه آن کسان که فراموش کرده ام چه محبت ها کرده اند جبران محبت شان کند.از خدا خواستم دلبستگی ها و وابستگی هایم را .....نمی دانستم هر چه میخواهد دل تنگم کدام ها است .از خدا خواستم توفیق دهد بندگانش را که دوستشان میدارد دوست شان بدارم .آنان را که پرورده دستان توانایش هستند آنان که اعجاب مرا بر می انگیزند آنان که حسرت دیدارشان را دارم و آنان که همواره در کمینم نشسته اند تا به هنگام ضرورت دست محبت آمیزشان را از آستین به در آورند و ....از خدا خواستم آن دوستان نادیده ام را که همدم تنهایی های یک ساله گذشته ام(از آن شب قدر تا این شب قدر)بوده اند از محبت بیکرانه اش نصیب فرماید .خداوند را قسم دادم به همه زیبایی های اعجاب آورد آفرینش که بندگان خود را که حتما خودش نسبت به آنان مهربان تر از من است موفق بدارد که دوستش بدارند و من نیز دوست شان بدارم.از خدا خواستم حقد و حسد و کینه و دشمنی را که .....آزار دادن هاست از وجودم بزداید .از او خواستم دلی دریایی نصیبمن کند تا بتوانم خوشبختی دیگران را طاقت بیاورم و چشمانی مهربان تا از روی مهر بندگانش را تماشا کنم.خداوند منان وعده داده دعا هایمان را مستجاب می کند اگر بدانیم که چه بخواهیم از اینکه همچنان بر سرنوشت تحت ستم ها سکوت میکند بسیار گریستم و تهدید کردم از او روی خواهم گرداند اگر هم چنان با سکوتش ....
از سال گذشته که قهر بودم و هیچ دعا نکردم توبه کردم تا ببینم امسال چه خواهد شد
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!

کتاب دعا

سحر گاهان که بیدارید مرا نیز دعا کنید.بگویید خدایا اون خانوم وبلاگیسته که التماس دعا داشت را دریاب حتی اگر میخواهی به خودمان بی اعتنا بمانی شاید جز تو کسی را نداشته باشه که بتونه بهش اعتماد کنه.اگه ندیدین من خبرش را بدم که مشکلاتم همه رو علتک افتاده.
آخه دعا های آدما در حق همدیگر زودتر به اجابت الهی می رسد.از اونجا که من خودم یه مادر هستم واسه همه دختر پسرا یی که مال مامانای دیگه اند دعا میکنم . بعدش خبرش هم می رسه که اون دعا هات مستجاب شدند باور ندارید بیایید تا آدرس هاشون را بگم از خودشون بپرسید.خب پس شما هم منو از دعا فراموش نکنید .گرچه من از جوونی هام سالها فاصله گرفته ام و دیگه تصمیم های چندان سختی ندارم بگیرم ولی خب من هم مشکلاتی دارم.گرچه من چندان فقیر نیستم که اضطرار مالی پیدا کنم ولی خب من هم آرزو هایی داشته ام که نیازمند اتغنای مالی بوده و نومید شده ام ازش چشم پوشی کرده ام.
بیایید همه در روزی مثل بیست و یکم ماه رمضان که روز شهادت بزرگ مرد تاریخ انسانیت علی(ع) است دست به دعا برداریم و دعایی کنیم که.........
اون روز اگه همه وبلاگیست ها دعا هاشون را بنویسند میشه دست به جمع آوری یک کتاب دعا فارسی زبان و از نوع ایرانی نگاشت و تا سالها اونو تجدید چاپ کرد و عواید آن را به بیماران روانی اهدا نمود.خب میشه رو پیشنهاد من فکر کنید و به وبلاگ من لینک بدین تا دیگرا نیز در دعا کردن با ما شریک بشن؟

خانوم جوونی بود که به نسبت زیبا هم بودمیگفت این شرط انصافه؟که چون پدر و مادرم مرا در فقر بزرگ کرده اند مادر شوهرم به چشم کم نگاهم کنند و هیچ تلاش هایم را نبینند و در جایی که عروس کم هنر شان را به صرف آنکه دختر مرد ثروتمندی است اینهمه تکریم میکنند؟به این میگویند مسلمانی؟به او گفتم شرط انصاف بود شما و همسرت بدون رضایت خانواده هاتان و در نظر گرفتن طبقه اجتماعی اقتصادی تان ازدواج کنید و هر دو خانواده را با مشکل تفاوتهای فرهنگی طبقاتی مواجه سازید.گفت چه حرفا می زنید ها اون فقط به دلیل عشق آتشین ما بود که خانواده ها موافقت کردند مجبور نشدند.گفتم آن روز عشق شان را به فرزندانشان اثبات کردند.قرار نیست هر چه خوبان ،همه،دارند شما ها تنها داشته باشید

بابامو خیلی دوستش داشتم.ولی روز دوازدهم آبان داره نزدیک میشه و این روز که بیاد من چهار سال میشه دیگهبابا ندارم.تا با دیدنش احساس امنیت خاطر و آرامش کنم.
خوشا به حال اونایی که بابا دارند و قدرشو میدونند.بابا ها واسه دخترا یه جوری دیگه عزیزند گرچه برای پسراشون هم خیلی عزیزند.وقتی سال شصت و نه شنیدم قرار بابامو آنژیو گرافی کنند دلم از شدت وحشت میخواست بایسته.خودش عین خیالش نبود قبل از آن سال شصت و چهار عمل جراحی مغز شده بود و سال هفتاد و دو هم مشخص شد مبتلای به پارکینسون شده ولی در تمام سالهایی که زنده ماند هرگز علیل و دست و پا گیر نشده بود.تا اینکه این اواخر سالهای زندگیش مثل عروسک کودکی هام موهای سفید و شلالش را شانه می زدم ابروهایی که مزاحم مژه هاش می شدند را کوتاه میکردم و ناخن هاشو سوهان میکشیدم.برادر بزرگم اعلام بیزاری میکرد که او را همانند کودکی نوازش کنم ولی گویا خودش لذت می برد.میگفتم مرا ببخشید اگر تقدس شما را نادیده میگیرم سکوت می کرد.همه سالهای زندگیم از سکوتش آموخته بودم اگر اشتباهی مرتکب می شدم نگاهش به من تفهیم میکرد و وقتی از من راضی بود لبخند آرام اش.او برای کنجکاوی هایم همیشه سوژه بود.چه آن زمان که دستان کوچک من در دست های قوی و بزرگش قرار گرفته بود(وقتی کودکی پنج ساله بودم و همیشه کنارش در جمع ها حضور داشتم)و چه این اواخر که دستان نحیف و استخوانی اش را در دستانم میفشرم و ماساژ میدادم او برایم کوه بلند و استواری بود که می شد تکیه گاهی ستبر تصورش کرد.وقتی در ده روز آخر عمرش تنفسش به شماره افتاده بود از خدا میخواستم مرگم را برساند ولی تقلا کردن او را برای بلعیدن هوا نبینم.خدا را قسم میدام که رحمم کند و نگذارد شاهد رنج هایش باشم.لحظه ایی که با کپسول اکسیژن آرامش می یافت ازو پرسیدم بابا دوست دارید برای بهبودی تان چه کنم؟گفت هر چه از دستت بر میآید.ولی خدا میدانست که کاری از من ساخته نبود او دیگر نارسایی کلیه هم داشت قلبی که قدرت پمپاژ خود را از دست داده بود مغزی که دچار پارکینسون بود و تنفسی که به شماره افتاده بود لحظه ایی که چشمانم را می بستم مرگ پدرم برایم همانند رشته رشته شدن آسمان و زمین و انهدام کل عالم بود.مطمئن بودم نمیتوانم مرگ او را هضم کنم ولی عاقبت آن روز رسید و من که دو روز بود سخت بیمار شده بودم و ملاقات او برایم ممنوع بود با جسد بیجانش ملاقات کردم.فریادی می زدم از روی درد برادرانم گفتند به خدا اگر این چنین ضجه بزنی قلب ما نیز از حرکت باز خواهد ایستاد به خاطر ما......و من فقط از ترس مصیبت دیگر ..............اما تا مدت شش ماه دیگر کسی ندید که لبخند بزنم.تنها کسی که جرات کرد به این وضعیت خاتمه دهد همسرم بود که همانند یک جلاد مرا به آرایشگاهی برد و آنقدر ماند تا آرایشگر از چهره من همه رنگهای غم را پاک کرد.شاید آن روز منم توانستم باور کنم این اصل روان شناسی تربیتی را که:همانگونه که باطن ظاهر را تغییر میدهد دست کاری ظاهر هم میتواند تغییرات اساسی در باطن ایجاد کند
خدایا مرگ پدرم را آغاز آرامشش قرار ده و او را در جوار رحمت واسعه خویش................