نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دیروز پس از مدتها(چهار ماه)با دانشجویان رفتیم بخش بیماران روانی.روز شلوغی بود دانشجویان دانشگاه آزاد نجف آباد هم آمده بودند.خدا میدونه ازدحام دانشجویان واسه بخش چقدر سخت بود.هیجده نفر بیمار و هیجده نفر دانشجو از بخش یه تیمارستان میسازه که همه اعضاءش کلافه اند.مسئول این ناهماهنگی مدیر بخش بود پس من دانشجو ها را بردم اتاق موسیقی درمانی و بعد هم مرکز مبارزه با اعتیاد که هر دو بخش وابسته به کار آموزی شان میشد.مسئول بخش مددجویان معتاد گفت که پس از چهار سال کار درینجا تنها دو درصد معتادان واقعا دست از اعتیاد کشیده اند .آنهم به دلیل اینکه روان درمانی شده اند و همسر و خانواده شان از پیگیری دست بر نداشته اند.وقتی از رفتار وحشتناک معتادان(که حتی دانشجوی پزشکی بین شان بر خورده)تعریف میکرد یکه میخوردم.از انواع مواد اعتیاد آور و از علل روی آوردن به این مواد و از راهای ترک اعتیاد و از نحوه سوءاستفاده از مواد گفت و گفت و گفت تا یک ساعت شد تازه گفت اینا مقدماتی بود تا برایتان بگویم.دیدم ای بابا شیوع بیش از اندازه باعث شده حتی تنبل ترین دانشجویان مطالب زیادی را یاد گرفته باشند.جای بسی تاسف بود.از انواع اختلالات شخصیت گفت که مستعد روی آوردن به مواد می شود و از در دسترس قرار داشتن و از علل اجتماعی که افراد را به سوی اعتیاد سوق می دهد و از مبارزه ای که چندان جدی گرفته نمیشه و تخصصی نیست(آموزشی ندیده فرد تیم مبارزه)خلاصه از تاثیر زنان بر اعتیاد همسران شان به عنوان اولین فرد مسئول.خدا اون روز را نیاره که کسی معتاد بشه که....................................

خانومی از همکارانم تو پول مپل و سفید برفیه.تا چند وقت پیش ازین با حجاب چادر بر سر کار حاضر می شد ولی مدتی میشه با استناد به حرف بچه هاش که مامان ما تو همکلاسی هامون خجالت میکشیم شما چادر به سر باشین چادرش را برداشته .امروز دیدمش میگم خانوم طلا چی شد شما هم در هیئت خانوم های بی چادر دانشکده در اومدی؟گفت خانوم این مطلب را چندی است از گوشه و کنار می شنوم که خواسته استخدامش کنند چادر میکرده حالا که خرش از پل گذشته دیگه ضرورتی نمیبینه چادر به سر کنه.ولی خدا شاهد است تنها با اجازه همسرم و بنا به درخواست دو تا دخترم.میگم اینجوری به نظر میانه رو تر می رسی هان؟میگه میدونی اون روز که جوان بودم علیرغم مخالفت پدر و مادر و خانواده چادر گذاشتم تا ببینم حق نه گفتن دارم یا نه و به همین دلیل بسیاری از موارد خواستگارانم را از دست دادم ولی گویا برام می ارزید حرف حرف خودم باشه بعد ها با مردی ازدواج کردم که علیرغم مخالفت خانواده اش با وضعیت حجاب من ،با من ازدواج کردم و خودمان دو تا یه اقلیتی را تشکیل دادیم که بسیاری باهاش مخالف بودند.ما وصله ناجوری بودیم در میان خانواده و فامیل هم او و هم من .ولی این بار نیز این تصمیم من و همسر و فرزندانم بود که برای حضور در اجتماع اینگونه جلوه کنم.تا بدینجا نه از حرف و حدیث کسان ترسی به دل راه دادم و نه از طعنه و کنایه ها از کوره به در شدم باز هم ممکن است بشنوم درباره قضاوت هایی می شود ولی گویا من از هیجان ابایی ندارم.

سی و شش ساله است.میگه یه روزی بر حسب اتفاق با جوانکی داخل اتاق چت بحث مان کشید به نومیدی.از اونجا که مددکاری اجتماعی خونده ام (لیسانس مددکاری از دانشگاه آزادش را تازه تموم کرده)خواستم دلداریش داده باشم.کم کم به من دلبسته شد.و گفت کاش برادرم نیز که به تازگی همسرش را طلاق گفته و در عزای مادرمان بی تاب تر از من است هم با شما صحبت می کرد.اجازه خواست در باره من با برادرش صحبت کنه.چه دردسرتان بدهم مقدمات آشنایی مرا با برادرش که در مشهد کار می کند را فراهم ساخت و منو و مامان رفتیم تهران خانه خواهرم با خواهرانش آمدند خواستگاری من و اونا اومدند شهر ما و الان شش ماه هست نامزد شده ایم.میگه برادرش هم ده سال از من جوان تر است ولی از موقع آشنایی با او جوانی کردن هایم باز گشته او هم به شهادت اطرافیانش سر به راه تر شده.واقعا واسم عجیب بود که دختری مثل ثمینه اینکار را بکند.آخرین بچه خانواده شان است بچه خواهراش دارند یکی یکی عروس و داماد میشن همه جهیزیه اش را که سالها به دردش نخورده داره به پول تبدیل میکنه که بره مشهد.اونم با پسری که فقط و فقط به نظرش قابل اطمینان می رسد.وقتی از معرکه سازی هاش تو جنگهای خیابونی تعریف میکنه فقط میخنده اصلا نگران نیست.واقعا که.اصلا از ما ها نظر خواهی نمیکنه فقط تعریفش را میکنه.ما همه با تعجب نگاش می کنیم و بعضی ها هم بهش حق میدن که با مسئولیت خودش همه چیز را بپذیره.دیروز میگفت این دو ماهه قبض تلفن خانه مان صد و بیست تومان آمده.من چی بگم؟هیچی بهش نمیگم.خدا نکنه بد بیاره.خدا بخت و روز خوبش بدهد

وبلاگ منو خونده و میگه داری با صفحه حوادث روزنامه ها مسابقه میدی؟ازین نوشتنا منظورت چیه؟دنبال چه هدفی هستی؟داری نصیحت می کنی؟یا قصه تعریف می کنی؟نکنه به خیال خام خودت داری غیر مستقیم آموزش میدی؟نکنه میخوای تازه جوونی کنی و با جوونا همزبونی کنی؟از کسی گله و شکایتی داری؟زبان قاصری برای گفتن حرفای دلت داری؟منکه نفهمیدم منظورت از یکی به میخ زدن و یکی به نعل زدن چیه؟ببینم خود سانسوری میکنی یا واقعا حرفی برای گفتن نداری؟خب پس چرا شروع کردی به نوشتن؟من هم عینهو بز بهش نگا میکنم و لبخندی بر لب نشون میدم به حرفاش دارم کاملا گوش میدم .ولی نمیدونم چه جوابی به سوآلاش بدم.شایدم دلم نمیخواد جوابشو بدم چون تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد .شایدم چون دلم  میخواد متکلم وحده باشم و از بحث کردن گریزانم . وقتی می بینه سکوت کرده ام میگه ببخشید من که خوشم نیومد چون نه به نکات دستوری توجه داری نه مقدمه چینی و ارائه مطلب و نتیجه گیری هات معلومه .خود دانی .اگر اینجوری راضی میشی بنویس و پا میشه می ره .دلم میگیره .می بینم درکم نکرد و رفت .می بینم همه دنبال نتیجه اند و خود این حرکت را نمی بینند .خب شاید به نوعی تخلیه هیجانی باشه.دلم میگیره که تو دنیا کسی را نمی یابم که برای آزاد گذاشتنم....

خیلی شاد به نظر می رسد.ازش می پرسم قرص ضد افسردگی میخوری؟(از عوارض قرص های سه حلقه ای ضد افسردگی خلق زیادی شاد است)میگه :نه .میگم خب بگو.تو که داری با دمت گردو می شکنی چطوری به ذهنت رسید یه سری هم به این طرفا بزنی.میگه واسه دیدن تو اومدم(چه زود پسر خاله میشه)تعجبم را پنهان می کنم چون همه کسانی که خلق شاد دارند احساس صمیمیت شان هم زیاده.میگم:خب منتظر شنیدن صحبت ها تون هستم.میگه میخوام به شما که زنای زیادی را ملاقات میکنین یاد بدم چیطوری از افسردگی درشون بیاری(طبیعی می دانم کسی با خلق شاد اعتماد به نفسش هم بالا باشه)میگم خب راه حل پیشنهادی تون را بفرمایین میگه خانوم منو که می بینید اینجوریا که نبودم.چادر و حجاب داشتم(موهاشو رنگ طلایی زده و از روسری صورتیش بیرون گذاشته).یه مدتی هر جور که اسلام بهمون دستور داده بود رعایت حجاب رو کردم ولی هی دیدم سر و گوش شوهرم می جنبه و دنبال زن های این و اونه و هر روز ازم یه بهونه میگیره و از قد و بالا و سر و پز شان تعریف میکنه.دیدم نخیر نمیشه.نمیشه هر روز یه کتک کاری داشته باشم و زد و خورد کنیم و بچه هامونو زابرا کنیم.این بود که کم کمک پامو جای پای خودش گذاشتم و روزی یه خورده از موضع خودم عقب نشینی کردم و کاری کردم که حالا اونه که باید به دست و پای من بیفته که بابا قباحت داره زشته خوب نیس.میگم خب.شما فکر نمی کنید که ایشون درست میگه؟میگه اون بهتره بره بمیره.میخواست اون روزی که هنوز پام رو بیل نرفته بود فکر اینجاشو بکنه.آنقدر پشت سر هم و بافشار حرف می زنه که از خاطرم می ره چه چیزایی میگه.