نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تلفن همراه زنگ میزنه و وقتی جواب تلفن را میدهم متوجه میشوم فرحنازه.بهش شماره تلفن خونه را میدهم تا صدا بهتر شنیده شود.به خونه زنگ میزنه.میگم چی شد یاد من کردی فرحناز؟میگه خانوم دیگه نمیتونم تو زندگی با این مرد دوام بیارم.و هق هق آرام گریه.میگم حتما خیلی ناراحتت کرده .من به تو حق میدم که اشک بریزی.همه دنیای زن خانه اش و هم خانه اش(همسرش)است.اگر اونجا را در تزلزل ببینه دیگه چی داره از دست بده؟سعی میکنه کنترل احساساتش را داشته باشه مبالدا تلفن خونه منو زیادی اشغال کنه ولی من اطمینانش میدم که کسی خبر نداره من امروز در مرخصی هستم پس دوست و آشنا زنگ نمی زنند.ادامه میده :خانوم،دیروز محمد زود اومد خونه.بهش گفتم مشکلی پیش اومده محمد؟چه عجب!معمولا تو همیشه دو ساعت دیر تر می آمدی خونه.میگه:فرحناز حالم خوب نیست.دفترچه بیمه ام را بده برم دکتر .یه چایی داغ واسش میریزم و میارم و دفتر چه اش را هم آماده میکنم.شال و کلاه می کنم تا محمد میره دکتر و برگرده برم یه سبزی آش و مقداری شلغم بخرم بیام واسه اش سوپ سبزی درست کنم.محمد میره و بر میگرده و من با شلغم پخته شده و سوپ و آب لیمو شیرین و پرتقال ازش پذیرایی میکنم.دستگاه بخور روشنه و .........رختخواب سفیدی را با ملافه های تمیز و تازه شسته شده براش پهن میکنم تو هال تا ضمن تماشای تلویزیون استراحت هم داشته باشه که تلفن زنگ می زنه مادر شوهرمه.سلام و احوال پرسی میکنیم و حال حاج آقا را ازشون می پرسم که مییفرماید :به حمید بگو فقط اومدی باباتو بردی دکتر و در رفتی؟پس کی داروهاشو بخره میخواستی داروهاش را هم بخری بیاری.میگم چشم مادر پیغام تون را میرسونم محمد تازه چرتش برده.محمد را مورد خطاب قرار میدم:ببینم من غریبه ام؟چرا از من حاشا کردی که زود اومدی کاری داشته ایی؟من مخالفتی میکردم که تو پدرتو ببری دکتر؟میگه فرحناز کت و شلوار منو بیار برم دارو های بابامو بگیرم و گیر نده.من حالم خوش نیست.همون وقت چشام پر اشک میشه و میگم بشکنه دستم که نمک نداره .من هیشوقت محرم اسرار تو نمیشم.منو بگو که نگران تو شده بودم و خودمو به آب و آتیش زدم تا میایی بر گردی سوپ و شلغم آماده باشه.اگر میدونستم با مردی کلک چون تو مواجهم غلط میکردم با تمام وجود مایه بذارم.......دوباره صدا هق هق گریه اش میاد.
میگه خانوم چرا من باید از دیگران بشنوم که همسرم رفته پدرش را ببره دکتر؟حالا مادر شوهرم متوجه میشه من روحم هم خبر نداشته که محمد رفته باباشو ببره دکتر.این مرد هیچ تصمیمش را با من در میان نمیگذاره و من تحمل ندارم باهاش زندگیمو ادامه بدهم و تباه بشم.میگم حالا همسرت تو خونه است؟میگه بله خانوم تو اتاق دیگه خوابیده آخه دکتر واسش استعلاجی نوشته و دو روز میتونه تو خونه بخوابه.بهش میگم ممکنه صداتو بشنوه که با من حرف میزنی؟میگه ممکنه .ولی برام اهمییت نداره.میگم تو با یه بیمار بد عنق داری بد رفتاری میکنی؟بذار حالش خوب بشه بعد دشمنیت را با راه و روشش ادامه بده امروز وقتش نیست.سعی یه پرستار مهربون و صبور باشی فقط دو روز .من پنهان کاری اونو تایید نمی کنم
 ولی حتما واسه خودش دلیل قابل قبولی داشته.شاید میدونسته تو مواخذه اش میکنی نخواسته با تو در میان بگذاره مبادا منعش کنی.حتی میدونسته ممکنه بعدش به گوشت برسه ولی اونم در تنگنای تصمیم گیری بین تو و خانواده اش گیر کرده به خصوص که همسرت پسر آخر خانواده شون هست و با پدر و مادرش الفت هایی خاص داشته.میگه : خانوم وقتی با مادرش زندگی می کرده و هنوز ازدواج نکرده بوده همش به نحوه برخورد برادرانش بعد از ازدواج خرده میگرفته حالا میخواد اثبات کنه رو حرفش هست و بعد از ازدواج مادر و پدرش را فراموش نکرده ولی من خجالت می کشم که همسر برادرش بهم خبر میده که اگه خبر نداری بدان همسرت چنین و چنان کرده.میگم فرحناز اگه ممکنه کمی بیشتر فکر کن و عصر به من اطلاع بده چه احساسی داری؟اینا را که میگی خودت هم میتونی تجزیه تحلیل کنی که........معلوم نیست دیگرانی که به تو میخندند هدف مقدسی داشته باشند .به احتمال قوی میخوان از میزان محبوبیت همسرت نزد پدر و مادرش ....بسازند تا زندگی خصوصیش را بهم بریزند .بهتر نیست کمکش کنی در هدفی که در پیش گرفته موفق بشه؟و به جای آنکه آب به آسیاب رقیبانش بریزی مورد حمایت عاطفی قرارش بدی؟میگه خانوم به قدری خشمگینم که نمیتونم تصمیم درستی بگیرم .اگر اجازه بدین عصر به شما زنگ میزنم.تشکر و خداحافظی و تلفن را قطع میکنه
 خوب که فکر میکنم می بینم ترتیب تولد هم برای آدما مشکلاتی خاص پدید میاره.فرحناز بچه اول خانواده و مورد احترام خواهران کوچکترشه و محمد آخرین بچه خانواده و مدیون و مرهون محبت های خواهر برادر بزرگترش.گویند بهترین ازدواج ،ازدواج دختر آخری یه خانواده با پسر اولی اون یکی خانواده است.عصر میشه و فرحناز زنگ میزنه .میگه نخواستم چشم به راه تون بذارم ولی هنوز دارم فکر میکنم و به تصمیم قاطعی دست نیافتم ولی انگاری دلم خالی شده و حالم بهتره تشکر که اجازه دادین شماره تلفن تون را داشته باشم و زنگ بزنم

درس ارتباط


ارتباط شیرین مادر و بچه


ارتباط عاطفی دو همسر





رقابت همیشگی خواهر و برادر ها

انسان در جهانی زندگی میکند مملو از ارتباطات تنگاتنگ
شیرین ترین اتفاق زندگی رابطه هاست
همه ما در به در به دنبال رابطه می گردیم
شاید ندانیم که از تنهایی در گریز هستیم
این رابطه میتواند بین دو تا هم گروه بین
یک بالا دست و زیر دست و حتی بین انسان و حیوان باشد
خوش به حال اونا که یک حیوان دست آموز دارند که اگر در جهان انسان ها به دلیل گیر هایی که در شخصیت هاست کسی را نیافتند با حیوان زبان نفهم با احساس شان رابطه بر قرار کنند
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
همیشه تنهایی هامو باید باید با فکر و خیال پر کنم تا کمتر آزار ببینم ولی چرا؟
خدایا اگر با تو رابطه نداشتم اگر با خودم و اجزاءدرونیم رابطه نداشتم اگر با فرزندانم رابطه نداشتم اگر و اگر و اگر میمردم.مطمئنم
آهای دوستای خوب اینترنتی من میشه از شما خواهش کنم به ای میل من عکس هایی بفرستید تا در بحث آموزش ادتباطات انسانی از آن استفاده کنم؟ممنون میشم آدرس جاهایی را بذارین که اگر رجوع کنم عکس بیابم
این عکس ها را از وب شات گیر آوردم
خب یکیش هم که در بحث سوگ ازش استفاده کردم و با اقبال همگان روبرو شد از همین بلاگ اسکای خودمون بود
ممنونم

این روزا کلاس کامپیوتر میرم ICDL

تا مهارت اول را طی شش جلسه بیاموزم و در آزمون آن شرکت کنم.اجباریست .مهارت دوم را هم تا عید باید پاس شده باشم احتمالا موفق می شوم معلم کلاس خانوم مهندس جوانیست (بیست و دو ساله)که خیلی تبحر در آموزاندن داره.حظ میکنم.منو نماینده کلاس کرده تا اسم شیطون های کلاس را که نمیذارن درس دهد بنویسم .آقایون حوصله گوش دادن ندارند و هی کلاس را به شوخی میکشانند که با تذکر تند و تیز من مواجه میشن.خود خانوم معلم میگه آزادشون بذارین مبادا کلاس واسه شون خسته کننده بشه .ولی من وسواس دارم که در کلاس همه شاگردند و باید به درس گوش کنند حتی اگر سن معلم از ماها کمتر باشه.مهم اینه که اون قدرت اداره کلاس را داره.آنقدر نرم و آرام درس میده که من شک نداشتم قبول میشم ولی دیروز وقتی نمونه سوآلاتن را با توضیحاتش میگفتند متوجه شدم نه بابا نباید به خودم زیادی اعتماد کنم و سوآلات را باید با دقت بیشتری بخونم مبادا از بین چهار تا گزینه اشتباه بزنم.

وبلاگ نویسی دغدغه چند در صد جوانان مملکت مان هست؟چند در صد وبلاگ نویس ها واقعا حرفی برای گفتن دارند؟چند در صد آنان شهرستانی اند چند در صد تهرانی؟چند در صد شان خانوما هستند؟چند در صد خانوما بی سوادند؟چند دصد شان جوان نیستند؟چند صد زنان وبلاگ نویس با سواد بچه دارند؟بچه ها و همسر شان و حوادث زندگیشان در نوشتن شان چه میزان اثر گذار است؟در کردستان قراره یه همایش زنان برگزار بشه.(اولین سمینار سراسری بهداشت زنان،۷ و۸ اردبهشت هشتاد و چهار سنندج).موضوعاتش جالبه.نقش بهداشت زنان در کیفیت زندگی،نقش بهداشت زنان در بهداشت روانی .راهکارهای نوین ارتقاءکیفیت آموزش بهداشت زنان عجب دهن پر کن!
بیشترین آمار خودسوزی در ایلام گزارش شده و دوستان در بخش سوختگی بیمارستان سوانح مشغول جمع آوری اطلاعات برای تکمیل طرح تحقیقاتی خود برای ارسال به این سمینار اند.بیشترین آمار طلاق و علل آن موضوع تحقیق دیگر همکارم هست.آمار زنان افسرده(که دو برابر مردان هست)موضوع تحقیق دیگر همکارم است.کیفیت زندگی زنان افسرده داره تکمیل میشه.و اما من.آیا من متوجه هستم که در اینترنت زنانی هستند ؟آیا آنان را می شناسم؟نوشته های قشنگ شان را میتوانم به عنوان دست آویز خود برای ارائه انتخاب کنم؟آیا میتوان با اطلاعاتی که آنان در اختیارم میگذارند پرسشنامه ایی تهیه کنم که فراگیر باشد؟آیا میتوانم اعتماد کنم و اطلاعاتی برداشت کنم؟همه دوستان میگویند هنوز اینترنت را نمیتوانیم به کار گیریم.همان بهتر که تو نیز همانند ما شال و کلاه کنی و به همین چندین و چند تا درمانگاه و مرکز بهداشتی و بیمارستان بیایی تا اطلاعات قابل اعتماد تری داشته باشی.

جالبه.روز ای گذشته روزای شلوغ و پلوغی بود . هفته ای بر من گذشت که از اول هفته باید میرفتم مراسم ترحیم پدر هم عروسم.(پدر زن عموی پسرام).خدا رحمتش کند مردی این چنین مصمم و جدی را.روز عید قربان را رفته بود مراسم عید و بازگشته بود خانه .و تا آمده بود قرص زیر زبانی اش را بگذارد مبادا قلبش.افتاده بود تو بغل دختر کوچولوی مجردش.و تمام. خب وقت من به این گذشت با ارسال تاج گل و حضور در مراسم شب سه و هفت و عید اول........اوای چه زندگی شلوغی!چه حرفایی که رد و بدل میشد!چه دلداری ها !خلاصه خسته و کلافه شدم.در همین هفته همسر گرامی به دلیل ریفلاکس مری شب ها تا صبح سرفه و بدخوابی.از اون طرف مادر بزرگ پسرام (مادر همسر)جا به جایی و نقل مکان خانه به دلیل درد پاهاش که از پله بالا رفتن را محدود می نمود و ما نیز باید کمک رسانی میکردیم و پسرا میرفتند خونه ایشون مبادا تنها بمونه و بدخواب بشه.آخر هفته که شرکت در کارگاه آموزشی حین خدمت پرستاران بخش های سوختگی و سرطان و روان پزشکی.و آخر هفته تعطیلات مهمانی خونه برادر و ......وای.بابا جوی آسایش.آرامش.سکون.سکوت
سرم درد میکنه برای پر فعالیتی.ولی مطمئنم دیگه کشش ندارم.از بس تو گوشام کرده اند خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است همش مراقبم آزارم به کسی نرسد.ولی این نیاز را مثل همه آدما دارم گاهی هم با خودم خلوت کنم.مادر بودن و مسئولیت کار بیرون و خانه داری و حضور در اجتماع می طلبد از آسایش و راحت خود بزنی.گاهی احساس می کنم این بیماری قرن ماست که از تنهایی ها می گریزیم.این روزا که دانشجویان انتخاب واحد دارند باید برم مرخصی.چرا که هفته آینده باز دوباره ترم جدید آغاز می شود و باید در بخش های روان پزشکی حضور یابم بدون آنکه تجدید قوا کرده باشم.